نفهمیدم چطوری وقتی داشتم تو خیابون راه میرفتم و به بدبختیم فک میکردم و اشک میریختم افراد بیون ریختن سرم و دست و پامو بستن و انتقالم دادن پیش اون مرتیکه اما به خودم که اومدم بیون داشت توصورتم داد میزد و دندونای زردشو به رخم میکشید
_گوووووه زدی توعه اشغال گوه زدی به زندگیم چرااااا هان چرااا؟؟
لبای خونی که دست گل بیون بودن و تکون دادم و لب زدم
_چون اونا که بیگناه بودن
چشمام میخ زمین بود اما صدای قدماش نشون دهنده این بود که داره نزدیکم میشه و چند ثانیه بعد یک سمت صورتم استخونش له شد وبرای لحظه ای حس کردم چشمام سیاهی رفت،چشمامو بستم و طعم خون رو توی دهنم برای دهمین بار حس کردم
یقه ی لباس پاره شدم و توی مشتاش گرفت و تو صورتم عربده زد
_ گفتم اگه بخوای حرکت بیجایی بکنی بیخیال همه چی می شم ومیکشمت! کشتنت برام از خوردن آبجو هم راحت تره حرومزادهه
حرف زدن برام سخت بود استخونای صورتم انگار در حال تفکیک شدن بودن و درد گردنم امونم و بریده بود اما با این حال سعی کردم حرف بزنم
_توکه انتقامتو گرفتیی عوضی
_بزنینش و پرتش کنید جلوی شغاال
دیگه برام مهم نیست که چه بلایی قراره سرم بیاره اما باید خودم و از این وضعیت خلاص میکردم، دوست داشتم انقدر بکوبم تو صورتش که اسم خودشو هم یادش بره،باید ترس رو کنار می ذاشتم، باید فکری به حال تهیونگم و وضعیتم می کردم.
تو اون موقعیت نمیخواستم به کتکایی که قراره بخورم فک کنم فقط تهیونگ تو ذهنم بود،باید برمیگشتم پیشش و مجبورش میکردم بهم گوش بده.
بیون رفت سمت شیشه آبجوش که روی میز گذاشته بود برش داشت و نوشید و سمت در رفت
با بسته شدن در چشمام و بستم و جوشش اشک و توشون حس کردم،تهیونگ کجایی که ببینی زدن تو صورت جینت،خیلی درد داشت تهیونگا
مطمئن بودم اگه الان چندماه پیش بود تهیونگ برای پیداکردن من خاک شهر و الک میکرد
اما الان..
با مشتی که تو شکمم فرود اومد چشمامو بستم و درد و بجون خریدم،حقم بود،اینا کتکایی بود که تهیونگ باید بهش میزد و نزد،اونقدری کتک خوردم که چشمام جز سیاهی چیزی ندید و فقط صدای اژیر پلیس و شنیدم...#################################
{پرش به دوسال اینده}
_جبن یخوام برم خرید میایییی یا خونه میمونی
با صدای نامجون سرم و از کتاب بیرون آوردم و صدام و انداختم رو سرم
_برو نامجونا میمونم
دوباره سال نو بود و خریدای سرسام آورد نامجون شروع شده بود،از وقتی با نامجون زندگی میکردم بهم نزدیک تر شده بودیم و دیگه اشاره ای به سکس دیوانه وار اون شب نکرده بودیم،بهش تو پروژه های عکاسیش کمک میکردم و اون با خوندن دست نوشته هام گلچینی ازشون رو انتخاب میکرد تا برای کارکترای کتابم به کار بگیرمشون
با پیامی که دریافت کردم از انتشاراتی که کتاب قبلیم و بهشون سپرده بودم کتاب و کنار گذاشتم و با استرس کلمات گزارش شده رو خوندم
_با درخواستتون موافقت شده و قرار کاریتون با آقای کیم تهیونگ تایید شده لطفا سر ساعت سر جلسه باشید
با خوندن اون کلمات قلبم لحظه ای تو قفسه سینم از حرکت ایستاد
تهیونگ..
اسمی که حسرت دلم شد برای اخرین بار صداش کنم و اون با تموم احساسش جوابمو بده،تمام سلول های بدنم از دلتنگی داشتن گریه میکردن،من تازه وارد عشقش شده بودم،تازه داشتم میفهمیدم عشق چه مزه ای داره
مثل نوزادی که توی هواپیمای درحال سقوط بندیا اومد
من تو آغاز به پایان رسیدم
درد داشت،ماه های اول خودمو تو اتاق زندانی کردم و اونقدر اشک ریختم که دیگه چشمام عاجز جواب گویی به احساساتم بودن و نمیتونستن اشکی تولید کنن
شبای زیادی منتظر شدم تاشاید تهیونگ برگرده و منو ببخشه ولی خبری ازش نبود،حتی خونشو عوض کرده بود،شمارش خاموش بود و سهون در دسترس نبود
اهی کشیدم گوشیم و روی میز گذاشتم،چشمام و بستم و سعی کردم چهره ای که تو ذهنم مونده بود و جلوی چشمام بیارم،لعنتی انقد از ندیدمش میگذره که حتی قیافش تو ذهنم داره محو میشه
_من شب های زیادی را به امیدن آمدنت صبح کردم
اما نتیجه صبرم چه شد؟تویی که نیامدی،و شب های سیاهی که برای همیشه ماندگار شدند،حال دیگر روزهایم شب اند..
YOU ARE READING
comet
Romanceسرگذشت نویسنده ای سی و هشت ساله که درگیر عشقی با فاصله سنی بیست سال شده ولی آیا جین هجده ساله به قصد عاشق بودن وارد رابطه با نویسنده شده یا ..؟ کاپل : تهجین کاپل فرعی: سپ