~40 (𝑳𝒂𝒔𝒕 𝑷𝒂𝒓𝒕)~

1.8K 257 80
                                    

فرایند نقل مکان به سانچئون خیلی زودتر از چیزی که زوج دوست داشتنی مون انتظار داشتن، انجام شد.
وقتی جیمین به آقای پارک گفت که قصد داره به دهکده برگرده، پیرمرد خوشحال شد. چون خیلی خوب میدونست نوه اش چقدر اونجا شاد و راضی است.
با یک تماس تلفنی به مدت دو دقیقه، شغل قبلی جیمین توی دهکده رو بهش برگرداند. حالا جیمین برای بار دوم پزشک دهکده بود.

دو مرد چمدون های خودشون رو بستن و قرار شد، شب آخر به عمارت پارک بروند تا جشن خداحافظی بگیرن. البته با حضور افتخاری سوجین.

یونمین به هیچ کدوم از دوست هاشون توی دهکده نگفتن که قصد دارن به اونجا برگردند. این یک غافلگیری بزرگ بود..!
الان هم سوار ماشین بودن و تو راه سانچئون...
جیمین شوگی رو توی بغلش گرفته بود و اون گربه پشمالو مثل همیشه در حال چرت زدن بود.
_ هیجان دارم!
جیمین گفت و یونگی با لبخند سری تکون داد.
_ وقتی رسیدیم دهکده چیکار میکنیم؟
+ روال عادی زندگیم رو طی میکنیم
جیمین با شیطنت پرسید:
_ مثلا؟
+ صبح ها با نواز انگشت های کوچولوت بیدار میشم و وقتی دارم برات صبحانه آماده میکنم، تو از پشت بغلم میکنی.
جیمین لبش رو گزید و داغ شدن گونه هاش رو احساس کرد.
+ بعدش تو رو تا مطب میرسونم و قبل از رفتن یه بوسه محکم از لب هات میگیرم.
جیمین لبش رو غنچه کرد تا جلوی لبخندش رو بگیره.
+ برای تایم نهار از رستوران کیم ها برات غذا های مورد علاقه ات رو میگیرم و میام پیشت. بعدش یه بغل گنده بهت میدم تا خستگیت در بره.
لبخند پهنی روی صورت پزشک نقش بست. دلش میخواست همین الان محکم یونگی رو بغل کنه و صورتش رو ببوسه.
_ پس قراره خیلی بهم خوش بگذره
یونگی نگاه خبیثی بهش انداخت و دوباره سمت جاده برگشت:
+ درسته کیتن.

.
.
.
.
.
.

وقتی به دهکده رسیدن، ساعت ۹ شب بود. چمدون هاشون رو پشت شون کشیدن و وارد خونه یونگی شدن، خونه ای که الان به جیمین هم تعلق داشت.
جیمین وسایل شوگی رو گوشه ای گذاشت و دوباره سمت ماشین رفت تا به یونگی کمک کنه.

همه چیز سر جای خودش چیده شده بود.
کمد و کشو های لباس، عادلانه بین دو مرد تقسیم شده بود. حالا از هر چیزی توی خونه دوتا نسخه وجود داشت؛ یکی مال یونگی و یکی مال جیمین.
دو تا مسواک
دوتا شانه
دو تا حوله
و کلی دوتای دیگه...
قفسه داخل حمام با شامپو و نرم کننده های جیمین که همه شون با رایحه وانیل و شکلات بود، چیده شده بود. جوری که فقط از بین ۱۰تا شامپو داخل حمام، فقط دوتاش مال یونگی بود...!
کابینت های آشپزخونه با پاستیل و شکلات های مورد علاقه جیمین پر شده بود و پزشک میتونست قسم بخوره، کابینت های خونه بخش مورد علاقه اش هستن.
میز آرایشی که در گوشه اتاق قرار داشت و یونگی فقط از کشو های اون استفاده میکرد، الان توسط لوازم میکاپ، لوسیون، ماسک صورت، کرم، و اکسسوری های جیمین انباشته شده بود...!
و این برای یونگی خیلی شیرین و دلپذیر بود. جوری که با ورود جیمین به خونه اش، همه چیز جون گرفته بود و فضا شلوغ تر و گرم تر شده بود.
هر کی وارد خونه میشد حس میکرد که اون دو نفر سال هاست که با هم ازدواج کردن و کنار همدیگه زندگی میکنن.
حتی یونگی هم نمیتونست تصویر خونه اش رو قبل از حضور جیمین به یاد بیاره.
جیمین داشت بالش مخصوص شوگی رو گنج خونه میذاشت که یونگی گفت:
+ دوستت دارم. خیلی خیلی زیاد. اونقدر زیاد که بعضی وقت ها قلبم میخواد از سینه ام بزنه بیرون.
جیمین با تعجب سمت مرد برگشت و با دستپاچگی گفت:
_ خیلی....یهویی بود....
یونگی به چهره بانمکش خندید. جیمین هنوزم با ابراز علاقه های یهویی یونگی خجالت میکشید....و یونگی هربار براش ضعف میکرد.
+ باید اینو بدونی. و منم برای اینکه مطمئن بشم یادت نمیره همیشه بهت اینو میگم.
جیمین لبخند زیبایی تقدیمش کرد و بیشتر از پیش دل مرد رو به بازی گرفت.
+ حتی با نفس کشیدن هم دلبری میکنی پتال
جیمین با خجالت لبش رو گزید و بالش رو گوشه ای گذاشت و سمت یونگی رفت.
_ بیا بخوابیم. کار های خونه تموم شده.
+ نظرت چیه اون قانون آخر رو برداری تا رفع دلتنگی کنیم؟
_ کنیم؟!
جیمین با ابروی بالا رفته پرسید و یونگی با دلخوری گفت:
+ یعنی تو اصلا دلت برای شب های پرحرارت مون تنگ نشده؟! یعنی فقط من تشنه اون بهشت تنگ و کوچولوت بودم؟!
جیمین با چشم های درشت شده و گونه هایی آتیش گرفته سیلی به سینه مرد زد و گفت:
_ چرا اینجوری میگی؟!
+ من حتی مستقیم بهش اشاره نکردم کیتن!
_ بازم نباید اینجوری بگی....
یونگی با شیفتگی گونه های داغ پسر رو بوسید و با صدایی بم در گوشش گفت:
+ یعنی دلت برای یونگی کوچولو تنگ نشده؟
_ اون اصلا کوچولو نیست!
جیمین با حرص گفت و چند ثانیه بعد وقتی فهمید چی گفته، بیشتر از پیش خجالت کشید.
مرد بوسه ای به لاله گوشش زد و با همون لحن گفت:
+ ولی تو دوستش داری...مگه نه کیتن؟ من هنوز میتونم صدات رو بشنوم که میگفتی: محکم تر محکم تر
جیمین بار دیگه سیلی به سینه مرد زد و در حالی که داشت ذوب میشد گفت:
_ اینجوری نگو~
+ پس چطوری بگم بیبی کوچولو؟ سریع تر؟ یا "جوری بکوب که تا تَه شکمم حسش کنم"؟
جیمین صورتش رو توی سینه مرد مخفی کرد و گفت:
_ اگه اون قانون لعنتی رو بردارم دست از گفتن این حرف ها بر میداری؟!
یونگی چونه اش رو بوسید و گفت:
+ معلومه که نه
_ عوضی
جیمین با صدای خفه ای گفت و یونگی خندید. با شنیدن صدای خنده های مرد، خودش هم خنده اش گرفت.
یونگی طی یک حرکت ناگهانی و سریع، پسر رو بغل کرد و جیمین از بالا بهش نگاه میکرد. برای اینکه تعادلش رو حفظ کنه، دستش رو دور گردن مرد حلقه کرد و گفت:
_ بیا یکبار دیگه اون شب های پر حرارت رو تجربه کنیم
لب های یونگی کش اومد و سمت اتاق قدم برداشت....

Versatile boy [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now