comet

1.7K 184 21
                                    

کتاب چارلز بوکوفسکی رو اونقدر محکم به قفسه سینم چسبونده
بودم که انگار هرلحظه ممکن بود صاعقه ای رخ بده و اون کتاب
رو ناپدید کنه
خونه ی ما بیرون از شهر تو یک محله ی اروم و دور از هیاهو و
اشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده بود
محله ی ما حومه ی جنگل بود و با کلبه هایی که که دیواره هاش
پوشیده از گل های وحشی بود پر شده
به محله ی ما جنگل نشینان گفته میشد
چون تو این محله خبری از خیابون و جاده های اسفالت شده نبود
تنها راه جنگلی بود و درختای سر به فلک کشیده
سرجمع تو این محله 40 خانواده زندگی میکردن و تقریبا همه باهم
اشنا بودن و شب های یکشنبه دور اتیش بزرگی میشینن و باهم
گپ میزنن
تنها یک خانواده هست که هیچوقت به جمع همسایه ها نیومده
خانواده ی کیم
پسر اون خانواده رو میشناسم تازه به مدرسمون اومده و کنار من
میشینه
هیچکس باهاش صحبتی نمیکنه چون باور دارن نفرین شدست
اما به چشم من یونگی مظلوم تر از چیزی بود که بشه اسمش رو
نفرین شده گذاشت
تاجایی که ازهمسایه ها شنیدم برعکس یونگی پدرش کمی فقط
کمی خونگرم تر و اجتماعی تر از پسر و مادرشه
اطراف خونه ی اونها کامال مجزا از خونه های ماست و تو ضلع
جنگل اصلی ساخته شده
چندین بار وقتی به سمت مدرسه میرفتم چشمم بهش خورده بود اما
بخاطر خدا!!
کدوم مجنون یا کج سلیقه ای اینو ساخته انگار قدمتش برمیگرده به
دهه ی دقیانوس یا شایدم زئوس
رنگ خونه ی چوبی کامال مشکی و دور از رنگهای دیگس حتی
درخت های اطراف این خونه پیر و بلند قامتن
این خونه بشدت چشم گیر و بشدت دل گیر بود
ساخت این خونه بی شک یکی از زیبا ترین ساختارای قرن بود
اما رنگ و حس حال خونه پاهاتو وادار به فرار میکرد و انگار
مغز دستور حرکت با باال ترین سرعت رو به عضله های پاهات
ارسال میکرد
با رسیدن به در ورودی مدرسه افکارم رو کنار زدم و با یک قم
بزرگ وارد مدرسه شدم
مثل همیشه بخاطر هوای سرد منطقه هیچکس توی حیاط نمونده
بود پس قدمهامو به سمت کالس تند کردم
وارد کالس شدم هرکسی مشغول یکاری بود با دیدن جیهوپ کنار
نیمکت خودم به سمتش رفتم و بعد از زدن به شونه اش روی
نیمکتم جاگرفتم
خمیازه ای کشیدم و شالگردنم و توی کیفم پرت کردم
_یاا کیم جین مثل همیشه خواب موندی؟
-جیهووپ از خواب دیر بیدارشدم و صبونه نخوردم گشنمه
کلمه اخرمو به شکل ناله بیرون دادم و به شکمم دست کشیدم و
نگاهش کردم
جیهوپ خواست حرفی بزنه که با اومدن معلم بیخیالش شد و
برگشت سمت صندلی خودش
صدای اروم و خجالت زده ای از سمت راستم اومد
_من باخودم صبونه اوردم میخوای یکمشو به تو بدم
سرمو با تعجب سمت یونگی چرخوندم و با چشمای گرد شده نگاش کردم

پسری که حرف نمیزد میخواد به من صبونه بده؟اگه توش سم
ریخته باشه چی؟
اگه بخوادمنم مثل خودش نفرین کنه چی؟
لبخند معذبی زدم و با مکثی کشنده جواب دادم
باقی حرفم با دیدن قیافه ی شکسته و ناراحتش درون دهانم ماسید
_عااا خیلی ممنون.. بعد از کلاس اول میتونم برم و..
با دیدن لبای آویزون شده ی پسر کنارش لعنتی به خودش فرستاد
اه من حاضر بودم بمیرم اما قیافه ی این بچرو با لبای جلو اومده
نبینم
یونگی دستی که توش لقمه ی اماده کرده ایی بود و داشت میبرد سمت
کیفش که من سریعتر عمل کردم و گرفتمش و بردم سمت لبم
_گور بابای تعارف من گشنمهه
اینو گفتم و شاهد خندیدنش بودم
این بچه غول لبخندم بلد بود؟
ناگهان چیزی یادم اومد و لقمه رو نجوییده پایین دادم
-ببینم خودت چی؟؟
_من سیرم.. بابای من متنفره ازاینکه بدون صبونه از خونه بیرون برم
درحال جوییدن اون لقمه ی لذیذ لب زدم
_برای جبرانش با من ناهار بخور مهمون من
چهرش شکل ناباوری گرفت
چهرش شکل ناباوری گرفت
_واقعا؟ یعنی مطمئنی؟..اخه کسی بامن غذا نمیخوره
دروغ چرا دلم برای لحن مظلومش سوخت لقمرو از دهانم فاصله
دادم و صدامو پایین اوردم تا باعث اعتراض معلم نشه
-یونگی اونا باهات غذا نمیخورن چون عجیب رفتار میکنی و باکسی حرف نمیزنی ، الان بامن حرف زدی و خیلی راحت به ی ناهار دعوت شدی میبینی؟خیلی اسونه فقط لبخند بزن و صحبت کن
با لبخند نگاهم کرد و سرتکون داد و باخودم فک کردم لبخنداش
چقد شیرینه
اخرین گاز از ساندویچ خوشمزه ای که تو دستام بود زدم و زمزمه کردم مامانت قطعا اشپز بی نظیریه یونگی
-مامانم درستش نکرده کار بابامه
اوهی گفتم و گاز بعدی و بهش زدم
با لذت لقمرو جویدم و به همراه بزاقم به سمت معدم حرکتش دادم

cometWhere stories live. Discover now