روی کاناپه ی توی تراس لم داده بودم و بک به قفسه سینم تکیه داده بود،داشت کتاب میخوند و آروم صفحاتشو ورق میزد
میدونستم کتاب خوندن دوست نداره برای همین کتابای شکل دار میگرفت و فقط نقاشیاشو نگاه میکرد
لبخندی زدم و سرشو بوسیدم،نگاهی بهم انداخت و کتاب و بست و دستشو تو دستم قفل کرد
_یادته وقتی واسه اولین بار دفترم اومدی یخ زده بودی و دستات میلرزید؟
چرا حرف دوسال پیش و وسط کشیده بود؟
اوهومی گفتم و دستشو بالا آوردم و بوسه ای روش گذاشتم
_امروز بعد از دوسال این علائم و داشتی
دستم که مشغول نوازش موهاش بود متوقف شد
جین و شناخته بود؟
-من برای دوسال روانشناست بودم تهیونگا ، نزدیک ی ساله که دوست پسرتم،احمقانست اگه فک کنی نفهمیدم این کیم جین همون جینیه که زندگیتو زیر و رو کرد
سکوت کردم،جین ببین با زندگیم چیکارکردی که هنوز بعد از دوسال دارم ترکش کاراتو میخورم
وقتی سکوتمو دید حرفشو ادامه داد
_چه حسی داشتی وقتی دیدیش؟چه اتفاقی تو قلبت افتاد
تهیونگ آهی کشید و موهای بکیهون و دوباره به بازی گرفت
_هیچ حسی ندارم ، نه خوشحالم نه ناراحت
با بوسه ی بکهیون که روی دستش نشست لبخندی زد و نگاهش کرد
_حس کردی هنوزم دوسش داری؟
دوسش دارم؟کیم جین بدترین ضربه هارو بهم زد
ی بچه ی نوزده ساله گوه زد تو زندگی ای که براش چندین سال زحمت کشیدم
وقتی دیدمش حس خشمم فقط جلوچشمام بود نه چیز دیگه ای
_نه،فقط قلبم درد گرفت،بابت اینکه بهم یاداوری شد چقد عشق براش وسط گذاشتم و اون ندیده گرفت،حس خشم تنها حسی که بود داشتم
نفسی پر درد کشید و نگاهشو به اسمون سیاه بالا سرش داد
_تهیونگ یادته قبلا راجبش چی بهت گفته بودم؟
سری به معنای نه تکون دادم و سر انگشتامو روی موهای ابریشمیش کشیدم
_وقتی یکی تو قلبت میمیره باید جنازشم بندازی دور چون بوش همه جا رو برمیداره و بقیه رو فراری میده
من تو روند درمانت متوجه تغییراتت میشدم،اینکه دیگه به جین اشاره ای نمیکردی و حس میکردم و برای همین وارد زندگیت شدم اگه ی درصد فک میکردم هنوزم بهش احساساتی داری هیچوقت قبولت نمیکردم
تهیونگ نگاه تهی از احساسش و به ماه توی اسمون داده بود و به حرفای دوست پسرش گوش میکرد
_فقط موندم چرا برگشته تو زندگیم
بک آروم ازم فاصله گرفت و همونطور که بلندم میکرد و سمت اتاق میرفتیم زمزمه کرد
_ مردم بعد از جنگ به خرابه ها و شهر خودشون برمیگردن به همون خونه هایی که داغون شده و دیواراش باقی مونده میفهمی که چی میگم
سری تکون دادم
جین برگشته بود خرابه های قلب منو ببینه اما من بهش پیروزیشو نشون نمیدادم،نشون میدادم که چیو از دست داده
کیم جین تو میتونستی صاحب همه چیز باشی به علاوه مردی که عاشقته اما انتخابت اشتباه بود و من قسم میخورم اشتباهتو توی تخم چشمات فرو کنم و لذت ببرم∆
کنترل تلویزیون و گرفتم و خاموشش کردم،سرمو به کاناپه فشار دادم و چشمامو محکم بستم،صدای باز و بسته شدن در اومد و پشت بندش صدای سرحال
نامجون
_سلاام کیوتی من
خنده ی بی جونی رو لبام نشوندم اما سعی نکردم اشکامو پاک کنم
نامجون بسته های غذا رو روی میز گذاشت و خواست بره سمت اتاق که صورت من و دید و با تردید سرجاش ایستاد
_جین؟
نگاهش کردم که دیدم بااخم بهم زل زده و دستاشو به کمرش زده
_بلاخره کار خودتو کردی؟
با بغض سری تکون دادم که اشکم چکید
اومد و کنارم روی کاناپه جا گرفت
_هوووف جین چرا؟؟منکه گفته بودم نکن بیخیالش شو حالا چی؟بعد از دوسال خودتو بهش نشون دادی که چی بشه؟
بغضم شدت گرفت و نامجون دستامو تو دستاش گرفت و نوازش کرد
بازم هق هقای احمقانم شروع شده بود
_حالا بعد از دوسال میخوای چیو ثابت کنی جین؟دیگه تموم شد
نامجون سرمو تو بغلش گرفت و من بلندتر گریه کردم
_نام..هق خیلی..هق عوض شده...بود هقق
_معلومه که عوض شده جین
_چ..را؟شکست..هق شکسته شه بود هق..
