صبح وقتی بیدار شد، جیمین کنارش نبود. صدای گفت و گو تهیونگ و جیمین رو از بیرون می شنید. خمیازه ای کشید و نشست.
نگاهی به اطراف کرد. لباس های دیشب هنوز تنش بود. با دستش موهای مواجِ سیاه رنگش رو شونه زد و از اتاق خارج شد.
جیمین تا کمر توی یخچال بود و تهیونگ داشت سر میز غذا میخورد.
÷ صبح بخیر هیونگ
یونگی سری تکون داد ولی هنوز نگاهش روی جیمینی بود که همچنان توی یخچال بود.
با وارد شدن یونگی به سرویس، جیمین پرسید:
_ رفت؟
÷ اره
جیمین از توی یخچال بیرون اومد و به در بسته سرویس نگاه کرد.
÷ دیشب چی گفت؟
_ کار داشته.....
تهیونگ سری تکون داد و قلپی از شیرش رو نوشید.
÷ تو چی گفتی؟
_ هیچی
تهیونگ بازم سری تکون داد و بار دیگه لیوان رو به لبش نزدیک کرد.یونگی وارد آشپزخونه شد و سر میز نشست. نگاهش روی جیمین قفل شده بود.
مو طلایی کوچیک ترین اهمیت و نگاهی هم به یونگی نمی کرد و این بیشتر از هر چیزی مرد رو آزار میداد.
+ کیتن...امروز ناهار جایی نرو. میام دنبالت.
تهیونگ بخاطر تلاش های یونگی لبخند محوی زد. جیمین بدون اینکه تغییری توی چهره جدیش بده، گفت:
_ امروز ناهار با کس دیگه ای قرار دارم.
تهیونگ و یونگی با تعجب نگاهش کردن. یونگی بخاطر لحن جدی پسر و تهیونگ بخاطر اینکه جیمین امروز با کسی قرار نداشت.
حتی هنگام گفتن اون جمله هم به یونگی نگاه نکرد.
یونگی به لیوان قهوه اش نگاه کرد و دیگه چیزی نگفت.
تهیونگ ناراضی از جو سنگین بین دو مرد، سریع صبحانه اش رو خورد و گفت:
÷ من زودتر میرم. میخوام اول به کوک سر بزنم
جیمین با لبخند سری تکون داد و لحظه ای بعد تنها افراد حاضر توی خونه یونگی و جیمین بودن.
+ کیتن....خواهش میکنم....
یونگی سرش رو کج کرد تا بتونه چشم هایی که از دیروز تا الان ازشون محروم بود رو ببینه.
+ نگاهم کن
یونگی در مونده با صدای ضعیفی گفت. جیمین از زیر میز چنگی به شلوارش زد. نباید اینقدر زود تسلیم میشد.
+ میدونم. گند زدم......بد جوری هم گند زدم. از همه بدتر....تو رو ناراحت کردم و الان دارم تنبیه میشم. ولی.....لطفا منو از چشم هات محروم نکن.....
جیمین لب هاش رو روی هم فشار داد و پرسید:
_ دیروز چه کاری داشتی که قرار ناهار رو کنسل کردی؟
+ رفته بودم به خواهر جیسو شی کمک کنم.
جیمین گیج پلک زد و لیوان قهوه رو نزدیک لبش کرد. یونگی ادامه داد:
+ مادربزرگ گفته بود تازه از سئول اومده و جایی رو نمیشناسه. جیسو شی هم تا ساعت ۶ باید مدرسه میموند. کسی نبود بره دنبالش و اینا.....مادربزرگ. جیمین حدس زده بود پای اون پیرزن هم وسط این ماجرا باشه.
_ چرا تو؟ کس دیگه ای نبود بره دنبالش؟!
+ مثل اینکه مادربزرگ از طرف من قول داده که میرم دنبالش و کمکش میکنم و-
_ و باهاش ناهار میخوری.
جیمین با لحن دلخوری جمله یونگی رو تکمیل کرد.
نگاه غمگینش رو از میز جدا کرد و به مرد بزرگتر داد. یونگی لعنتی به خودش فرستاد و گفت:
+ باور کن مجبور بودم کیتن.
_ چرا زنگ نزدی و نگفتی که نمیای؟ یعنی اینقدر سرت گرم خواهر جیسو شی بود؟!
یونگی پلک هاش رو روی هم فشار داد.
+ فراموش کردم.....
پوزخند صدا داری تحویل یونگی داد و از سر میز بلند شد.
بدون اینکه منتظر بمونه یونگی صبحانه اش رو تموم کنه، میز رو جمع کرد.
_ باید برم. دیرم شده
یونگی بی هیچ حرفی از سر میز بلند شد و بعد از برداشتن کوله اش از خونه خارج شد.....
.
.
.
از اتاقک ش بیرون اومد و از تهیونگ پرسید:
_ برای امروز کسی نوبت گرفته؟
تهیونگ نگاهی به دفتر انداخت و گفت:
+ ساعت ۵ و ۷ نوبت گرفته شده. جدا از اون...... تو با یک نفر دیگه هم قرار ملاقات داری.....خانم...جییون.
جیمین سری تکون داد و توضیح داد:
_ درسته. به عنوان پرستار به این بخش انتقالی گرفته.
تهیونگ آهانی گفت که همون لحظه دختری وارد مطب شد.
چشم های جیمین با دیدن اون دختر اندازه دوتا توپ فوتبال شد. این همون دختری نبود که دیروز با یونگی بود؟!
دخترک با لبخند جلو اومد و تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
"سلام. جییون هستم.
تهیونگ با لبخند جواب دختر رو داد و گفت:
÷ اوه بله. منتظر تون بودیم جییون شی.
جیمین که تا اون لحظه با چشم ای گرد شده به دختر زل زده بود، با گلو صاف کردن تهیونگ به خودش اومد.
_ اوه.....سلام جییون شی
سعی کرد لب هاش رو کش بده تا لبخندی بزنه.
تهیونگ که سکوت جیمین رو دید، خودش اوضاع رو به دست گرفت.
÷ کیم تهیونگ هستم، منشی اینجا و ایشون هم پارک جیمین هستن.
دختر سری تکون داد و تهیونگ ادامه داد:
÷ چطوره اول ناهار بخوریم و بعد درباره کار حرف بزنیم.
دختر قبول کرد و سه نفری راهی رستوران کیم ها شدن.
.
.
.
.
کلافه به سنگ جلوی پاش ضربه زد. کل روز رو منتظر بود که یونگی بیاد پیشش ولی خبری از مرد بزرگتر نبود. زیر لب غرغر کرد و دوباره به سنگ جلوی پاش ضربه زد. با رسیدن به در خونه... یونگی رو دید که به دیوار تکیه داده بود و منتظرش بود.
_ یونگی؟
+ اوه بلخره اومدی پسرم!
سعی کرد لبخند آدامسی مرد رو نادیده بگیره و حالت دلخورش رو حفظ کنه. با چهره ای جدی پرسید:
_ اینجا چیکار میکنی؟
+ میخوام ببرمت جایی.
_ .....کجا؟
مرد لبخندی زد و با شیطنت گفت:
+ رازه
جیمین چشم هاش رو ریز کرد و مشکوک به سرتا پای یونگی نگاه انداخت.
یونگی به واکنش پسر خندید و گفت:
+ نترس نمیخوام بدزدمت.....ولی...اگه بخوای اینقدر لفتش بدی مجبورم این کارو بکنم.
_ من نمیام....خسته ام.
+ باشه.
یونگی با خنده جلو رفت و توی یک حرکت بدن سبک پزشک رو، روی شونه اش انداخت و حرکت کرد.
جیمین جیغ خفه ای کشید و مشتی به کمر یونگی زد.
_ یاااا...بزارم زمین.
+ چنگول نگیر کیتن. خیلی بد اخلاق شدی
_ بزارم زمین....همین الآن!
+ از کجا معلوم بعدش فرار نکنی؟
با لو رفتن نقشه اش، سکوت کرد و دیگه دست و پا نزد. یونگی مشکوک نیم نگاهی بهش انداخت....البته به باسن گردش که کنار صورتش بود!
+ چرا ساکت شدی کیتن؟
جیمین سخت مشغول فکر کردن بود. یونگی که نگران شده بود، نکنه پسرش رو دوباره آزرده کرده، با دست پاچگی گفت:
+ ب..بزارمت زمین؟
_ اوهوم
+ قول بده فرار نکنی
_ ........
+ کیتن؟!
_ .... باشه
یونگی با احتیاط پسر رو زمین گذاشت. جیمین با لب هایی آویزون به پایین خیره بود. یونگی سرش رو کج کرد تا بتونه چهره دوست داشتنی دوست پسرش رو ببینه.
+ چیزی شده پسرم؟ ناراحتت کردم؟ نکنه درد گرفت! اره؟
جیمین همچنان بدون هیچ حرف و حرکتی رو به روی مرد ایستاده بود. چانه پسرش رو گرفت و سرش رو بالا داد.
+ بیا بریم کیوتم. میخوام چیزی نشونت بدم. شاید.... یکم حالت رو بهتر کنه.
جیمین سری تکون داد و شونه به شونه یونگی به سمت مقصد حرکت کرد.بعد از دقیقه ها پیاده روی و رد کردن سربالایی، بلخره به مکان مورد نظر رسیدن.
یه کلبه چوبی!
_ این......!
یونگی گردنش و مالید و گفت:
+ هیچ کس اینجا نمیاد. چون اهالی دهکده از سربالایی متنفرن. میشه اینو به حساب تنبل بودنشون گذاشت.
