~31~

1.2K 239 20
                                    

"دکتر پارک؟
پرستار برای اینکه توجه جیمین رو جلب کنه، صداش زد.
جیمین حواس پرت سمت پرستار برگشت و زن، لیست رو دستش داد:
"بفرمائید. لیستی که می خواستین
_ ممنون
از صبح هر چقدر بین جمعیت داخل بیمارستان رو چشمی میگشت، نمیتونست موهای سفید یونگی رو پیدا کنه.
_ مثل اینکه برگشته....
"کی برگشته؟
جیمین "هینی" از ترس کشید و سمت صدا برگشت. با دیدن سوجینی که با لبخند نگاهش میکرد، با حرص گفت:
_ تو همش اینجایی؟! کار و زندگی نداری؟!
"نه
_ آیششش
"نگفتی....کی برگشته؟ به کجا برگشته؟
_ به تو چه!
جیمین راهش رو کج کرد و رفت. سوجین با لبخند محوی به پسر داییش نگاه کرد.
همه چیز درست میشد.....مگه نه؟
.
.
.
.
نامجون کارتن های خالی رو بیرون رستوران، کنار هم چید.
÷ تموم شد؟
جین درحالی که به در ورودی تکیه میداد پرسید. نامجون راست ایستاد و کمرش رو مالید:
× یه چند تا دیگه مونده
÷ خودم میارم. برو استراحت کن
مرد لبخندی به ازای تشکر به جین تقدیم کرد، که یکدفعه چشم هاش شخص آشنایی رو شکار کردن:
× اون....اون یونگی نیست؟!
جین بین راه ایستاد و سریع به جای قبلیش برگشت:
÷ کو..کو کجاست؟!
× اوناهاش...
نامجون به سمتی اشاره کرد و جین با دیدن یونگی با صدای بلند اسمش رو فریاد زد:
÷ مین یونگی! چرا برگشتیییییییی؟!
یونگی با ترس سمت صدا برگشت و با دیدن جین و نامجون که مثل جغد بهش زل زده بود، کلافه آهی کشید.
+ اومدم از اول شروع کنم!
مرد هم مثل جین، با فریاد جوابش رو داد.
جین سریع به همسرش نگاه کرد و پرسید:
÷ منظورش چیه؟!
× آممم....فکر کنم، اومده با مادربزرگ حرف بزنه
÷ ها! جدی؟
× به احتمال زیاد
.
.
‌.
.
.
مادربزرگ در رو باز کرد و با دیدن نوه اش با لبخند، بغلش کرد.
"یونگی! بلخره سفر ضروریت تموم شد؟
_ راستش.....نه...باید دوباره برگردم..
پیرزن با چهره ای شبیه علامت سوال مرد رو نگاه کرد.