_توخودت شکستیش جین..نکنه یادت رفته؟
صدامو رو سرم انداختم و زار زدم برای حال زارم
_نمیخواس..هق نیخواستم قسم میخورم مجبور شدم..هق ..نامجوناا
صورتمو تو دستاش گرفت و منو از قفسه سینش جدا کرد
_جون نامجون؟جونم عزیزم؟
_دل...هق تن..هق
_اول نفس عمیق بکش تا هق هقات تموم شه میدونی که اینطوری نمیفهمم چی میگی
پشت سرهم چندبار نفس عمیق کشیدم تا کنترلشون کنم،لعنتیا باعث میشدن نتونم درست حرف بزنم
بعد از پنج بار نفس عمیق کشیدن چشمامو باز کردم و نامجون که با لبخند بهم نگاه میکرد نگاه کردم
روی کاناپه دراز کشیدم و سرمو روی پاش گذاشتم
-دوست پسرشم اونجا بود
وقتی کلمه ی دوست پسر و اوردم تلخی بدی تو دهنم پیچید و دلم خواست محتویات معدمو خالی کنم
-تو که انتظار تنها موندن ازش نداشتی
نه ای زمزمه کردم اما دلم خوب میدونست انتظار تنها موندن و منتظر من موندن و داشت
-جین..هرلحظه حس کردی نمیتونی ادامه بدی،نمیتونی فشار دیدنشو تحمل کنی کافیه همون دقیقه بهم زنگ بزنی تا بیام و از شرکت خارجت کنم و باهم از شهر خارج شیم و بریم سفر
موهای پسر و نوازش کرد
-میدونی که من همیشه پیشتم مگه نه؟
-مرسی نامجونا...من اگه تورو نداشتم چیکارمیکردم؟
نامجون لبخندی زد و لپای فشرده شده ی جین که روی پاش بودن و نوازش کرد
_جین من بدون تو چیکارمیکردم؟کوچولو تو به زندگی من و جکسون رنگ دادی
جین لبخندی زد و چشماشو بست اما تو ذهنش چشماشو باز کرد و چیزی که امروز دیده بود و به خاطر اورد
چهرش جاافتاده تر شده بود،تو اون کت و شلوار هیکلش هیکلی تر دیده میشد،موهاش و کمی بلند تر کرده بود
چشماش و صورتش چیزی نبودن که جین میخواست به یاد بیاره،جین اخرین باری که تهیونگ و دید بود تو چشماش احساساتشو دیده بود
عشقشو دیده بود
اما دیگه خبری از اون حس نبود
فقط نفرت تو چشماش تلنبار شده بود
جوری که وقتی جین برای اولین لحظه دیدش از حسی که نگاه تهیونگ بهش میداد تنش لرزید
تهیونگی که میشناخت این نبود..
نمیدونم چرا هنوزم بعضی وقتا یادم میره این تهیونگ و خودم ساختم
تهیونگ من این شکلی نبود،خودم باعثش بودم..
YOU ARE READING
comet
Romanceسرگذشت نویسنده ای سی و هشت ساله که درگیر عشقی با فاصله سنی بیست سال شده ولی آیا جین هجده ساله به قصد عاشق بودن وارد رابطه با نویسنده شده یا ..؟ کاپل : تهجین کاپل فرعی: سپ