28 part

472 112 117
                                    

سلام بچزززززز ایم هیرررر
بریم که یه پارت خفن داشته باشیم
//////////////////////

هوا رو به تاریکی رفته بود و همه مشغول غذا درست کردن بودن سریع سمت اتاقم رفتم باید یجوری این جهنمو ترک میکردم و یکم خودمو خالی میکردم
دیگه نمیتونستم تو گلوم نگهش دارم و با زبان اشاره با بقیه صحبت کنم
هودیشو پوشید و کلاه بافتنی سرش کرد چون مطمئن بود از سرما یخ میزنه
جکسون بدون در زدن وارد اتاق شد و به جین نگاهی انداخت که با عجله دنبال چیزی بین چمدوناش بود
_جین کجا میری؟
_میخوام برم بیرون
_بیرون کجا؟
نم چشمامو کنار زدم و عصبی بوتامو از چمدون بیرون اوردم
-اگه چند دقیقه دیگه اینجا بمونم یا خودم و میکشم یا بک یا شایدم تهیونگ
-من به اینا چی بگم؟
التماسمو ریختم تو نگام
_فقط بپیچونشون جک قسم میخورم دارم میترکم
جک سری تکون داد که با نفس عمیقی درو باز کردم و از اتاق
خارج شدم
تقریبا نزدیک در بودم که صدای نحس لی بلند شدو نگاه هارو سمت من زوم کرد
-کجااا جین؟شام امادست
با لکنت لب زدم
_اا من زود میام..شما شامتونو بخورید
نامجون سمتم اومد
_این وقت شب؟منم میام صب کن لباس بپو..
صدای فرشته ی نجاتم اومد
_ولش کنید دیگه حتما کار داره..اه اه مثله کنه بهش چسبیدن
نامجون چشم غره ای به جکسون رفت و بوسه ای رو گونم گذاشت
-مواظب باش بیوتی
 لبخندی زدم وازخونه بیرون اومدم
خب حالا کجا میرفتم؟ این روستا پر از رستورانای خیابونی کوچیک بود و صخره های بلندی داشت
سمت دریا میرفتم یا پرتگاه؟
قطعا پرتگاه هایی که چشم انداز خوبی داشتن انتخاب بهتری بود تا دریایی که هیچی جز تاریکی توش وجود نداشت
سمت دکه ی چراغونی شده ای که تو امتداد جاده بود رفت به پیرمردی که تو لباسای بافتنی پیچیده شده بود نگاه کرد
_اجوشی به من ده تا شیشه سوجو بدین لطفا
مرد سوجو هارو به جین داد و بعد از گرفتن پولش با لحجه غلیظی
گفت
-پسر جون مواظب باش زیاد مست نکنی اینجاها پرتگاهاش زیادی تیزن
-چشم اجوشی
لبخندی به مهربونیش زدم و کنار جاده راه رفتم تابه بالای صخره برسم
نفس نفس میزدم درحالی که نصف راهو اومده بودم
لعنتی باید یکم ورزش میکردم بدنم زیادی تنبل شده بود
شکمم زیادی تپل شده بود
اما شکمم نه..تهیونگ شکممو دوست داره
 بلاخره به بالای صخره رسیدم انگار تمام چراغای اطراف زیر پام بود لبخندی به نمای بی نظیرش زدم و نشستم لبه ی صخره و پاهامو
ازش اویزون کردم انگار نه انگار که اگه کمی جلوتر برم میرم قاطی باقالیا
سوجوی اولمو باز کردم و جرعه ای ازش نوشیدم و از تلخیش قیافم توهم رفت
لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم که هوای سرد وارد ریه ام شد و باعث سرفه کردنم شد ، نگاهم به آسمون کشیده شد
به ماه نگاه کردم که بالا سرم بود و انگار داشت با دقت به تک تک رفتارام نگاه میکرد
_دوباره من وتو تنها شدیم رفیق
با سرخوشی خندید و جرعه ی بعدیشوخورد
_خیلی وقت بود باهم تنها نشده بودیم
بازم قهقه ای زد و جرعه ی بعدیش و نوشید
_ااا راستی ببینم بلاخره گرگت از تبعیدی برگشت؟
لعنت به بغضی که باعث شده بود صدام تو گلوم بمونه و مثل زمزمه بیرون بیاد،با صدای بلندی فریاد زدم
_نیومد نه؟همشون نامردن عوضیا هیچوقت برنمیگردن
جرعه ای بعدی و وارد دهنش کرد و اهمیتی به سوختن معدش نداد
_یوقت بخاطرش زمین نیایا...
نه نه کشدار گفتم و دستمو تو هوا تکون دادم
-نهه نیا..اونوقت میاد روبروت...دست به ..کمر وایمیسته..اهمیتی به خطرایی که به جون خریدی..برای دیدنش..نمیکنه
جرعه ی بعدی و خوردم
-اهمیت نمیده ...تازه شانس بیاری..دست معشوقشو تو دستاش نگیره...بهت نشونش نده و عشقشونو..تو چشمات نکنه..
سوجوی اول که تموم شده بود و کنار گذاشتم و بعدیش و باز کردم -هاا؟چی گفتی؟ جرعه اول سوجوی دومیشو خورد -اهااا ژوپیتر من چیشد؟؟ قهقهه زدم و اشک چشمام سرازیر شد -هیچ...ی ..اهمیتی نداد که..بخاطرش برگشتم
جرعه بعدی و پایین دادم و بینیمو خاروندم
_اصلا حرفامم نشنید..
تازهه قهقهه بلند تری زدم
-دوست پسر که نه نامزدشو جلوم اورد و تو چشمام ...فروش کرد
نگاهمو به پایین پام دادم و با لحن اروم تری لب زدم
_حتی نخواست یبار حرفامو بشنوه
_ژومی حرف خاصی برای زدن به ژوپیتر داره؟
فک کرد توهم زده
برگشت و پشت سرشو نگاه کرد که دید اقای لی پشت سرش ایستاده و نگاهش میکنه
-هوم؟اگه حرفی داری برو تو تخم چشماش نگاه کن و حرفتو بزن
بغض کردم و اقای لی جلوتر اومد و کنارم روی پاهاش نشست با بغض لب زدم
مثل پسر بچه ی بی پناه که دنبال بهونه برای گریس و اهمیتی به غریبه بودن آدم اطرافش نمیده
-نمیخواد گوش بده
-مجبورش کن،یجا تنها گیرش بیار
سرمو تکون دادم و اشک اولم چکید
_تنها نیست..هیچوقته هیچوقت تنها نیست
-اون مزاحم و ازاونجا یجوری دور کن
_ژوپیتر فرار میکنه
اقای لی انگشتاشو روی اشکام کشید وپاکشون کرد
-درو روش قفل کن
_از پنجره میره..
_پنجررو قفل کن و قفلش و بنداز تو دستشویی
خندیدم وبیشتر سمتش چرخیدم
-سرم دادمیزنه و..میگه براش مهم نیست و نمیخواد بشنوه
_گوش کن ژومی،اگه باید حرفی و به یکی بزنی بزن تا حسرت اینکه بهش حرفتو نزنی سالها کمرتو نشکنه،شاید با حرفایی که بشنوه جلوی خیلی چیزا گرفته بشه
خواستم حرف بزنم ولی بازم هق هقام شروع شده بود هق هقای لعنتی
-هق...اقای...هقق لی..هق من..
_هیششش اروم جین حرفی نزن
دستامو گرفت و کمکم کرد بلند بشم و وایستم
کاری که خواستو انجام دادم کمی از پرتگاه فاصلم داد
-داد بزن
با چشمای براق و خیسم بهش نگاه کردم انقد گلوم سنگین بود که نمیشد داد زد
_نمی...هق شه
دستاشو اطراف پهلوم گذاشت و سمت چراغونی زیر پامون برم
گردوند
-به این فک کن این زندگی باهات چیکارکرد و تو دم نزدی جین..فک کن به لحظه ای که میتونستی جای معشوقه ی ژوپیتر باشی و بقیه نذاشتن...سرنوشت نذاشت و زندگیتو به گوه کشید به همه ی دردایی که تو تنهایی کشیدی و هیچکس متوجشون نشون فک کن جین...فک کن که..