نوه و مادربزرگ رو به روی هم نشستن. مادربزرگ که از سکوت یونگی کلافه شده بود:
"جون به لبم کردی بچه.....میگی چی شده یا نه؟
_ یادتونه گفتم میخوام برم سئول تا شخصی رو ملاقات کنم؟
"اره
_ اون....اون شخص کسی که دوستش دارم
".....منظورت...چیه؟
_ من....هیچ علاقه ای به جی‌یون ندارم....
" پس...چرا قبول کردی؟
_ میدونم شما بهترین هارو برام میخواین. داشتن یه زندگی عالی به همراه همسر و بچه های خوب....ولی من نمیتونم این خواسته و رویا شما رو برآورده کنم.....
یونگی سرش رو پایین انداخت و مادربزرگ با ناراحتی نگاهش کرد:
_ مشکل اینجاست که من.....عاشق یه مرد شدم....
نمیتونست توی صورت مادربزرگش نگاه کنه. دلش نمی خواست پیرزن رو ناامید و غمگین ببینه:
_ من واقعا دوستش دارم.....ولی یک بار از دستش دادم..... قلبم...با دوری اون خیلی ضعیف شده....زندگیم بهش نیاز داره. میخوام دوباره اون رو به زندگیم برگردونم.....
"یونگی....تو....واقعا دوستش داری؟
_ حسی که بهش دارم قابل اندازه گیری نیست
"اگه اون کنارت باشه، احساس خوشبختی میکنی؟
_ اون... خلا بزرگی که توی زندگیم بود رو با عشق و محبتش پر کرد....... کنار اون احساس میکنم که خوشبخت ترین مرد روی زمینم.
" چیزی که من میخواستم، این نبود که با یه دختر ازدواج کنی....من میخواستم خوشبخت بشی‌. به زندگی عالی رو برات میخواستم....ولی، هر کس خوشبختی رو یک جور معنی میکنه.
یونگی با تردید سرش رو بلند کرد و با دیدن لبخند مادربزرگش، و اشکی توی چشم های پیرزن بود، دهنش چند بار مثل ماهی باز و بسته شد.
" حال خوب تو برام مهم ترین چیزه. تو پیش اون پسر، احساس شادی میکنی.....کنارش لبخند میزنی و سرشار از عشق میشی. من اینو میخوام پسرم.
در حالی که سعی داشت مانع جوشش اشک هاش بشه، لبخندی از اعماق وجودش زد و پیرزن ادامه داد:
"متاسفم که باعث شدم اینقدر فشار بهت وارد بشه.....و...اون اون پسر جدا بشی...
با شنیدن لحن شرمنده مادربزرگ، بغضش شکست و پیرزن رو به آغوش کشید:
_ اینطور نگو مادر جون
"متاسفم
_ متاسف نباشین
" حالا میخوای جی‌یون رو چیکار کنی؟
_ باید باهاش حرف بزنم
.
.
.
.
نگاهش به تلوزیون بود، ولی گوش هاش پی شنیدنِ مکالمه تهیونگ و کسی بود که الان ۱۰ دقیقه ای میشد داشتن باهم حرف میزدن.
÷ اره
÷ فقط ۵تا شعر دیگه مونده
÷ باشه براتون میفرستمش
÷ نه متاسفانه فعلا شرایط برگشت به سئول رو ندارم
÷ باشه......حتما...خداحافظ
تهیونگ آهی از خستگی کشید و کنار کوک نشست.
× آقای کانگ بود؟
÷ اره
× باید بریم سئول؟
÷ نه نیاز نیست. شعر های وی رو میخواست که براش میفرستم.
کوک سری تکون داد و به بدن تهیونگ تکیه داد. مرد بزرگتر دستش رو دور کمر پلیس جوان حلقه کرد و بیشتر توی بغلش کشید.
÷ بانی....میخوام چیزی بهت بگم
جونگ کوک نگاهش رو به چهره مرد داد و منتظر موند:
÷ در..رابطه با شغلم....
کوک صدای تلوزیون رو کم کرد و کامل سمت تهیونگ برگشت‌.
یعنی وقتش بود؟ قرار بود حقیقت رو بهش بگه؟
÷ من توی انتشاراتی کار میکنم....ولی نه به عنوان دستیار وی...
تهیونگ لبش رو خیس کرد و ادامه داد:
_ بلکه...به عنوان یه نویسنده
لبخند ریزی روی لب های کوک نقش بست. بلخره این همه انتظار و صبر جواب داده بود و مَردش داشت خودش حقیقت رو بهش میگفت.
÷ من در اصل همون....وی اعظم هستم....
کوک میتونست استرس رو توی چهره و لحن مرد ببینه:
÷ باید زودتر بهت میگفتم....ولی حس میکرد وقتش نیست. ولی الان همون حس بهم میگه باید بهت بگم.
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و ادامه داد:
÷ متاسفم که بهت دروغ گفتم بانی......
لبخند ریز جونگ کوک عمیق تر شد و در حالی که صورت تهیونگ رو قاب گرفته بود گفت:
× خوشحالم که بهم اعتماد کردی و خودت بهم گفتی
تهیونگ لبخندی به صورت پسرک زد و محکم بغلش کرد.
بعضی وقت ها برای شنیدن و فهمیدن حقیقت، فقط باید صبر کرد و منتظر بود تا زمان و مکان درستش برسه......
کوک خوشحال بود که عجولانه تصمیم نگرفت و برای شنیدن راز تهیونگ صبر کرد.
.
.
.
.
.
حالا که داشت عمیق به موضوع فکر میکرد اصلا نمی دونست باید چی به جی‌یون بگه....!
توی کافه آقای نام ایل نشسته بود و منتظر بود تا دخترک بیاد.
باید بهش میگفت از اول هیچ علاقه ای بهش نداشته؟
قلب دخترک می شکست....
