~14~

1.7K 281 18
                                    

تهیونگ با اقتدار وارد انتشاراتی شد. پشت سرش کوک، مثل بچه دبستانی که به اردو رفته با ذوق به اطراف نگاه میکرد.
× بانی ازم دور نشو. گم میشی
÷ چشم ددی
تهیونگ با تعجب نگاهش کرد ولی کوک متوجه نشد‌.
تهیونگ لبخندی به پسرکش که با چشم های گرد و براقش به محیط اطراف نگاه میکرد، زد.
× کیوت....
زیر لب گفت و دست پسرک رو گرفت.
هر کی تهیونگ رو میدید سری خم میکرد و سلام میداد.
توی انتشاراتی همه تهیونگ رو نماینده وی اعظم میدونستن، هر گونه بی احترامی و بی ادبی به تهیونگ مساوی با بی احترامی به وی اعظم بود.
کوک وقتی تعظیم و احترام کارکنان رو دید، با شیفتگی به مرد چشم دوخت.
اینکه مرد بزرگتر توی اون استایل کلاسیک و مشکی طوری چشم گیر و دلربا شده بود، که کوک احساس میکرد دوباره عاشقش شده.
با لبخند به نیمرخ بی نقص دوست پسرش نگاه کرد و تو دلش برای بار هزارم جذابیت تهیونگ رو تحسین کرد.
تهیونگ رو به روی دری ایستاد و با انگشت های کشیده اش چند ضربه به در زد:
" بیا تو
تهیونگ جلو تر وارد شد و کوک مثل بچه اردکی پشت سرش داخل شد.
تهیونگ با چشم هاش به جونگ کوک اشاره کرد و رئیس نامحسوس سری تکون داد.
صبح قبل از اومدن به انتشاراتی تهیونگ به آقای کانگ-رئیس انتشاراتی و کمپانی- گفته بود که همراه خودش مهمونی میاره که، از هویت واقعیش خبر نداره.
"خوش اومدی تهیونگ
نویسنده با لبخند روی مبل های کرم رنگ داخل دفتر نشست و کوک هم کنارش جا گرفت.
آقای کانگ رو به روی دو مرد جوان نشست و گفت:
"خب به موقع اومدی.
نگاهی به چهره کنجکاو و بامزه کوک انداخت و با خوشرویی گفت:
"کانگ هستم. رئیس کمپانی و این انتشاراتی
÷ کیم جونگ کوک هستم
کانگ با لبخند سری تکون داد و که تهیونگ گفت:
× خب واسه امضا و چند تا ورق بازی اومدم
کانگ تکخندی کرد و گفت:
"ورق بازی؟ هیچکس وقت عوض نمیشی تهیونگ.
کوک اعتراف کرد که آقای کانگ خیلی خوشرو و شوخ طبعِ!
"انتشاراتی ام‌کیو(MQ) قصد داره برای کتاب جدیدت باهات قرار داد ببنده.
× همون انتشاراتی که تازه تاسیس شده؟!
"درسته
× اونا حتی نمیدونن موضوع کتاب جدید درباره چی هست. بعد میخوان قرار داد ببندن؟!
کانگ لب هاش رو روی هم فشار داد و سری تکون داد:
× شاید کتاب جدید یکسال دیگه یا بیشتر تکمیل بشه! اونا چطور میخوان قرارداد ببندن؟! واقعا درک نمیکنم
"فقط اونا نیستن. همین دیشب چند تا از انتشاراتی های دیگه هم پیشنهاد دادن
× فقط بخاطر معروفیت و اسم وی میخوان خودشون رو بزرگ کنن
"اون که صددرصد
× من قبول نمیکنم
"چرا؟!
× میخوام کتاب جدید توی انتشاراتی خودمون چاپ و توضیع بشه.
کوک گیج شده بود. فعلی که توی جمله های تهیونگ و کانگ بکار میرفت، دوم شخص بود. او دو نفر یه جوری با هم بحث میکردن که انگار وی شخص مقابل صحبت هاشون بود...
