27 part

581 103 91
                                    

بچزززز ایم هییرررررر

###########

کم کم همشون بیدار شده بودن و توی پذرایی منتظر تهیونگ نشسته بودن
پاهامو تو شکمم جمع کردم و سرمو روی زانوهام گذاشتم، طبق معمول گشنم شده بود
اگه سر غذا خوردن یکی گوه نمیزد تو حس و حال من روزش شب نمیشد
اگه ی وعده کامل غذا میخوردم بدون هیچ مزاحمی با خیال راحت میتونستم بمیرم
این چندوقت همش وسط غذا خوردنم یکی تر زده بود به حس و حالم
تهیونگ اومد و سرمو از روی زانوهام برداشتم و نگاش کردم تو اون ست مشکی اسپورت خواستنی نشده بود؟
-ماشینی که تجهیزات و قرار بود بیاره بخاطر برف حق ورود به جاده رو بهش ندادن
تهیونگ این وگفت و بک پرسید
_خب الان باید چیکارکنیم؟
_منتظر میمونیم و تااونموقع کارخاصی برای انجام دادن نداریم
جکسون از جاش بلند شد و سمت من اومد
_پس پاشو
با تعجب سرمو بلند کردمو نگاش کردم بقیه ام بهش نگاه کردن نامجون به جای من جکسونو مخاطب قرار داد
_کجا میبریش؟ جکسون بدون جواب دادن به نامجون نگاهشو رومن نگه داشت
-مگه گشنت نیست؟
عوضی نمیشد ابرومو جلو اینا نبره؟اخم کردم و اعتراض کردم
-من کی گفتم گشنمه؟
دستمو کشید و بلندم کرد
_لازم نیست بگی جین تو هروقت وعده غذاییتو نخوری گشنه ای،حتی اگه بخوری بازم گشنه ای
رزی خندید و من اخمم شدید تر شد
_منم میااام
-پس نامجونم میبریم
روشو کرد سمت تهوینگ و بکهیون
_شمام میاین؟بعدش دور میزنیم دور و بر روستارو
تهیونگ دستاشو دور کمر بک کشید
_نه خوش بگذره
جک خواست اصرار کنه که با فشردن دستش پشیمونش کردم اره با دوست پسرت خوش بگذرون مرتیکه
از حرص ناخونامو تو پوستم فشار داده بودم و جاش میسوخت
رفتم تو اتاق لجبازی سرتا پامو گرفته بود لجبازی بود یا حسودی و نمیدونم اما باعث شد بازم لج کنم

لباس مشکی دراوردم از چمدونم و به همراه شلوار مشکیم شلوار و پام کردم ولباس مشکیرو داخل شلوارم دادم پلیور بافت دکمه دار قرمزمو پوشیدم و رفتم جلو ایینه همون لحظه نامجون وارد شد و خط چشمو تو دستام دید لبخندی زد و اومد کنارم
خط چشم کمرنگی به چشم سمت راستم زدم
_جین بخاطر اینکه تو چشمش باشی کارای احمقانه نکن
خط چشم سمت چپمو کشیدم و به لبام زبون زدم
_به خاطر خودمه
_باشه جین
سمت لباساش رفت و مشغول شد برق لب و به لبام زدم و با کمی کانسیلر زیر چشمامو فیکس کردم نگاهی به خودم انداختم
واو من تو درست کردن خودم شبیه جنده ها استعدادم قابل تحسین بود
کتونی های مشکیمو پام کردم و پشت سر نامجون از اتاق بیرون زدم
بک و تهیونگ رو کاناپه نشسته بودن و تهیونگ دستشو دور گردن بک انداخته بود
لعنتی اونا حق من بودن نه تو
رزی و جکم حاضر کنار در منتظرمون بودن
-بریم؟
پرسیدم و نگاه اون دونفر روی کاناپه رو روی خودم حس کردم نامجون دستمو گرفت
_بریم بیوتی
_رزی خیلی بهم نمیان؟
_خیلیییی بهم میااان
رزی با ذوق گفت و من چشم غره ای براشون رفتم که براشون
بیشتر خنده دار بود تا ترسناک خدافظی کردیم و از در بیرون زدیم
حالا میشد نفس کشید
بدون رژه رفتن اون دوتا کنار هم جلوی چشمش راحت تر میشد نفس گرفت

cometWhere stories live. Discover now