همون لحظه زنگوله بالای در کافه به صدا درآمد و یونگی با دیدن جی‌یون که به سمتش می اومد، موج جدیدی از استرس بهش وارد شد.
*سلام یونگی
+ سلام جی‌ یون.....
*میخواستی باهام حرف بزنی....اتفاقی افتاده؟
+ آره....راستش در باره خودمونِ....
چهره دخترک درهم شد. با توجه به قیافه ناراحت و پر از استرس یونگی، انتظار شنیدن حرف های خوبی رو نداشت.
+ میدونم از وقتی که اومدی سانچئون،....کلی شایعه درباره من و خودت شنیدی و حدس میزنم که اذیت شدی.....بابتش متاسفم.
جی‌یون منکر این واقعیت نمیشد که با شنیدن اون حرف ها ناراحت یا عصبی نمی شد....!
اولش براش قابل درک نبود و کلی پیش خواهرش گلایه میکرد. ولی وقتی بیشتر یونگی رو شناخت، فهمید رئیس مین بهترین مَردیِ که تاحالا دیده!
+ و مادربزرگم....باهات حرف زد...راجب خودمون....
با دیدن دستپاچگی یونگی، بیشتر ته دلش خالی شد. منتظر شنیدن بدترین خبر ها از زبون مرد بود.
+ من....نمیدونم چطور باید اینو بهت بگم....
دخترک لبخند غمگینی به یونگی زد:
*من به تصمیمت احترام میزارم....
خیال یونگی کمی آسوده میشه....فقط کمی!
+ من....راستش....همه چی یکدفعه ای شد و من تفکر اشتباهی داشتم. من نمیتونم خوشبختت کنم جی‌ یون شی...
همون لبخند غمگین هم از لب های صورتی دختر پر کشید.
+شبیه آدم های عوضی شدم....متاسفم که بهت آسیب زدم. امیدوارم درکم کنی....
*میدونم که بهم ربطی نداره.....ولی...کسی هست که عاشقش باشی؟
یونگی کمی مکث کرد. باید میگفت؟ با خودش عهد بسته بود که به همه بگه که جیمین بخش وسیعی از قلبش رو فتح کرده. پس بدون اینکه خجالت بکشه با اطمینان جواب داد:
+ درسته....جی-
*جیمین شی؟
دخترک با لبخند محوی میپرسه و باعث گرد شدن چشم های یونگی میشه...جی‌‌یون با دیدن چهره یونگی بیشتر توضیح میده:
*راستش اگه بگم عشق رو توی چشم های جیمین شی نمی دیدم، دروغ گفتم. در ضمن شما دو تا خیلی با صدای بلند بحث میکنین.....
مرد شرمنده به میز خیره میشه و دخترک آخرین حرف هاش رو زد:
*دوست ندارم باعث جدایی دوتا عاشق بشم. پس با خیال راحت برو پیش جیمین شی......زندگی خوبی رو براتون آرزو میکنم.
جی‌یون ناراحت شده. اون واقعا مجذوب رئیس مین شده بود ولی اصلا دلش نمی خواست مثل آدم های عوضی وسط عاشقانه های دو نفر بی افته و باعث جدایی شون بشه.
خب کار یونگی توی دهکده تموم شده بود. وقتش بود پیش پسر شیرینش که حسابی ناراحتش کرده برگرده و سعی کنه همه چیز رو درست کنه.
.
.
.
.
سوجین مثل همیشه توی بیمارستان پرسه میزد و حواسش به جیمین بود. ولی با دیدن موهای استخوانی رنگ معشوق سابق پسر داییش، با لبخندی گنده سمت مرد رفت:
"یونگی شی!
مرد با دیدن سوجین لبخندی تقدیمش کرد:
+ سلام
"بلخره برگشتی....داشتم ناامید میشدم!
+ همه چیز رو درست کردم....فقط باید جیمین رو با خودم ببرم.
سوجین مکثی کرد و فرضیه هایی که تمام این مدت توی ذهنش بود رو به زبون آورد:
"اگه اوپا تو رو نبخشه؟
+ اینقدر اینجا میمونم تا یه فرصت دیگه بهم بده
"اگه باهات به دهکده برنگرده؟
یونگی سکوت کرد. به این موضوع فکر نکرده بود.....ولی...اگه پسرش میخواست توی سئول بمونه، یونگی کی بود که مخالفت کنه.
+ با هم همین جا زندگی میکنیم
"اگه اوپا مثل گذشته دوستت نداشته باشه چی؟
قلب یونگی حتی با فکر کردن به این موضوع فشرده میشد.
+ اینقدر بهش عشق میورزم تا جایی که توی قلبش دارم، بزرگ تر بشه.
سوجین لبخند محوی زد و دوباره پرسید:
"اگه نخواد تا مدت طولانی کنارت زندگی کنه؟
+ برای جیمین حاضرم تا آخر عمرم صبر کنم.
لبخند دخترک عمیق شد و به پشت سر یونگی نیم نگاهی انداخت. جایی پشت دیوار راهرو که نیمی از جسم پسر داییش مشخص بود.
+ جیمین اینجاست؟
سوجین حواسش رو به یونگی داد و گفت:
"آره. امروز شیفت صبح بوده. الان تایم نهاره، فکر کنم توی کافه تریا باشه.
یونگی سری تکون داد و سمت کافه تریا رفت.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بلو رایتر💙🦋
اول از همه؛ عکس سوجین رو توی کاور پارت قبلی گذاشتم:>✨
و....همه چی داره درست میشه *پاک کردن اشک*
نمیدونم چرا حس میکنم پارت های آخره....
نمیخوام "پسر همه کاره" زود تموم بشه:"
بوس بهتون بلوبری های جذابم:>♡
حمایت هاتون👈❤

دینگ دینگ🌝👇⭐

Versatile boy [Yoonmin]~|completedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora