part8

539 130 39
                                    

جین عصبی و کلافه پشت در خونه ی آقای کیم منتظر بود
مطمئن بود ساعت درستی اومده پس چرا هیچکس در و بازنمیکرد؟
عصبی نفسشو بیرون داد و با پاش ضرب گرفت حدود ده دقیقه ای میشد که پشت در مونده بود
خواست دوباره در بزنه که در باز شد و اقای کیم بین چهارچوب در نمایان شد
و عصبانیت جین مثل ریختن آب روی آتیش نابود شد
وقتی کیم بااون پیراهن مشکی همیشگیش روبروش بود اسم خودشم یادش میرفت چه برسه عصبانیت
-دوباره سلام یادت رفت
دست پاچه دستامو پشتم گره زدم و جواب دادم
-سلام آقای کیم
کیم کنار رفت و به جین اجازه ورود داد
وارد خونه شدم و آقای کیم جلوتر از من حرکت کرد و یکراست به سمت پله ها رفت
نگاهی به خونه ی خالی از صدا کردم انگار کسی خونه نبود
-امم یونگی و خانم کیم برنگشتن؟
همونطور که از پله ها بالا میرفتیم جواب داد
_تعطیلات و میرن خارج از کشور و تا اخر تعطیلات میمونن
اوه از گلوم خارج شد
_چرا شما باهاشون نمیرید؟
به در بزرگی رسیدیم و وارد اتاق شدیم
-قصد داری تو همه چی دخالت کنی جین؟
بازم خجالت زده نگاهمو به اطراف دوختم و حرفی نزدم،این اتاق متفاوت از خونه بود و فضای مشکی نداشت
دیوار رنگ کرم داشت و دورتا دور اتاق پر از قفسه های کتاب بود و یک میز مطالعه چرم انتهاش قرارداشت و تخت کینگ سایزی وسط اتاق بود
اقای کیم پشت صندلیش جا گرفت اما من هنوزم جلوی در ایستاده بودم و اطرافمو نگاه میکردم
-بیاجلو
با شنیدن صدای اقای‌کیم به سمتش حرکت کردم و روی مبل روبروی میزش نشستم
-ممکنه برای تکمیل پروژه بریم سئول مشکلی بااینکه چندروزی از خانوادت دور باشی و باهام بیایی نداری؟
با ذوقی که تو چهرم مشهود بود لبخندی پهن زدم و چشمام درخشید
-نه اقای کیم میتونم بیام
-خب بگو ببینم
چشمام و قفل لباش کردم که ببینم چه کلماتی رو ادا میکنه
-چرا کتابای منو میخونی
گلومو صاف کردم و سعی کردم مثل احمقا بهش خیره نشم
-کتاباتون مثل بقیه نیست حس و حال کتابای شما از بقیه متمایزه
-چی متمایزشون کرده؟
پاهامو روی مبل جمع کردم و چهار زانو نشستم دست خودم نبود وقتی حرف کتاب میومد وسط از خود بی خود میشدم
-خب مثال جلد دوم کتابتون شخصیت پیرمرد داستانتون شبیه ژوپیتر بود همین منو جذب کرد تا ادامه بدم به خوندن داستاناتون
انگار که بهش برخورد چون چشماشو چرخوند و به صندلیش تکیه داد
-من داستانمو براساس شخصیت ی پیرمرد احمق نمینویسم بچه
ایندفعه به من برخورد
-چرا به ژوپیتر میگین احمق؟اون فقط دیوانه وار عاشق ژومی بود و باقی عمرش از نبود اون آدم تو زندگیش و حفره ای که تو قلبش ایجاد شد رنج میکشید و تمام کلمات و جوری برات تداعی میکرد که عمق دردشو حس میکردی اونوقت چی باعث شده فکر کنیداون صرفا ی احمقه؟شما باید از خداتونم باشه که من شخصیت
داستانتونو به بزرگترین شخصیت تو ذهنم تشبیه کردم
تهیونگ نوفی کرد
-نکنه الان منتظر ژوپیتری که بیاد ببرت سرزمین مالیا؟
با عصبانیت بیشتری ادامه داد
-گوش کن بچه من برای داستانم نیاز به واقع بینی دارم اگه میخوای رو عقاید بچگانت بمونی راه برگشتو بلدی پاشو و گورتو گم کن
زود عصبانی میشد
اسطوره ی من زیادی پرخاشگر بود و من زیادی صبور
لبخند خجالت زده ای زدم
-من منظوری نداشتم آقای کیم فقط نظرمو گفتم
بی توجه به بحث قبلی حرف زد
-داستان تقریبا تموم شده اما نمیتونم تمومش کنم یسری اطلاعات راجبشون تکمیل نیست و نیاز دارم یکی همکاری کنه باهام و پیداشون کنیم الان که یونگی نیست دست تنهام
-امم خب میشه ی خلاصه از داستانو برام بگین و بگین چه اطلاعاتی نیاز دارید؟
-نیازی نیست موضوعو بدونی فقط از پرونده هایی که بهت میدم اطلاعات افراد و بیرون میکشی
-چ..چشم اقای کیم
-از همین الان شروع کنیم و تو باید..
-اطالعات به چه دردتون میخورن؟یعنی چرا
-جین
نگاهش کردم که دیدم با اخم زل زده بهم
-مودب باش،وسط صحبت کسی نپر
-چشم آقای کیم
با لحن آرومی گفتم و سرمو پایین انداختم که دیدم با لحن کلافه ای گفت
-بچه چرا همش سرتون پایین میندازی
با انگشتام بازی کردم و بیشتر سرمو بردم تو یقم
-وقتی خجالت میکشم اینطوری میشه
صدای پوزخندش اومد
-سرتو بیار بالا من خوشم نمیاد وقتی باکسی حرف میزنم سرش پایین باشه
-شما باعث خجالت زدگی من میشید..
با لحنی که رنگ تعجب گرفته بود پرسید
-من خجالت زدت میکنم؟چرا باید خجالت زده شی؟
-نه..ینی
-گفتم به من نگاه کن
سرمو بالا بردم و به چشماش نگاه کردم
با لحن آروم و خجالتی گفتم
-چشماتون منو خجالت زده میکنه آقای کیم
نگاهش عوض شد و ایندفعه کسی که سرشو پایین مینداخت اون بود
ک خنده ای کردم
-خجالت کشیدین آقای کیم؟
سریع سرشو بالا آورد و مستقیم نگاهم کرد
نفس عمیقی کشید و بادقت به چشمام نگاه دوخت
اون ریشه های جوونه زده ی لعنتی توی دلم تقریبا به قلبم رسیده
بودن و سعی داشتن کل قلبمو تصاحب کنن
ارتباط چشمیمونو قطع کرد و تا پایان کارمون صدایی تولید نشد ،
نه از من و نه از ژوپیتر





