~29~

1.3K 234 19
                                    

همین که پاش به خونه رسید، بلافاصله با تهیونگ تماس گرفت:
÷ الو
_ تهیونگ!
÷ سلام دوست عزیزم. من خوبم. تو خوبی؟ چه خبر؟
بدون توجه به کنایه های دوستش، با حرص غرید:
_ یونگی چرا اینجاست؟!
÷ چی!
_ یونگی چرا امروز توی بیمارستان بود؟ قرار بود خودت بیای نه اون!
÷ یونگی واقعا اونجاست؟ فکر کردم داره الکی میگه
گیج پلک زد و پرسید:
_ منظورت چیه؟
÷ ازم آدرس و شماره تلفن جدیدت رو میخواست.
چشم غره ای برای تهیونگ پشت خط رفت و گفت:
_ و تو دادی
÷ نه خیرم! من هم از دستش دلخورم!
_ پس چطوری منو پیدا کرده؟
÷ چون....خیلی باهوشه؟
_ ته!
÷ چون کل دهکده میدونن تو قبلا توی بیمارستان مرکزی کار میکردی!
_ اوه....
÷ خب باهاش حرف زدی؟
_ نه.....فقط برای چند ثانیه هم رو دیدیم-
÷ و تو فرار کردی
_ من نمیتونم باهاش روبه رو بشم.....
÷ کار خوبی میکنی. یکم اذیتش کن. قرار نیست همه چی سریع اوکی بشه....میدونی که چی میگم؟ منتظرش بزار. سریع وا ندی ببخشیش!
پوکر به دیوار خیره شد و گفت:
_ تو دوست نمونه ای هستی
÷ بجای مسخره کردن من بدبخت، برو استراحت کن. مطمئنم تازه از بیمارستان برگشتی و هنوز لباس هات هم عوض نکردی و بلافاصله به من زنگ زدی تا سرم غر بزنی
خب....تهیونگ کاملا درست گفته بود. جیمین حتی لباس هاش هم عوض نکرده بود!
_ دیگه قطع میکنم.
÷ باشه. مواظب خودت باش. حتما شام بخور
جیمین لبخندی به نگرانی بهترین دوستش زد و باشه ای گفت و قطع کرد.
.
.
.
.
.
بلخره تونست جیمین رو توی کافه تریا بیمارستان گیر بندازه!
این پسر کل روز رو ازش مخفی شده بود و یونگی لحظه ای شک کرد، اونی که دیروز دید واقعا جیمین بوده یا نه؟!
ولی خب اون پسرش رو از صد مایلی هم می شناخت.
+ باید حرف بزنیم
_ من هیچ حرفی باهات ندارم جناب مین
+ ولی من دارم!......فقط بهم زمان بده
_ من سرم شلوغه
یونگی در مونده به جیمینی که با خونسردی قهوه اش رو مینوشید نگاه کرد.
+ من متاسفم....
_ ......
+ من...من...واقعا احمقم.....من-
_ فکر کردی همه چی با یه معذرت خواهی حل میشه؟!
جیمین فنجون قهوه رو، روی میز گذاشت و با چشم هایی که عصبانیت و ناراحتی رو میشد درش دید گفت:
_ چرا برگشتی؟ اون دختر قبولت نکرد؟ یا ذات واقعی تورو شناخت؟ نکنه اونم دلت رو زد؟
شونه های یونگی افتاد و با بیچارگی گفت:
+ جیمین اون طور که فکر میکنی نیس-
_ من وسیله تو نیستم که هر وقت دلت خواست ولم کنی و وقتی کارت تموم شد دوباره منو برداری!
+ تو باارزش ترین هستی جیمین.....
پوزخندی تحویل یونگی داد و با تمسخر گفت:
_ به اونم همین حرف هارو میزدی. اون رو چی صدا میکردی؟ دخترم؟ یا دال؟
یونگی نفسش رو در مونده بیرون داد و سعی کرد چیزی بگه که جیمین پیش دستی کرد:
_ بهتره برگردی به دهکده ات جناب مین. کسی اینجا منتظر تو نیست
+ تا زمانی که کامل به حرف هام گوش ندی نمیرم!
_ من وقتی ندارم که برای بهونه های تو هدر بدم. رابطه ما خیلی وقته تموم شده. خودت تمومش کردی. یادت رفته؟
+ من اشتباه کردم.
_ درسته. حالا میتونی بری.
یونگی از بالا به پسر نگاه کرد.
به چهره و اندامش که لاغر شده بود....
به موهای کاملا مشکی و براقش. موهایی که بلندیش به گردن سفیدش می رسید و چتری هاش اونقدر رشد کرده بود که به گونه ش رسیده بود.
به ترقوه های همیشه نهانش....چقدر دلش میخواست لب هاش اون نقطه براق رو لمس کنه....
نگاهش پایین تر اومد و روی دست های کوچولوش که دور فنجان کاور شده بود، قفل شد.
تونست توی انگشت حلقه اش، رینگ مشکی که خودش هم یکی شبیه بهش رو داشت، ببینه.
لبخندی زد و آهسته گفت:
