Part 15

309 74 68
                                    



***

بیدار شد و با سردردغریبی، چشم هاش رو باز کرد. خورشید هنوز طلوع نکرده بود و حدس میزد کمتر از یک ساعت خوابیده باشه اما رویاش، به قدری طولانی بود که انگار روزها و ساعتها کنار تهیونگ در جنگل سرگردان بوده.
کم کم میفهمید تهیونگ از چه عذابی حرف میزد!

با شنیدن صدای خش خش ضعیفی از بیرون اتاق و باریکه ی نوری که از لای در به داخل میتابید، حدس زد جیهوپ بیدار شده.
از تخت پایین رفت و از گوشه ی در، نگاهی به سالن انداخت. جیهوپ بود که با عجله لباس میپوشید و دور خودش میچرخید.

طعم دهنش گس و تلخ شده بود و گلوش درد میکرد; از اتاق بیرون رفت و با صدایی خشدار و آرام پرسید:
-کجا میری؟
جیهوپ سر بالا گرفت و با شرمندگی نگاهی به جینی انداخت که چشم هاش رو بخاطر نور لامپ ریز کرده و بالای سرش ایستاده بود:
-نمیخواستم بیدارت کنم! ببخش، برو بخواب چیزی نیست از سازمان زنگ زدن گفتن  باید برم محل پروژه، بهم نیاز دارن اونجا.

جین که چشماش تازه به نور عادت کرده بود، سرش رو تکان داد و دستاشو توی جیب گرمکن خانگیش فرو برد:
-میخوای بیام باهات؟

مرد سرش رو نشانه ی منفی تکان داد و اخرین دکمه ی پیراهنش رو بست. درحالی که به سمت در خروجی میرفت جواب:
-نه! برو بخواب زود برمیگردم.

هنوز پاشو از در بیرون نذاشته بود که جین به سمتش رفت و کلید واحد رو از روی کانتر برداشت:
-اینارم ببر با خودت!

جیهوپ قدردان، کلید هارو گرفت و با عجله بیرون رفت.

__________________

تقریبا یک ساعت از رفتن جیهوپ میگذشت. خانه در سکوت عجیبی فرو رفته بود و تنها چیزی که جین میشنید ، صدای سوت کتری روی گاز بود.
چشم های خسته اش رو چندبار باز و بسته کرد و به سمت آشپزخانه ی کوچک رفت. زیر گاز رو خاموش کرد و بعد از گذاشتن یک تی بگ داخل ماگ سیاه رنگش، کمی آب جوش داخلش ریخت.
چند ضربه محکم به در خورد، اول فکر میکرد اشتباه شنیده اما با تکرار شدن ضربه ها که این بار محکم تر شده بودن، کتری رو روی گاز گذاشت و به سمت  در آپارتمان قدم برداشت.

پاش که به راهرو باز شد، به ناگهان تمام چراغ های خونه خاموش شدن. نفسش حبس شد! چندثانیه وقت کافی بود تا مردمک چشماش به تاریکی غلیظ و چسبنده ی اطرافش عادت کنن.
صدای ضربه های روی در همچنان ادامه داشتن. با احتیاط به پشت در رسید  و لرزان پرسید:
-کیه؟

چندثانیه سکوت بر فضا حاکم شد، اما طولی نکشید که صدای اشنایی از اونطرف در گفت:
-منم! باز کن.

THEY - TAEJINTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang