part 7

555 136 17
                                    


هروز تو این منطقه لعنتی سرما جذب بدنت میشد نه اتمسفر گرما بخش خورشید
خورشید چه مرگش بود که این طرفا نمیومد؟
لباساشو پوشید و شالگردنشو دور گردنش پیچید قصد داشت کمی اطراف جنگل دور بزنه
بی تحرکی خستش کرده بود و بدنش کرخت کرده بود
از در خونه بیرون اومد و باچیزی که دید دوباره اون گلای لعنتی که تو دلش جوونه زده بودن سرباز کردن و به سمت قلبش هجوم بردن
آقای کیم با پالتوی مشکی و بلندش به من نگاه میکرد
نمیشد بدون عینک بیرون نره؟اون چشمای لعنتی توانایی غرق کردن همرو داشت
آب دهنم رو محکم و باصدا قورت دادم و به سمتش قدم برداشتم و روبروش با دهن باز ایستادم
_سلام، وقتی ی بزرگتر و میبینن اینطوری سالم میدن جین
حس کردم گونه هام رنگ گرفتن، دست خودم نبود وقتی میدیدمش کلمه ها تو مغزم راهشون و گم میکردن
_ببخشید آقای کیم من انتظار دیدن شمارو نداشتم و هول شدم وگرنه..
با دیدن قیافه بی حوصلش سرمو تو یقم فرو بردم و به زمین چشم دوختم
باخجالت سرمو پایین نگه داشتم که با حرفی که زد مستقیم نگاهش کردم
_گفتی کارامو دنبال میکنی ؟
با دهنی که کمی باز بود نگاهم و تو چشماش نگه داشتم و سرمو بالا پایین کردم
_حتما یونگی راجب کتابی که دارم می‌نویسم بهت گفته
بازم سرمو تکون دادم و مسخ شده نگاهش کردم
_و می‌دونی که امسال باید تکمیلش کنم
ایندفعه با صدای آرومی جوابشو دادم
-بله اقای کیم
-اون کتاب تقریبا اخراشه ولی نیاز به ی پایان داره که من بدون کمک ی خواننده نمیتونم پایانشو تکمیل کنم،میتونی کمکم کنی؟
منو میگفت؟اگه این ی خواب بود میتوسنت به مامانش التماس کنه که بیدارش نکنه
نگاه گیجمو که دید چشماشو چرخوند
_اگه کاری نداری میتونی کمکم کنی بچه؟
اگه میگفتن قیامت شده زودتر باورم میشد
_ یعنی من ؟من میتونم یعنی!؟
_جوابش یکلمست اره یانه؟من وقت ندارم
_ب..بله ینی حتما چرا که نه از خدامه آقای کیم
سمت مخالف رفت و ازم دور شد
_فردا ساعت ۵ میبینمت
فریادی زدم که به گوشش برسه
_چشممم اقای‌کیم
با رفتن آقای کیم چند باری مشتمو بالا بردم و بالا پایین پریدم،از خوشحالی نفس نفس میزدم یعنی کیم تهیونگ میخواد من همراهیش کنم؟
این پروانه ها رو کی توی قلبم آزاده کرده بود؟داشتن با ورجه وورجه کردن حواسمو پرت میکردن
میخواست من همراهیش کنم توی کتاب جدیدش
جین حتی تو خوابتم اینو نمیدیدی پسر
با عجله به خونه برگشتم توجهی به لیز خوردنم روی پله ها نکردم
به سمت مامانم جلوی پنجره نشسته بود و طبق روال هروز بافتنی میبافت رفتم و با سرعت کنارش زانو زدم
_اومااا کیم تهیونگ بهم پیشنهاد همراهی کردنش تو کتاب جدیدشو داااد
زن بافتنی و کنار گذاشت و صورت پسرشو قاب کرد
مثل گربه صورتمو به دستاش مالیدم
_بخاطر ی همکاری انقد هیجان زده ای کوچولوی من؟
_مامان می‌دونی که همه چی به اعتمادش به من بستگی داره
زن لبخندی زد و پیشونی پسرشو بوسید
-فایتینگ جین کوچولو
جین خندید و بلند شد و به سمت اتاقش رفت و زمزمه مادرش رو نشنید
_جین اگه تجربه ی ۵۰ساله ی منو داشتی میفهمیدی نگاه مجنونت به اسطورت عادی نیست..تو آدم این بازی نیستی

____________________

cometNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