Part 08

249 77 16
                                    

"بله! و من مثل پرنده ای که از او پرسیده باشند بال چپت را بیشتر دوست داری یا بال راستت را، مردد مانده بودم بین ادامه دادن به زندگی یا رهایی از کابوس های شبانه ام. کابوس هایی که یا نتیجه ی دیوانگی ام بودند، یا تقاص کرده و نکرده ام.
که چگونه می شود با یک بال پرواز کرد.
که چگونه میشود پرواز کرد"

Barfuß auf dem Eise wankt er hin und her
Und sein kleiner Teller bleibt ihm immer leer
[یک پیرمرد پشت روستا ایستاده]
با پاهای برهنه، روی یخ، جلو و عقب میرود
و بشقاب کوچک اون همیشه خالی است
Keiner mag ihn hören, keiner sieht ihn an
هیچکس نمیخواهد اورا بشنود یا به او نگاه کند.

با حس حضور شخصی، یکی از هندزفری هارو از گوشش خارج کرد و بدون جلب توجه، دفترچه ی کوچکش رو بست.

دکتر اشنایدر، بی حرف کنار مرد، روی تخته سنگ نشست و ماگ استیل قهوه ی فوری رو به دستش داد:
-پاتون بهتره دکتر؟
پاش؟ یادش نمیومد. هنوز هم دعا میکرد که ای کاش همه ی این ها کابوس بوده باشه. درد افکارش، بیشتر از درد پاهاش بودن. سر تکان داد و بی حرف به آسمانی که روبه روشنی میرفت نگاه کرد.
آریانا دوباره پرسید:
-تمام دیشب رو هم نخوابیدین. مطمئنین برای حفاری آماده این؟ نیروها اومدن.
آماده!! چه کلمه ی غریبی. دلش میخواست از این شهر و کشور و از این سیاره حتی، فرار کنه. دلش میخواست از این جهنم فرار کنه. برای همیشه:
-خوبم. بریم!

از روی تخته سنگ پایید پرید. فرود اومدنش روی پای چپش، مساوی شد با پخش درد و سوزش عمیق در کل وجودش. لب گزید، چشم بست و سعی کرد بی توجه به ضعف رفتن دلش، به راه رفتن ادامه بده.
چندمتر پیاده روی بیشتر که نبود. اهمیتی نداد اشنایدر هم همراهش اومده یا نه، ماگ قهوه اش رو روی زمین خالی کرد و به سمت چادر مهمات رفت تا لباسش رو عوض کنه.

ورودش به چادر، مساوی بود با نشستن نگاه هافمن، جیهوپ و یکی از کارآموزها روی پاش. هافمن زودتر از همه به حرف اومد:
-پات بهتره؟

دوباره دهن لقی جیهوپ بود یا یه حدس ساده از لنگیدن پاش؟ نگاه سوالیش رو به چشم های اشمیت دوخت که مرد دست هاشو به نشانه ی تسلیم، بالا گرفت و فورا به حرف اومد:
-من چیزی نگفتما. آریانا خبر داد.

آریانا؟ باید درباره ی این دختر هم محتاط تر میبود. نگاهش رو به سمت هافمن چرخاند و درحالی که لباس های کارش رو به تن میکرد جواب داد:
-چیز جدی نیست. یه خراش سطحیه.


***

با استفاده از قطب نما، به راحتی رودی تپه ی شرقی رو پیدا کرده بودن و حالا تمام اعضای تیم، با تعجب و شیفتگی، مبهوت عظمت بنا، شده بودند.
حالا دیگه کسی جرئت نداشت، حدسیات دکترکیم رو زیر سوال ببره، نه حتی کارموز گستاخی که هربار چشم هاش به چشم های کشیده و بادامی جین میوفتاد، انگار از نگاهش شعله های آتش بیرون میزد.

THEY - TAEJINOù les histoires vivent. Découvrez maintenant