_ اینجا مال توئه؟!
+ درسته. با پدربزرگم ساختمش.
_ میشه بریم...داخلش؟
یونگی با لبخند سری تکون داد و جیمین با هیجان سمت کلبه دوید. یونگی لحظه ای شک کرد که، مگه جیمین نبود چند لحظه پیش به زمین و زمان فحش میداد و میگفت خسته ست؟!
یونگی با قدم های آهسته خودش رو به پسر رسوند و با چهره وارفته اش روبه رو شد.
_ این قفله.
با لب هایی آویزون و اخمی بامزه به در کلبه اشاره کرد. یونگی بی صدا خندید و محکم لپ جیمین رو بوسید.
+ چیکارت کنم که اینقدر کیوتی؟ ها؟!
جیمین سعی کرد لبخند خجالت زده اش رو کنترل کنه.
در حالی که دسته کلیدش رو در میاورد توضیح داد:
+ درسته کسی این بالا نمیاد. ولی دلیل نمیشه در کلبه رو باز بزارم.
جیمین آروم سری به عنوان فهمیدن تکون داد و در خونه توسط یونگی باز شد. جیمین بلافاصله خودش رو داخل کلبه انداخت و به فضای دلنشین و چوبی نگاه کرد.
مثل گربه ای شیطون توی کلبه می چرخید و گوشه به گوشه خونه رو نگاه میکرد. یونگی بی صدا خندید و پرسید:
+ دوستش داری؟
_ اره! باید اینجا زندگی کنیم.
+ یعنی، کیتن منو بخشیده؟
لبخند جیمین محو شد و پوکر گفت:
_ نه خیر
یونگی با چهره ای دلخور سر تکون داد.
+ برات یه چیز مخصوص دارم کیتن.
_ چی؟
+ حدس بزن
نگاه جیمین ناخواسته سمت پایین تنه مرد رفت. یونگی نگاه پسر رو دنبال کرد و خندید.
+ پسر هورنی
جیمین سریع نگاهش رو به اطراف داد و گفت:
_ خب...چیه؟ نمیتونم حدس بزنم.
+ باید حدس بزنی کیتن. حداقل سعی کن
_ باشه....
نگاهی به اطراف کرد و پرسید:
_ توی کلبه ست؟
+ آره
جیمین با دقت بیشتری به اطراف نگاه کرد. یکدفعه حس کرد بوی آشنایی توی کلبه شناوره......یه چیزی...شبیه بوی غذا؟!
_ بوی غذا میاد!.....آه من هنوز شام نخوردم
+ داری نزدیک میشی کیتن
_ کیمچی ججیگا!
جیمین با ذوق گفت و یونگی با خنده تایید کرد. جیمین بار دیگه بو کشید و با هیجان گفت:
_ و گوشت! غذای مورد علاقه اممممممم
جیمین به دو سمت آشپزخونه رفت و با دیدن میز چیده شده صدا های کیوتی که نشانه ذوقش بود، از خودش درآورد.
یونگی با لبخند وارد آشپزخونه شد و از پشت پسرش رو بغل کرد و چونه اش رو روی شونه جیمین گذاشت.
+ کیتن
جیمین خودش رو توی آغوش گرم مرد رها کرد و به مرد تکیه داد.
_ هوم
+ منو بخشیدی؟
یونگی با مظلومیت پرسید و مثل گربه نگاهش کرد. جیمین که حس میکرد مبتلا به دیابت شده، جواب داد:
_ وقتی خودت رو اینجوری برام لوس میکنی، میتونم نه بگم؟
مرد لبخند زد و بوسه ای به گردن سفید پسر کاشت.درسته که اون شب جیمین مردش رو بخشید ولی تمام اون دلخوری ها اونجا به پایان نرسید. چون رابطه پرستار و یونگی تموم نشده بود، بلکه داشت محکم تر هم میشد و این باعث میشد، از هفت روز هفته ۶روزش جیمین با یونگی قهر باشه....
.
.
.
.
.
.
.
بلو رایتر💙🦋
حس میکنم با بند آخر زدم تمام احساست شیرین این پارت رو پکوندم😐😂
بوس بهتون بلوبری های جذابم. ممنون بابت ووت و نظر هاتون♡:>
این ستاره هم پر کنین🌝👇⭐
CZYTASZ
Versatile boy [Yoonmin]~|completed
Fantasy_ دوسِت دارم + .....ولی...من استریتم..... ↴ేخلاصه •پارک جیمین پزشکی که بخاطر اجبار پدربزرگش به دهکده ای کوچک میره تا برای ۶ماه دکتر عمومی اونجا باشه.... همه چی از نظر جیمین داغون و افتضاح بود، تا اینکه.....با مین یونگی آشنا میشه:) (این فیکشن جزو بچ...