Part 38 (The End)

285 62 150
                                    

آنچه در گذشته خواندید

کشش جسمش توسط گرانش زمین حین سقوط زیاد بود... خیلی زیاد... تا‌جایی که قلبش چند تپش رو جا انداخت؛ حسی آمیخته شده با ترس، شبیه به سوار شدن چرخ و فلک توی شهربازی! اکسیژن خونش کمتر شده بود و ناخودآگاه از ته دل فریاد زد:
-پدر!

***

-ای آتیش به گور پدرت بگیره! چرا به هوش اومدنتم مثل آدمیزاد نیست؟ سکته کردم.

چه صدای آشنا و دیالوگ آشنا‌تری.
چشم‌هاش باز‌ بودن و مثل تمام قصه‌هایی که خونده و فیلم‌های که دیده بود، اولین چیزی که به چشمش خورد، سقف سفید بود و بوی شوینده‌های بیمارستان.
بیمارستان؟ بیمارستان بود؟ تهیونگ چی؟
صدای آشنا دوباره گفت:
-چرا دلت برا بابات تنگ شده این وسط؟ بهت نمی‌خورد همچین احساسات قشنگی داشته باشی! زنگ زدیم بهشون، دارن میان آلمان. برسن فرودگا...

جیهوپ بود! روی تخت نیم‌خیز شد و با ترس پرید وسط حرفش:
-منو چطوری پیدا کردین؟ تهیونگ چی شد؟ اونم آوردین بیمارستان؟

لبخند از چهره‌ی جیهوپ پرکشید و صورتش پر شد از نگرانی. نگاه عمیقی به چش‌های دوست صمیمیش کرد و گفت:
-کی؟

می‌خواست از تخت پایین بیاد که جیهوپ مانعش شد و گفت:
-صبرکن کیم! حالت هنوز خوب نشده.

با تمام توانش سعی داشت خودش رو از بین دست‌های مرد آزاد کنه و در این بین هم‌ فریاد می‌کشید:
-تهیونگ کجاست؟ بگید تهیونگ بیاد! چرا دنبالش نگشتید؟ چرا پیداش نکردین؟

جیهوپ همچنان سعی داشت آرومش کنه؛ با مهربانی گفت:
-باشه باشه! قربونت برم می‌رم به تهیونگ می‌گم بیاد، تو دراز بکش تا صداش کنم. باشه؟ من اینطوری می‌بینمت داغون می‌شم پسر، تو دراز بکش تا بگم بیاد پیشت.

با شنیدن حرف‌های جیهوپ، بالاخره آرام گرفت و منتظر، چشم به سقف دوخت. پسر جوانتر با عجله از اتاق بیرون رفت و کمی بعد با پرستار و پزشک برگشت. پزشک که مردی پنجاه و اندی ساله بود، معاینه‌ رو شروع کرد و پدرانه پرسید:
-چیزی به خاطر میاری جین؟

به خاطر میاورد؟ بله! اما چیزی توی ذهنش هشدار می‌داد که سکوت کنه. پس سرش رو به نشانه‌ی منفی تکان داد. پزشک‌ دوباره گفت:
-اولین روز پژوهشت رو یادت میاد؟

جین کوتاه و سریع جواب داد:
-بله!

پزشک با چراغ قوه‌ی مخصوص چشم‌های جین رو معاینه کرد و کارش که تموم شد به سمت جیهوپ چرخید و زمزمه وار گفت:
-مشکلی نداره.

THEY - TAEJINWhere stories live. Discover now