THEY - TAEJIN

Part 30

آنچه در گذشته خواندید

سرش رو بی‌هدف تکان داد و بی‌مقدمه پرسید:
-اما منظورت چی بود که گفتی جوزف عصبانی می‌شه؟

***

همراه همدیگه به راه افتاده و در مسیر مقبره، قدم می‌زدن. به شکل عجیبی این‌بار باهمدیگه هماهنگ بودن؛ انگار هیچکدوم نمی‌خواستن اون مسیر، تموم بشه. تهیونگ با صدایی که هنوز ته‌مایه‌ی خنده داشت گفت:
-متوجه نشدی؟ جوزف یه مسیحی معتقده. هیچوقت هموفوب نبود و حتی وقتی می‌خواستم گرایشم رو اعلام کنم، اون اولین نفری بود که بهش گفتم! اما بازهم بخش مذهبی وجودش، نمی‌تونه این موضوع رو درک کنه. متوجه منظورم هستی؟ هیچ‌وقت در مقابل من یا بقیه گارد نگرفت و نخواست اعتقاداتش رو به کسی تحمیل کنه؛ اما برای خودش؟

صحبتش رو قطع کرد، نرم خندید و بعد ادامه داد:
-فکر دگرباش بودنش، شبیه به اینه که از بوته‌ی توت فرنگی، گوجه رشد کنه؛ ساده بگم، امکان پذیر نیست.

جین در سکوت و با دقت به حرف‌های پسر گوش می‌کرد. به‌ناگهان سرجاش ایستاد و پرسید:
-پس رابطتون چیه؟

پزشک که متوجه توقف جین نشده بود، چندقدم جلوتر ایستاد و بعد  به عقب برگشت:
-دوست دوران بچگیم. مخصوصا بعد از فوت مادرم بیشتر به همدیگه نزدیک شدیم. پدرم معمولا سرکار بود و منم می‌رفتم خونه جوزف! مادرش گاهی منو یاد مادر خودم می‌انداخت؛ خانواده‌ی شلوغ و مذهبیشون رو دوست داشتم و اونا هم من رو.

جین بی ربط به موضوع پرسید:
-تو چی؟ مذهبی هستی؟

جهش افکار جین، پسر رو به خنده انداخت. با خودش زمزمه کرد «چرا تمرکزت رو از دست داد؟ استرس داری یا حسودیت شده جین بدخلق؟» اما با صدای بلندتری جواب داد:
-خودت چی فکر می‌کنی؟

باستان‌شناس، جوابی نداد و دوباره به راه افتاد. لحظه‌ای که از کنار تهیونگ می‌گذشت گفت:
-پس قضیه‌ی خیانت و بوسه چی بود؟ نمی‌خوای بگی که توهمه؟ مطمئنم یه چیزایی شنیدم.

مرد نمی‌دونست خشم صدای جین کمتر و لطیف‌تر شده یا اشتباه می‌کنه. اما دنبالش به راه افتاد و گفت:
-خب یه مسئله‌ی پیچیده‌اس که...

حرفش قطع شد:
-جین؟ زودباش بیا اینجا.

با شنیدن صدای بلند و مضطرب جیهوپ، نیم نگاهی به هم انداختن و به حالت نیمه‌ دویدن، به سمت مقبره رفتن. تمام اعضا دور چیزی حلقه زده بودن و گاهی با نگرانی به اطراف نگاه می‌انداختن. با رسیدن به بقیه، جین فورا حلقه‌ رو کنار زد و نگاهش رو به زمین دوخت.