با این حال سکوت کرد و به گفت و گوی مهم دوست پسرش و رئیس خوش اخلاقش گوش داد.
"تو مطمئنی؟
× اره‌.
"اصلا چیزی از کتاب جدید رو نوشتی؟
× معلومه! ایده اش یک ماهی میشه که به ذهنم اومده.
"خب...راجب چی هست؟
× عشق.....عشق به همجنس
کانگ با تعجب نگاهش کرد و با مکثی طولانی گفت:
"ریسک داره.....
× درسته. بخاطر همین میخوام توی انتشاراتی خودمون چاپ بشه
"تهیونگ مطمئنی؟!
× اره
"خب...بیشتر راجبش توضیح بده
× همون طور که گفتم موضوعش عشق بین دو پسر یا دختره
".....عاح نمیفهمم
تهیونگ لبخندی به چهره گیج و کیوت رئیس پیرش زد و ادامه داد:
× فاعل ها رو طوری به کار بردم که هم بشه به عشق بین دو دختر اشاره کرد، هم دو پسر. یه کتاب تک جلدی با ندازه متوسط، اندازه A5. نمیخوام کتابم زیاد قطور باشه. یک چیزی که بشه راحت حملش کرد و همه جا خوندش.
"هوممم...این عالیه!
×کتابم شامل ۴۰تا شعر میشه. البته اونقدر ادبیاتش غلیظ و بالا نیست که هر کسی نتونه بخونه، به زبون ساده و روانی نوشتم که هر کسی رو مخاطب خودش قرار بده.
کانگ با چشم هایی براق سری تکون داد و تهیونگ مشتاق تر ادامه داد:
× شعر ها هم اونقدر بلند و طولانی نیست که حوصله سر بر باشه. اونقدر هم کوتاه نیست که چیزی حالیت نشه.
"تو فوق العاده ای تهیونگ!
تهیونگ به ذوق کانگ خندید که پیرمرد گفت:
"همین الان به همه اون انتشاراتی های مضخرف میگم وی قبول نکرده با هیچکدوم قرارداد ببنده‌. این شاهکار باید فقط توی انتشاراتی کانگ بزرگ چاپ بشه!
× درسته
تهیونگ با خنده تایید کرد و نگاهی به کوک انداخت. پسرک هم مثل خودش به واکنش کانگ میخندید.
"ما این اثر هنری رو چاپ میکنیم و هیچ اهمیتی به جمعیت چند درصدی هموفوبیک ها نمیدیم!
تهیونگ سری تکون داد و به تبعیت از کانگ مشتش رو بالا آورد.
"خب برو استراحت کن. ساعت سه برای مصاحبه میبینمت.
تهیونگ با احترام تعظیمی کرد و از دفتر خارج شد.
.
.
.
.
جیمین کتونی هاش رو در آورد و خسته خودش رو روی مبل رها کرد:
_ مرتیکه دراز....زودتر بیا....
صدای زنگ خونه بلند شد. بدون اینکه بدن بیحالش رو تکون بده، سرش رو بلند کرد و گفت:
_ اوف این دیگه کیه؟!
بعد از چند ثانیه بعد با بی میلی از جاش بلند شد و سمت در رفت.
_ آپا!
یونگی خندید و داخل شد. همین که در بسته شد یونگی محکم بدن ظریف و کوچولوی جیمین رو بغل کرد.
_ خفه شدم....
+ دلم برات تنگ شده بود
_ فقط ۵ ساعته که منو ندیدی
+ میدونی چقدر زیاده؟!
جیمین بی صدا خندید و یونگی با شیفتگی لبخند پسرش رو بوسید.
+ خسته به نظر میای
_ اوهوم
جیمین با لب هایی جلو اومده و چشم هایی پاپی طور گفت و یونگی حس کرد قلبش بجای خون، اکلیل پمپاژ میکنه.