شب 20:30
-مطمئنی کیم جین؟خودش بهت گفت میبرت؟و مطمئنی که همون پرونده لعنت شدست؟
-بله اقای بیون مطمئنم خودش بهم گفت
-حواست هست که لو نری درسته؟
-بله اقای بیون
-حرفی از اسناد بهت نزد؟
-خیر اقا فقط گفتن دارن روی کتابشون کار میکنن و نیاز دارن اطلاعات یسری ادم و بایگانی کنن
خنده ی مستانه ی مرد پشت خط رو شنید و چهرش از حس حالت تهوع نسبت به اون خنده ها توهم رفت
-کتاب! اون هفت ساله داره برای شرکت خالفکار خودش و داداش بی مصرفش اسنادارو جمع میکنه،کیم جین تک تک اون اسنادارو ازت میخوام
-چشم اقای بیون
- اعتراف میکنم فکرشم نمیکردم ی دست و پا چلفتی مثل تو بتونه تو این زمان کم به جایی برسه که زیر دستام تو هفت سال نرسیدن
پوزخند صدا داری زدم
-جناب بیون شما مونده تامنو بشناسید،فقط امیدوارم شرطمون یادتون بمونه
-کیم تو فقط کافیه نسخه اصلیشو برام بیاری که ثابت کنم کیم تهیونگ راس هرم اون خراب شدست،اونوقت شرطت عملی میشه پسرجوان
-چشم اقای بیون
-زیاد طولش نده
همونطور که تلفنو از گوشم فاصله میدادم لب زدم



__________________

خب من که گفتم کارکترارو قضاوت نکنید..🙄

cometWhere stories live. Discover now