25 part

482 101 85
                                    

ی هفته از استخدام شدنم میگذشت و هروز تهیونگ با دوست پسرش جلوی چشمام بهم بوس صبح بخیر میدادن و شب باهم برمیگشتن
هروز بک براش دلبری میکرد و تهیونگ براش میخندید همه ی این اتفاقات جلوی چشمای من اتفاق میوفتاد فاک به این کارمای لعنتی که پارم کرده حس میکنم حتی زنگای بی دلیلی که تو بچگیام میزدم و فرار
میکردمم داره تلافی میکنه
تو رستوران خیابونی روبروی جکسون و نامجون نشسته بودم و سوجو میخوردم
-پروژه عکاسی جنگلیت تموم شد نامجون؟
به جکسون که این سئوالو از نامجون پرسیده بود نگاه کردم و سعی کردم رو حال تمرکز کنم و فکر تهیونگ و از فکرم دور کنم
-اره بلاخره تموم شد
تیکه ای مرغ سخاری و چپیدم تو دهنم
-دختره چیشد هیونگ؟
-میخواست فقط تو عکاسی باشه بعدش کونشو کرد سمتم و رفت
مرغو و قورت دادم و دستم و سمت سوجو بردم
-اوه
چهره درموندش نشون میداد اونم مثل من از دیروز تاحالا کونش پاره شده
-ایش جین فردا باید برم و رمشو بهش تحویل بدم ولی دلم نمیخواد حتی باهاش چشم تو چشم شم
-اه هیونگ کم نیاریا ی ضرب برو تو صورتش
جکسون رو صندلی بیشتر لم داد
-شرکتمون برای عکسبرداری پروژه ی ماهه ای که داریم ی عکاس میخواد نظرت چیه؟
-چییی؟
با جیغ گفتم و نگاه اون دونفر روم کشیده شد
-جین تو تو شرکت حواست کجاست که نصف حرفای اونارو نمیشنوی؟
معلومه که حواسم نبود..
-حواسش پیش ژوپیترشه جکسون
چرخشی به چشمام دادم،الان وقت خوبی برای متلک پروندن به من نبود
-چه پروژه ایه؟
-قراره ی ماه تیممون برای داستان نویسی یجا جمع شیم و برای تصویر سازی داستان نیاز به عکاس داریم
-کجا میریم و با کی میریم؟
جرعه ای از ابجوشو خورد
-مطمئن باش ژوپیترت با دوست پسرش میاد،تو نیازی به دونستن بقیه اعضا نداری و منتظر شنیدن این بودی
چشمام رنگ غم گرفتن و دست از غذا خوردن کشیدم
-جین فک نمیکنی دیگه باید چشم انتظار بودن برای تهیونگ و تمومش کنی؟
دستمالی برداشتم و بینیمو باهاش گرفتم جکسون دستشو نوازش وار روی رون پام گذاشت
-جین من حسش میکنم،هربار بهشون نگاه میکنی حسرت و توی چشمات میخونم.. لرزش دستاتو میبینم و مطمئن باش تهیونگ اونقدری خر نیست که نبینه،اون فقط نمیخواد دیگه برات جایی تو قلبش باز کنه
محکم سرمو تکون دادم و لرزش چونم و حس کردم
اشکایی که امروز برای کنترل کردشون سختی کشیدم و ازاد کردم
-نه..هق اینطورهقق نیست...تهیونگ من هق فقط ازم نارا هق حته اون دوسم هق داره ... اون هقق ازم دست ..هق نمیکشه هق
هق هقام بازم بلند شد و نامجون ابی سمتم گرفت اب و خوردم و بازم سعی کردم نفس بکشم تا هق هقام و بخوابونم بعد از سکوت طولانی جکسون نگام کرد
-میدونی جین تو قبلا به خاطراتت باهاش فک میکردی و افسرده
تو خودت میرفتی ولی این روزا فرق کردی
کمی مکث کرد که نامجون بجاش حرفشو ادامه داد
-چون قبلا فقط خاطراتی بودن که ادمای توش رفته بودن و حضور خارجی نداشتن جین..الان هم خاطرات هستن هم ادما حضور دارن اما دیگه ادمای گذشته ی تو خاطراتت نیستن واوض شدن این به مراتب دردش بیشتره
با حرفای نامجون باز گریه هام شروع شدن
پاهامو تو شکمم روی صندلی جمع کردم و سرم و روی زانوهام گذشتم
-جین نمیخوام اینطوری ببینمت بجنب بریم خونه و شب تو بغل خودم بخواب یالا
سرمو برگردوندم و بینیمو بالا کشیدم
-چطوری؟
-اینطوری که انگار بابای بچه هات مرده وحالا باید تنهایی پنج تا بچه رو بزرگ کنی
بینیمو بالا کشیدم و دستامو تو جیب لباسم فرو کردم و پشت سرشون راه افتادم

cometDove le storie prendono vita. Scoprilo ora