~10~

1.7K 306 29
                                    

تهیونگ در حالی که خمیازه میکشید و از زیرِ تیشرتِ سفیدِ گشادش، پهلوش رو خارش میداد، وارد آشپزخونه شد:
+ صبح بخیر
جیمین که مشغول هم زدن چیزی داخل قابله بود، سرش رو بلند کرد و با لبخند جواب داد:
_ صبح بخیر.
+ داری آشپزی میکنی؟
_ نه راستش دارم لباس میشورم
+ مسخره
تهیونگ با چهره ای پوکر، در یخچال رو باز کرد و جعبه پیتزا رو در آورد. جیمین با دیدن جعبه پیتزا دست دوستش، نفس عمیقی گرفت و شروع کرد به غرغر کردن:
_ صدبار گفتم این کوفتی رو صبح نخور! ضرر داره!
+ باشه باشه
تهیونگ پیتزا رو، روی میز گذاشت و در حالی که موهای پف کرده و بهم ریخته اش رو مرتب میکرد، تیکه ای از پیتزا رو برداشت و گاز بزرگی بهش زد:
+ حالا چی داری میپزی؟
_ سوپ
+ .....عاشق لعنتی. برای یونگی هیونگه؟
_ اره.... حالش دیروز خیلی بد بود. شدیدا سرما خورده. فک کنم حداقل سه، چهار روزی طول بکشه تا خوب بشه.
+ واو چه فرصتی بهتر از این! مراقبت از کراشت! تو هم که دکتری، یه بهانه عالی داری که بری پیشش.
جیمین با تاسف سری تکون داد.
با قاشق سوپ رو مزه کرد و بعد از مطمئن شدن از طعم خوبش، زیر گاز رو خاموش کرد.
_ تموم شد
+ یعنی شانس آوردیا
_ چطور؟
+ تنها غذایی که بلدی همین سوپ مرغه. الان یونگی هیونگ با خودش میگه دستپخت دوست پسر آینده اش چه خوبه.
جیمین که بخاطر لفظ "دوست پسر" گوش هاش قرمز شده بود با حالت غروری گفت:
_ من یه دکترم! حداقل یه سوپ باید بلد باشم درست کنم
+ صحیح
_ خب دیگه من میرم. بعد از اینکه به یونگی سر زدم میام مطب. تو زودتر برو.
+ باشه
_ نرم ببینم مطب خالیه ها!
+ باشه باشه برو!
_ بای
جیمین سوت زنان راهی خوبه یونگی شد.
.
.
.
با صدای زنگ از خواب بیدار شد.
+ کدوم کره خری سر صبح دستش رو روی زنگ قفل کرده!
یونگی با چشم های بسته، غرغر کنان سمت در رفت و بازش کرد. با دیدن جیمین ابرو هاش بالا پرید:
+ جیمین.....
_ صبح بخیر رئیس مین. اومدم بهت سر بزنم
بعد بدون اینکه منتظر دعوت یونگی بمونه وارد خونه شد.
_ ببینم صبحانه خوردی؟
با دیدن موهای بهم ریخته و لباس هایی که توی تنش چروک شده بودن، حدس زد که مرد مو مشکی تازه از خواب بیدار شده.
_ تازه بیدار شدی؟
+ اره
_ خوبه. بیا یه چیزی بخور، یک ساعت دیگه باید قرص هات رو بخوری
یونگی بدون اینکه مخالفت کنه یا لج بگیره، سر تکون داد و روی مبل نشست.

_ گلو دردت بهتر شد؟
یونگی در حالی که داشت از مزه سوپ لذت میبرد سر تکون داد و گفت:
+ اره دیگه درد نمی کنه.
_ خوبه. تب هم که نداشتی. جاییت درد نمیکنه؟
+ فقط سرم درد میکنه.
_ بعد از غذا بهت مسکن میدم....خوب میشه.
یونگی سری تکون داد و قاشق پر شده از سوپ رو وارد دهنش کرد.
_ بدنت چی؟ دیروز کوفته و بیحال بود، الان بهتره؟
+ اره
_ خوبه.......راستی....
یونگی نگاهش رو به چهره جدی جیمین داد:
_ چهار روز استراحت مطلق داری. فهمیدی؟ نه از خونه بیرون میری و نه کار میکنی!
+ من همین الانش هم حالم خوب شده.
_ فقط کافیه یکی از اهالی بهم بگه مین یونگی رو امروز توی دهکده دیده، مطمئن باش امروز آخرین روز زندگیت خواهد بود!
+ ولی من-
_ همین که گفتم. تو هنوز خوب نشدی، اگه از خودت کار بکشی و استراحت نکنی دوباره مریض میشی و حالت بدتر میشه!
+ من-
_ به همه می سپارم که امروز مراقب باشن تا از خونه بیرون نیای
+ من-
_ غروب دوباره بهت سر میزنم. بهتره خونه باشی!
یونگی تسلیم پزشک شد و سری تکون داد:
+ باشه باشه
_ خب دیگه من میرم. غروب دوباره میام
+ باشه~
.
.
.
.

Versatile boy [Yoonmin]~|completedМесто, где живут истории. Откройте их для себя