از روزی که یونگی قول دیدن نویسنده ی محبوبمو بهم داده بود
هرشب رویاشو میدیدم و کتاباشو برای بار هزارم مرور میکردم
من زیادی درگیر افعال کتاب های این نویسنده بودم
قرار شد شام شب یکشنبه رو با خانواده کیم باشم و حس میکردم
روزنه های شادی توی دلم مثل گل پیچک جوونه زده بودن و با
هر تنفس روزنه بزرگ و بزرگ تر میشد و به سمت قلبم میرفت
ساعت 7 بود و من یک ساعت تا دیدن اسطورم فاصله داشتم
هوا خیلی سرد و بارونی بود پس مجبور بودم بیخیال تیپ رسمی بشم چون بارون گند میزد به لباسم
هودی ابی روشنمو از کمد بیرون کشیدم و شلوار جین سفیدم و پوشیدم
چتری های مشکی رنگمو توی صورتم پخش کردم و بعد از زدن
یک برق لب به لبام بارونی سرمه ای رنگم و تنم کردم و با اخرین
نگاه از ایینه دل کندم و از اتاق بیرون اومدم
مامان طبق معمول درحال بافتن و تکمیل کردن جاکت من بود و لوسی گربه ی خپل پایین پای مامان با کالف کاموا بازی میکرد
با صدای بسته شدن در اتاق نگاه خسته اما مهربونشو بهم داد
-جین من برای شب میرم پیش بقیه ی همسایه ها اگه زودتر از من برگشتی توم بیا پیش ما باشه پسرم؟
لبخندی زدم و کفشامو پام کردم
-چشم اوما
_مواظب خودت باش هوای بیرون طوفانیه اگه خیلی طوفان شدید شد پیش یونگی بمون ولی به من خبر بده
پیش یونگی؟ینی میشد؟
-چشم اوما توم مواظب خودت باش
از در خارج شد و با بیشترین سرعتش شروع به حرکت به سمت خونه ی یونگی کرد
از بین درختا و کلبه های چوبی میگذشت با دم عمیقی بوی خاک
بارون خورده رو وارد ریه هاش کرد
اون لبخند هیجوره از روی صورتم کنار نمیرفت و من سعی داشتم
توی دلم مکالمم با اسطورمو تمرین کنم
هوا امشب خیلی سرد تر و مه گرفته تر از شبای دیگه بود
بااینکه توی شهرهای دیگه هوا روبه گرمی و تابستون میرفت
محله ی ما سردتر میشد هیچ موقع از سال گرمایی وجود نداشت
انگار اسمون به خورشید اجازه ی ورود به شهر کوچیک مارو
نمیداد و همیشه بین ابرا پنهونش میکرد
قدم هاشو تند تر کرد و به جنگل اصلی رسید و از دور خونه ی عجیب خانواده ی کیم نمایان شد
نزدیک میشد و سرمای وجودش بیشتر از قبل میشد و ضربان قلبش بالا و بالانر میرفت
مقابل در کلبه ی چوبی رسید و به ارومی در زد و نقس عمیقی کشید و لبخند و مهمون لباش کرد
چندثانیه بعد خانوم زیبایی در رو بازکرد
زیباییش مثل افتاب توی روزای سرد زمستون بود
همونقدر گرم و زیبا و دلنشین و حتی اون لبخند زیباییشو چندین برابر میکرد
پس خنده های یونگی به مادرش رفته بود
یعنی پدرشم همینطوری زیبا میخنده؟
_سلام پسرم خوش اومدی سریعتر بیا تو تا سرما نخوردی
لبخندم عمیق تر شد،سیمای این زن گرم بود گرمتر از چهرش
تعظیمی کردم
-سلام ممنون خانوم
وارد خونه شدم و دسته گل رو به سمت خانوم کیم گرفتم لبخندی
زد و بعد از تشکر کردن از دستم گرفتش و به سمت راهرو رفت
و من پشت سرش راه افتادم
دکوراسیون خونه مثل بیرون خونه مشکی بود
انگاری که رنگ سیاه بااین خانواده قرارداد مادام العمر بسته بود
مبل بزرگ و مشکی رنگی وسط خونه بود و نشیمن و تشکیل
میداد و خونه با استفاده از پله های زیادی به قسمت بالا میرفت که میشد حدس زد اتاق خوابا اونجاست
_روی اون مبل بشین عزیزم الان یونگی میاد
روی مبل جاگرفتم و خانوم کیم به سمت اشپزخونه حرکت کرد
_یونگی از اومدنت انقد خوشحال بود که از صبح انتظار ورودتو میکشه
کجا بودی ببینی من چندشبه انتظار میکشم
_منم هیجان زده بودم دوسداشتم زودتر اقای کیم رو ببینم
خانم کیم ماگی که ازش بخار خارج میشد و به سمتم گرفت و بعد از برداشتنش رو مبل کناریم نشست و با کنجکاوی نگاهم کرد
_اقای کیم؟منظورت تهیونگه؟
-اره اوما جین یکی از بزرگترین فنای شوهرته
صدای یونگی مانع موافقتم با خانوم کیم شد با لبخند نگاهش کردم
که دیدم با لبخند داره سمتم میداد
محکم بغلم کرد و کنارم نشست
با دلخوری نمایشی گفت
_هی نگو که فقط بخاطر بابام اومدی
_معلومه که میخواستم وقتمو با تو بگذرونم
درغگورو سگ بگاد جین
یونگی خنده ای کرد و نگاهش جایی پشت سرمنو نشونه گرفت
نگاهشو دنبال کردم و دیدمش
و فهمیدم این همه سیاهی از کجا ریشه گرفته
مرد چهارشونه ی قدبلندی با پلیور مشکی و جین مشکی،به همراه عینک مطالعه ای روبروم وایساده بود
چهرش حس خاصی رو انعکاس نمیکرد موهای موج دارش روی
پیشونیش ریخته بود و سعی بر کنار زدن اون موها نداشت
جذاب بود؟بی همتا بود
نگاهش یک ادم معمولی رو خشک و پژمرده میکرد
اما چرا داشت باعث سکته ی قلبی من میشد؟
چشماش عمق زیادی داشت انگار باید با تابلویی روی پیشونی
بلندش مینوشتن(خطر غرق شدن!نگاه نکنید)
نمیدونم چقدر نگاهش کردم که با تنه ای که یونگی بهم زد حس
کردم دستی از اعماق دریا منو بیرون کشید و اکسیژن به ریه های بی نفسم برگشت
اقای کیم هنوزم با نگاه خنثی و خشکش و دستایی که تو جیب
شلوارش فرو رفته بودن نگام میکرد
_اومو جین..عزیزم قیافشوو
مامان یونگی اینو گفت و با یونگی شروع به خندیدن کردن
ولی جین و تهیونگ همچنان بهم خیره بودن
جین با ناباوری و تهیونگ با تعجب
جین چرا مثل احمقا رفتار میکنی؟
خودمو جمع کردم و تعظیم 90 درجه تحویلش دادم
-سلام اقای کیم ببخشید معذرت میخوام ینی ببخشید که اونجوری بهتون خیره موندم من امم من همه ی کتاباتونو خوندم تقریبا سطر به سطرشونو حفظم و ببخشید خدای من چی دارم میگم ببخشید میدونم نباید زیاد حرف بزنم اما اصلا دست من نیست ینی معذر..
-از ده تا جملهای که گفتی بیستاش معذرت میخوام بود
صداشم عمیق بود، میخواستم زانو بزنم و التماس کنم که حرف نزنه وگرنه تو صداشم غرق میشم و کی میخواست تنفسو به ریه هام برگردونه؟
کی مسئولیتشو قبول میکرد؟
کلمات یاریم نمیکردن و هیچی از گلوم خارج نمیشد
-بابا این جین همکالسی منه همونی که گفتم عاشق کتاباتونه
فقط کتاباش؟جین حس میکنه الان عاشق همه چیز این مرده نه فقط کتاباش
تهیونگ سری تکون داد
-خوش اومدی جین_______________________
سلاااام گایز
خب اول باید بگم داستان تازه استارت خورده
مهم ترین چیز تو این اهمیت داره اینکه کارکترارو قضاوت نکنید
چون جلوتر متوجه میشید هیچی اینطوری که به نظر میرسه نیست
خواننده ها فعلا کمن اما ووت و انرژی یادتون نره:)
YOU ARE READING
comet
Romanceسرگذشت نویسنده ای سی و هشت ساله که درگیر عشقی با فاصله سنی بیست سال شده ولی آیا جین هجده ساله به قصد عاشق بودن وارد رابطه با نویسنده شده یا ..؟ کاپل : تهجین کاپل فرعی: سپ