بار دیگه محکم پسرک رو بغل کرد و با شدت عطرش رو وارد ریه هاش کرد.
+ آیگو~ پسر کیوتم خسته شده....الان چیکار کنم؟
_ بوسش کن. بغلش کن
+ ای به چشم
یونگی محکم لپ های جیمین رو بوسید:
+ پسرم شام چی دوست داره تا براش درست کنم؟
_ هیچی نمیخوام. تو هم خسته ای.... از چشم هات مشخصه
+ من قربون پسر مهربونم برم
جیمین آروم خندید و گفت:
_ داری لوسم میگی یونگی. بد عادت میشم
+ چه بهتر. من که عاشق جیمینی کیوتم. تا آخر عمر نازت رو میکشم
_ یعنی فقط جیمینی رو دوست داری؟!
+ من عاشق خود جیمینم
جیمین لبخندی زد و گفت:
_ رامن میخوری؟
یونگی سری تکون داد و گفت:
+ خودم درست میکنم
جیمین سری تکون داد و رفت تا لباس هاش رو عوض کنه.
یونگی کوله اش رو روی مبل انداخت و قابله آبی رو روی گاز گذاشت.
سمت اتاق جیمین رفت و پسرک رو با بالا تنه برهنه دید.
با دیدن پوست صاف و یکدست پزشک، آب دهنش رو قورت داد و چند بار پلک زد.
جیمین خم شد تا تیشرتی از توی کشوی کمدش برداره که حلقه شدن دستی رو روی کمرش متوقف شد.
یونگی سرش رو روی شونه پسر گذاشت. جیمین با حس کردن نفس های گرم یونگی روی گردنش، قلقلکش گرفت:
_ یون قلقلکم میگیره
یونگی بوسه ای پشت گوش پسر زد و چیزی نگفت.
جیمین لبخندی زد و دستش رو روی دست های یونگی که دورش حلقه شده بود، گذاشت.
+ میدونستی خیلی دوست دارم؟
جیمین اعتقادی به پروانه هایی که توی بدن وجود داشتن، نداشت. ولی الان حس میکرد تموم قلبش پر از این پروانه هاست!
+ دلم میخواد تا آخر عمر بدن بی نقص و بلوریت رو بین بازو هام بگیرم و ازت محافظت کنم
اوکی....ولی حال جیمین اصلا خوب نبود! حس میکرد وارد کما شده. یونگی کی وقت کرده بود این قدر رمانتیک باشه؟!
لب های باریک یونگی بین گردن و شونه های پزشک میگشت و، وجب به وجب اون پوست شیری رنگ رو بوسه میزد. هرازگاهی بین بوسه های نرمش، لک های ارغوانی رنگ نقاشی میکرد‌.
با گاز ریزی که از سر شونه پسرک گرفت، ناله ضعیفش رو بلند کرد.
یونگی همیشه معتقد بود صدای جیمین لطیف و دلنشینه....ولی هیچ وقت به صدای ناله های پسرک فکر نکرده بود.
در حال حاضر مغز یکدفعه منحرف شده یونگی، نمیتونست به سناریو های خیس فکر نکنه!
لعنت بهش!
دیگه بست بود. اره دیگه کافیه
یونگی به خودش اومد و در آخر بوسه نرم و سبکی روی گونه پسرک زد.
جو بینشون یکم معذب کننده، شده بود. یونگی دستپاچه به اطراف نگاه کرد و گفت:
+ فک کنم آب جوش اومده
بعد مثل "میگ‌میگ" از اتاق خارج شد.
جیمین میخواست به حال و وضعیت یونگی بخنده وای خودش داغون تر بود.
دستش رو روی گونه های سرخ و داغش گذاشت و نفس عمیق کشید.
+ جیمینا~ رامن ها کجاست؟
صدای بلند یونگی از آشپزخونه اومد و جیمین بلافاصله تیشرت گشاد آبی رنگش رو پوشید و سمت مو مشکی رفت.

Versatile boy [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now