Part 12

245 82 47
                                    

آنچه گذشت

سرجاش خشک شد! چند قدم عقب گرد کرد که در یخچال دوباره باز شد و دوباره با شدت به هم کوبیده شد.
دوباره باز شد...
دیگه نمیتونست نفس بکشه! به دیوار تکیه داد! دلش میخواست از ترس گریه کنه. خسته شده بود! از این ترس های لحظه ای خسته شده بود.
سرش رو روی پاهاش گذاشت که سایه ی کسی رو دید. چشم هاشو با ترس بست که صدای آشنایی زمزمه کرد:
-چرا اینجا نشستی؟ پاشو برو یه دوش بگیر تا من شام سفارش بدم.
نفسش حبس شد. جیهوپ بود! ناجی این روزهاش.

______________

پشت میز روبه روی هم نشسته بودن. جیهوپ با ولع و لذت، چنگالش رو توی ظرف غذا فرو میبرد و تکه های بزرگ گوشت کبابی رو به دهان میگذاشت و اون بین هرازگاهی چاپستیکش رو به دست میگرفت و ترشی تربچه هارو با لذت میبلعید.
جین اما میلی به خوردن نداشت! چاپستیک های یکبار مصرفش رو بین انگشتاش گرفته بود و بی هدف تکان میداد. جوری روی میز چمبره زده و درون خودش فرو رفته بود که انگار عزیزترینش رو از دست داده باشه:
-چرا نمیخوری کیم؟

سرش سنگین شده بود انگار که درست وسط جهنم باشه! نگاه خمار و خسته اش رو به چشم های گرد شده از تعجب و نگرانی جیهوپ دوخت:
-زیادی خسته ام! تو بخور غذاتو... من برم بخوابم.

جیهوپ نگاهی به موهای نمدار و به هم ریخته ی جین انداخت. بی حرف سر تکان داد و قبل از بیرون رفتن پسراز آشپزخانه زمزمه کرد:
-من همینجام جین! باشه؟ اگه به چیزی نیاز داشتی فقط صدام کن، مهم نیست چه ساعتی.
به سمت دوستش چرخید، نگاه قدردانی بهش انداخت و آهسته سر تکان داد:
-شب بخیر.
گفت شب بخیر اما هیچ امیدی به بخیر گذشتن اون شب نداشت.

__________

کنار پنجره ایستاده بود و درحالی که دستهاش توی جیب شلوارش بودن، نمای بیرون رو نگاه میکرد. هوا گرگ و میش قبل از طلوع بود و خنک! با حس حضور شخصی، به آهستگی چرخید و زمزمه کرد:
-چیه؟

THEY - TAEJINTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang