24 part

460 97 70
                                    


_جمعش کن
نگاه شاکی و عصبیم بالا رفت و خیره به چشماش شد

لحن دستوری و پر از تحقیرش و دوست نداشتم،لعنتی من دنبال تهیونگ خودم تو چشماش میگردم و هیچ اشنایی با این ادم روبروم ندارم

تهیونگ عوض شده این و کامل توی نگاهش میخونم ولی اون مهم نبود
مهم من بودم که داشتم زیر نگاه های بقیه کارکنا ذوب میشدم

صدای نسبتا بلندش از جا پروندم
_با توام

اروم و پر لرز روی زانوهام نشستم

_شما تشریف ببرید.. من خودم..

_تو اینجا واسه من تعیین تکلیف نمی کنی! همین الان می شینی و همه اشون و دونه به دونه جمع میکنی،روز اولی گند زدی به

شرکت

اخمام تو هم فرو رفت و بغض احمقانم گلوم و فشرد

تهیونگمو میخواستم نه اینی که جلوم ایستاده و بخاطر سوزنای روی زمین که بر حسب اتفاق از دستم افتاد داره توبیخم میکنه

انتخاب دیگه ای نداشتم نمیخواستم روز اول اخراج بشم
قبلا صابونم بدجوری به تنش خورده بود و الان داشت تلافی میکرد،پس سعی کردم خودم و اروم کنم و کمی بهش حق بدم

نگاه خیره ام و از روش برداشتم و به سوزنای ریخته شده ی روی زمین دادم

با انگشتای ظریفم مشغول جمع کردن سوزن های ته گرد شدم،لرزش دستام کار و برام سخت می کرد

سوزن ها هم بعضیاشون خیلی ریز بودن و از دستش سر میخوردن
صدای نفس های کوتاه و پر استرس من و نفس های عمیق و خونسردانه اون تو دفتر پیچیده بود و بقیه حتی نفسم نمیکشیدن و به ما زل زده بودن

همین مقایسه صدای نفس می تونست به هر کسی بفهمونه پسر ریز نقش و به ظاهر مظلوم مثل یه مو ش ترسیده تو چنگ یه پلنگ زخم خورده گیر افتاده و فعلا هیچ راه فراری نداره

چند دقیقه ای میشد که با سوزن ها درگیر بودم و با دیدن چند قطره خونی که رو سرامیک ریخت،نگاهم به سر انگشتای قرمز و سوراخ شده ام کشیده شد،حالت دیگه درد و سوزشم مانع کارش شده بود و تو همون حالت زانو زده سرم و بلند کردم و زل زدم به تهیونگی که تو یه قدمیم وایستاده بود و بهش نمیومد قصد عقب نشینی داشته باشه

این همونی نبود که خار توپام میرفت سکته میکرد؟موهایی که همیشه خدا رو پیشونیم بود و جلوی چشمام و میگرفت نمیذاشت چهرشو واضح ببینم

باید مثل دفعه قبل بالا میدادمشون

تازه اولش بود مطمئنم قراره اندازه تک تک ثانیه های این دو سال بهش تحمیل کرده بودم و تلافی کنه و مطمئنم ثانیه ایم برای زجر

دادنم از دست نمیده
جمع کردن سوزن ها که تموم شد خواستم بلند شم که صداش بازم تو اتاق اکو شد

cometWhere stories live. Discover now