+ ولی من هنوزم حلقه مون رو توی انگشت کوچولو و خواستنیت میبینم....
جیمین مکثی کرد و نگاهش سمت حلقه کاپلی خودشون رفت.
+ خواهش میکنم جیمین.....به حرف هام گوش بده. میدونم همه شون برای تو بهونه ست....ولی این ها دلیل هایی که باعث شد پسرم رو رها کنم....
جیمین نگاهی به ساعت مچی ش کرد. بدون اینکه حرفی بزنه و به یونگی توجه کنه، بلند شد و از کنار مرد گذشت و کافه تریا رو ترک کرد.
یونگی همون جا کنار همون میزی که چند لحظه پیش جیمین سرش نشسته بود، ایستاد......
.
.
.
.
جین کلافه موهاش رو بهم ریخت و به گوشی که روی پخش بود و روی میز وسط سالن قرار داشت نگاه کرد.
با حرص به یونگی توپید:
^یعنی حتی یه کلمه هم نتونستی باهاش حرف بزنی!
+ اون بهم گوش نمیده
تهیونگ پوزخندی زد و دست به سینه به مبل تکیه داد. کوک با ناراحتی به بقیه نگاه کرد و گفت:
× هیونگ به اندازه کافی تلاش کردی؟
+ من از صبح توی بیمارستانم تا وقتی که شیفتش تموم بشه. حتی تا خونه اش هم دنبالش کردم....
= تو فقط کمی بی عرضه هستی یونگی
هوسوک با تاسف گفت و تهیونگ ادامه داد:
÷ و جیمین هم کمی لجباز......و البته به شدت آسیب دیده و ناراحت!
یونگی که متوجه زخم زبون های تهیونگ شده بود، آهی کشید. نامجون سعی کرد به دوست قدیمیش کمی روحیه برای ادامه مسیر بده:
@ مثل کنه بهش بچسب مَرد. تازه یک هفته شده. حتی اگه یکسال هم طول بکشه باید باهاش حرف بزنی.
^ درسته. تا وقتی باهاش حرف نزدی برنگرد.
÷ شاید اصلا جیمین دیگه این رابطه رو نخواد!
با این حرف تهیونگ همه ساکت شدن.
یونگی به فکر فرو رفت‌. یعنی جیمین دیگه دوستش نداشت؟ دیگه اونو نمیخواست؟
= نفوذ بد نزن!
^ بلد نیستی دلداری بدی سکوت کن کیم تهیونگ!
÷ چرا هیچ کدوم تون به درد و عذابی که جیمین توی این مدت کشیده توجه نمیکنین؟ انتظار دارین واقعا یونگی رو ببخشه؟ به همین آسونی؟ اصلا چرا باید برگرده پیش مردی که اینقدر راحت ولش کرده؟!
کوک بازوی تهیونگ رو نوازش کرد تا آرومش کنه.
^ یونگی دلایل خودش رو داشته
÷ دلایلی که مسخره بوده! اصلا وقتی داشتی این تصمیم رو میگرفتی به فکر جیمین بودی؟ اینکه چطور می‌شکنه؟ چطور گریه میکنه؟ نه!......تو بیرحمانه ولش کردی. فقط به فکر خودت و مادر بزرگت بودی!
× تهیونگ....
کوک زیر لب زمزمه کرد و سعی کرد دوست پسرش رو ساکت کنه.
÷ جیمین هیچ وقت این هارو بهت نگفت و من شک دارم که روزی بهت بگه. پس بزار من بگم! تو هیچ وقت اونجوری که جیمین بهت توجه میکرد، توجه نکردی. همیشه مادربزرگ و کارت واجب تر بودن! تا حالا چند بار قلب جیمین رو شکستی و اون حتی کوچیک ترین اعتراضی نکرد؟!
با سکوت یونگی، تهیونگ بیشتر عصبانی شد و گفت:
÷ یه چیزی بگو! از خودت دفاع کن. بگو اشتباه میکنم.
بازم با سکوت یونگی، تهیونگ با تمسخر ادامه داد:
÷ حرفی نداری. چون من درست میگم......واقعا که.
بلند شد و اونجا رو ترک کرد. جونگ کوک هم پشت سرش خونه برادرش خارج شد...
هوسوک کلافه دستی به موهاش کشید و به نامجین نگاه کرد.
^ تلاشت رو بکن......حالا...برو بخواب. مراقب خودت باش. خبری شد بهمون بگو
+ باشه....
یونگی بدون اینکه حرف اضافه دیگه ای بزنه، قطع کرد.
.
.
.
امروز هم موفق نشده بود قدمی برای نزدیک شدن به جیمین برداره....
مثل همیشه با تاکسی جیمین رو تا خونه دنبال کرد.
ولی امشب مقصد جیمین خونه نبود.
پسر کنار یکی از چادر های قرمز رنگ بزرگی که کنار خیابون بود، پارک کرد.
مثل اینکه پزشک پارک قصد داشت امشب مست کنه
یونگی هم همون جا پیاده شد و رو به روی چادر نشست و به پسر نگاه کرد.

Versatile boy [Yoonmin]~|completedTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon