Part 37

129 52 19
                                    

آنچه در گذشته خواندید

روی موهای پسر رو بوسید و صورتش رو همونجا نگه داشت؛ چندبار عمیقا عطر موهاشو به ریه کشید و ادامه داد:
-نمی‌ذاشتی چیزی شکل بگیره؟ حتی برای یک لحظه بودن باهات، دنیا رو زیرو رو می‌کردم. داشتن تو برای کوتاه‌ترین زمان، حتی وقتی چشمای بسته و مژ‌های سیاهتو موقع خوابیدن تماشا می‌کنم، منو تبدیل می‌کنه به خوشبخت‌ترین مرد دنیا، عزیزکرده‌ی قلب من.

***

زمان، زیادی سریع می‌گذشت؛ به قدری سریع که حتی فرصت ترسیدن از آینده‌ی مجهولش رو نداشت و فقط دلتنگی رو حس می‌کرد و بس. دلش می‌خواست لحظات بودن با تهیونگ تا ابد طول بکشه.
میل و عطش شدیدی برای بودن با محبوبش داشت و زمان، سر ناسازگاری گذاشته بود! شب گذشت، صبح گذشت، ظهر گذشت و زمانی به خودش اومد که خورشید غروب کرده و شب موعود، فرا رسیده بود.

طبق روال اون مدت، تهیونگ چندساعتی رو برای پیدا کردن غذا، توی جنگل سپری کرده بود و وقتی برگشت، زیادی آشفته به نظر میامد. هربار جین با نگرانی می‌پرسید «خوبی؟» لبخند دلنشینی به لبهاش می‌نشوند و می‌گفت «خوبم عزیزکرده.»

اما هرچقدر به شب نزدیک‌تر می‌شدن؛ حالت چهره‌ی پزشک هم بیشتر تغییر می‌کرد و نگرانی مثل یک سایه‌ی سیاه، روی صورتش می‌نشست.
بارها و بارها می‌خواست ازش بپرسه چی شده اما این سوال هم به‌نظرش تمسخرآمیز میومد! دلیلش می‌تونست مراسم قربانی شب باشه یا دلتنگی! اما نه. مگه بچه بود؟ مگه نمی‌فهمید؟ نگرانی تهیونگ، جنسش فرق داشت.

درگیر و دار پرسیدن و نپرسیدن، تهیونگ اسکلت بز رو از توی یک پارچه خارج کرده و بهش نشون داد. می‌گفت «مسیر شکارم به سمت بیمارستان بوده، منم رفتم اسکلت رو آوردم تا نیازی نباشه بری اون‌جا و اذیت بشی.» اما بازهم احساس می‌کرد این تمام حقیقت نیست.

اون شب، جنگل سردتر و تاریک‌تر از همیشه به نظر میامد؛ آتشی که تهیونگ درست کرده بود، بزرگتر از قبل بود اما بازهم تاریکی و‌سکوت بیش از حد هوا، توی ذوق می‌زد.
هیچ‌گونه میلی به خوردن غذا نداشت و مدام شیوه‌ی انجام طلسم رو توی ذهنش و گاهی با صدای بلند، مرور می‌کرد. نمی‌ترسید؟ البته که می‌ترسید. خیلی زیاد می‌ترسید و حتی با وجود تهیونگ یک دلیل برای چسبیدن به این دنیا پیدا کرده بود؛ اما تنها راهی که می‌تونست باهاش محبوبش رو نجات بده، قربانی کردن خودش بود و برای این کار، حتی ذره‌ای دو دل نبود.

نفهمید کی شروع کرده به جوییدن ناخن‌هاش اما وقتی به خودش اومد که تهیونگ‌ کنارش نشسته روی دونه به دونه ناخن‌هایی که جویده بود، بوسه می‌کاشت:
-عزیزکرده‌ی من! ترسیدی، مگه نه؟

THEY - TAEJINWhere stories live. Discover now