حرفاش مثل سرب داغ روی قلبم شدن و تو ذهنم فلش بک خورد به روزی که میتونستم برای تهیونگ توضیح بدم که اولش عاشقش نبودم و نتونستم بگم من برای از دست ندادنش به چه کارایی تن دادم
فکرم رفت پیش لبای تهیونگ که روی لبای بک میشستن و دستای تهیونگ که تن بک و بغل میگرفتن
به حرفاشون و خنده هاشون
با فکر اخرین تصوریم ازشون که راجب عروسیشون بود تحمل نکردم و شروع به داد زدن کردم
قطره های اشکام پایین میومدن و من عربده های گوش خراش میزدم
چشمامو بستم و تمام حرفایی که زده نشدن و توی فریادم ریختم و داد زدم
بدون هیچ حرفی داد زدم
بدون اینکه اسم کسی و بیارم یا از کسی کمک بخوام تا منو ازاین زندگی نجات بده،بدون اینکه گلایه ای از تهیونگ کنم و بدون فحشی به مسبب بدبختیام
فقط با یاداوری ثانیه به ثانیه عذابایی که تو زندگی چشیدم زجه زدم
عقده و ماتمی که تو دلم مونده بود و بیرون ریختم
کم کم تازه خاطراتمون با تهیونگ پشت پلکای بسته شدم نقش بستن و خودشونو نشون دادن و صدای فریادم و بلندتر میکرد
صحنه هایی که دیگه تو زندگیم حسشون نمیکردم و قرار نبود طعمشونو بچشم
تهیونگ راست میگفت من هروز اون حسرت و تو زندگیم چشیدم
حسرت نبودنش و چشیدم و قلبم هروز بهونه ی نبود عشقشو فریاد میزد و من الان داشتم فریاداش و به گوش اسمون میرسوندم
تصویر اولین رابطمون تصویر اولین دیدارمون
تصویر کتکایی که از بیون و ادماش خوردم و تا مدتها سرپا نشدم و تقریبا تا پای مرگ رفتم
تصویر مادرم که خیلی وقت بود ندیده بودمش و خودمو به خودخواهی زده بودم و متوجه مریضیش نشدم و لحظه ای رسیدم که پیکرش درحال جون دادن تو دستام بود
به زخمایی که به غرورم خورده بود
تصویر کارایی که در حق تهیونگ کردم و تصویر چشمای اشکی تهیونگ
لحظه ای که چشمای اشکی تهیونگ پشت پلکام اومد عربدم بیشتر شد و سمت پرتگاه رفتم که دستی روی پهلوم نشست و منو کشید عقب و روی زمین پرتم کرد
-بسههه کر شدی جین؟گفتمم فقط داد بزن نگفتم گلوتو جر بده احمممق میخوای خودتو به کشتن بدی؟
ازجام بلند شدم وشروع کردم به مشت و لگد پرت کردن و تقلا کردم که سمت پرتگاه برم

cometWhere stories live. Discover now