part 10

527 126 24
                                    


_اون چیه ؟


به مقاله ای که بهش میخورد هزاران صفحه داشته باشه اشاره کردم


برای چندثانیه نگاهش کردو دوباره مشغول کارش شد


-کتابی که نصفه ولش کردم


با تعجب نگاهش کردم تاجایی که میدونستم کیم تهیونگ هیچوقت کتابی رو نیمه کاره ول نمیکرد


-چرا ؟


راهی براش نبود ولش کردم ،عشق ممنوعه خواهر و برادر بود ولی بهم نمیرسیدن


_پس اصلا چرا شروعش کردین وقتی میدونستین راهی نیست؟
_نمیدونستم راهی نیست چون شنیده بودم تو دوره ای از تاریخ بین یسری قبلیه ها مرسوم بوده اما هیچ اطلاعاتی از تاریخشون پیدا نکردم


-مگه میشه پیدا نکنید؟


هوفی کشید و کسل بهم نگاه کرد و با صدای خشک و عمیقش لب زد


_کل وقتمو این کتاب گرفته و وقت سر زدن به اونو ندارم حالا ساکت شو و بزار کارمو بکنم


بدون فکر کردن سرمو چرخوندم سمتش
_من پیداشون میکنم


ابروهاش بالا رفتن و کتابی که دستش بود و کنار گذاشت
_هرکاری می‌کنی بکن جین فقط صداتو ببر


از جام پاشدم و بدون توجه به توهینش بین کتابا قدم زدم
_امممم


تهیونگ اهی کشید و با دستش پشیونیشو مالوند
_باز‌چه مرگته


معذب دستامو بردم پشتم و بهم قالبشون کردم
_میشه بگید از کدوم کتابا باید شروع کنم؟
_قفسه بالا سمت چپ


سمتشون قدم برداشتم،راستش خودمم هیجان داشتم براش ،جاسوس بودم اما عاشق کتابم بودم


پیداشون کردم ولی باید تو رسومات اسیا دنبالش میگشتم یا کشورای متفرقه؟


-تهیونگ شی


صدای نفس تیز تهیونگ که از بینیش خارج شد و شنید


_کتابای مربوط به چوسان و باید بخونم یا کشورای دیگه؟
لرزون گفتم و صدای پر حرصشو شنیدم


-هرکشوری جین هر کشوری


لبخندی معذب زدم و سرمو تکون دادم و سمت کشورای اروپایی رفتم و تصمیم گرفتم با اونا شروع کنم


با رسیدن و پیدا کردنشون تقریبا استرس گرفتم پس نگاه لرزونم و دادم بهش
_تهیونگ...شی


تهیونگ خودکارو روی میز پرت کرد و تقریبا نالید


-چی میگی بالای جوونم؟چیهه؟


بلای جونت؟بیراهم نمیگفت تا چند وقت دیگه میشدم بلای جون خودش و خانوادش


-من..دستم به این ردیف نمیرسه و میش..


حرفم و تموم نکرده بودم که دیدم با عصبانیت بهم نزدیک شد و کتابو از قفسش دراورد
عجیبه اما هربار که بهم نزدیک میشه من نفس عمیق میکشم و عطرشو به ریه هام میرسونم


باید وقتی اعصاب درست و حسابی داشت اسم عطرشو ازش بپرسم،داشتم با بوی عطرش حال میکردم که کتابو رو قفسه سینم کوبید و من حس کردم نفسم برای چند لحظه قطع شد


بی شرف


لعنت به ننت که زاییدت و منو مجبور به تحمل کردنت کرد


حس میکردم قفسه سینم شکافته شده انقد که پر زور کتاب بهم برخورد کرد


اروم و لرزون نفسمو ازاد کردم و همونجا روی زمین نشستم و با درد مشغول خوندن شدم



cometWhere stories live. Discover now