با پیچیدن صدای زنگ گوشیش، برای دومین بار تو صبح روز تعطیلش، نقی زد و سعی کرد توی آغوش محکم یونگی بچرخه و گوشیش رو از روی پاتختی برداره.
معلوم نبود کی داشت سر صبح اینجوری بهش زنگ میزد!
با اخم و چشم هایی بسته، دستش رو بی هدف روی پاتختی کشید تا گوشیش رو پیدا کنه. با برخورد انگشتش به گوشی، چنگی بهش زد و بدون اینکه نگاه کنه کی داره بهش زنگ میزنه، جواب داد:
_ بله؟
مخاطب اون طرف تلفن با شنیدن صدای گرفته سرصبحی جیمین، گفت:
"هی پسره خوابالو! وقتشه بیدار بشی!
_ باباجی؟
"آره خودمم بچه! بیدار شو میخوام باهات حرف بزنم
_ بیدارم
"آره جون عمت
_ به خدا بیدارم
"خب. پس سوالم رو جواب بده
_ بله؟ چی هست؟
"تو دوباره برگشتی پیش مین یونگی؟!
چشم های بسته جیمین با تا آخرین حد باز شد و با حرص غر زد:
_ اون سوجین دهن لق-
" هی به دخترکم کاری نداشته باش! من ازش سوال کردم اونم جواب داد. حالا تو بگو. جنابعالی قرار بود اگه خبری از اون مرتیکه شد بهم بگی!
_ خب....خودمون حلش کردیم....
"بیارش پیشم
_ .....چ..چرا؟
"امشب شام با مین بیا اینجا. منتظرم.
_ ولی-
با شنیدن صدای بوق، فهمید پدربزرگش قطع کرده....
+ کی بود؟
یونگی در حالی که صورتش رو توی موهای بلند و مشکی رنگ جیمین مخفی میکرد، با صدای خشدارش پرسید.
_ آم....پدربزرگم....
+ اوهوم
یونگی توی موهای پسر زمزمه کرد و بیشتر پسر رو توی بغلش کشید.
_ باید امشب بریم پیشش
_ باشه
کوتاه جواب داد و شکم پسر رو از زیر پیراهنش نوازش کرد.
جیمین با نگرانی لبش رو گزید و یونگی بوسه ای به پشت گردن پسرش زد و گفت:
+ چی شده؟ نگرانی
_ بخاطر امشب.....حس خوبی بهش ندارم....
+ چرا؟
_ اگه باباجی تو رو بکشه چیکار کنم؟!
یونگی با اخمی که بخاطر گیج شدنش بود، صورتش رو از توی موهای مشکی پسر عقب کشید و پرسید:
+ چرا باید منو بکشه..؟!
_ چون منو ترک کردی و من توی اون مدت خیلی آسیب دیدم..؟!
+ اوه...فکر کنم...باید منم نگران باشم....
جیمین سمتش برگشت و با نگرانی توصیه کرد:
_ اگه دیدی رفته سمتِ میز کارش و کشو رو باز کرده، بلافاصله فرار کن.
یونگی پسر رو جلو کشید تا بهتر بغلش کنه، بعد در حالی که چتری های بهم ریخته پسرش رو مرتب میکرد با تعجب پرسید:
+ چرا؟!
_ چون میخواد کُلتِش رو برداره و بهت شلیک کنه....
دست های یونگی از حرکت ایستاد و با ترس کمرنگی گفت:
+ شوخی میکنی دیگه؟
_ کاملا جدی ام
+ .....اصلا...مگه میشه یه پیرمرد تو خونه اش کلت داشته باشه؟!
_ مجوز داره. تو به اینش کار نداشته باش. فقط فرار کن. یا اوجش جیغ بزن تا خودم رو برسونم
+ واقعا این کارو میکنه؟
_ اوهوم. خودش گفته بود....
+ پدربزرگ ترسناکی داری بیب
_ اون ترسناک نیست. تو خودت رو جلوش خراب کردی. اگه بتونی همه چی رو درست کنی، و تو دل باباجی جا باز کنی، اون هر کاری برات میکنه
+....جدی؟
_ اوهوم.
+ امیدوارم تا اون موقع زنده بمونم...
_ من نمی زارم تو رو بکشه
+ ممنونم پتال....گفتی امشب باید بریم؟
_ آره
+ خب. تا اون موقع....نظرت چیه یکم کار های بزرگ سالانه انجام بدیم؟
یونگی با لبخند شیطانی پرسید و جیمین با اخم سیلی به سینه لخت مرد زد و گفت:
_ تو خواب ببینی مین یونگی!
یونگی سینه دردمندش رو مالید و مثل همیشه گفت:
+ این عادتت واقعا بده کیتن....همینطور دردناک...
_ من گشنمه
+ ولی من هنوز به چیزی که میخواستم نرسیدم...
_ قرار هم نیست برسی. اون قانون هنوز سر جاشه
+ اوفففففف
_ من گشنمه
+ در حد یه بلوجاب؟
_ دلت میخواد شب رو کاناپه بخوابی؟!
+ هندجاب؟
_ پس میخوای سر کوچه بخوابی!
+ من تا کی باید منتظر بمونم
_ تا وقتی که من میگم. حالا هم برای پسرت صبحانه آماده کن رئیس مین.
یونگی به اون شیطان کوچولو که به معصومانه ترین شکل ممکن لبخند زده بود نگاه کرد.
+ حیف که در مقابل تو خلع سلاح میشم کیتن
_ میدونم
+ اینم میدونی که چقدر دوستت دارم؟
_ اوهوم. اینم میدونم
یونگی با لبخند لب های پنبه ای پسرش رو بوسید و سمت آشپزخونه رفت.
جیمین هم با لبخند به دور شدن مرد نیمه برهنه نگاه کرد.
.
.
.
.
.
+ استایل رسمی...؟
_ صد در صد. اولین برخورد همیشه پیش باباجی مهم بوده.
+ نیازه دوباره موهام رو مشکی کنم..؟
_ من دوستش دارم. پس نه
+ من امشب به طرز بی نقصی گند میزنم...
یونگی با استرس گفت و به جیمینی که تا کمر توی کمد لباس بود، نگاه کرد.
_ فقط خودت باش. تو تهیونگ نیستی که نگران حرف ها و حرکات باشم.
+ تهیونگ؟
_ درسته. اولین بار که باباجی رو دید اینقدر مثل اسکول ها رفتار کرد که باباجی بهش خندید.... اون لحظه فکر کردم خندیدن باباجی نشونه اینکه که همه چی خراب شده، ولی خب بعدش فهمیدم که اون از شخصیت سر به هوا و شوخ طبع تهیونگ خوشش اومده.
+ یعنی منم باید اونجوری باشم؟
_ نه. منظورم این بود که تهیونگ خودش بود. تو هم باید خودت باشی. همون رئیس مینی که شخصیت محکم و در عین حال مهربونی داشت.
+ آخه-
_ بهم اعتماد کن. همچین به خودت.
+ آه....باشه...
جیمین کت و شلوار سفید رنگش رو از توی کمد بیرون آورد و جلوی خودش گرفت:
_ این چطوره؟
یونگی با چشم هایی درخشان سری تکون داد و گفت:
+ امشب قراره همراه یک فرشته پیش آقای پارک برم؟!
جیمین لبخند ریز و بامزه ای زد و گفت:
_ باید برای تو هم لباس انتخاب کنم
+ من هیچ کت و شلواری همراه خودم نیاوردم....
_ مال من هم اندازه ات نمیشه...
+ میریم خرید. این بهترین راه حله.
_ باشه.
.
.
.
.
.
یونگی هشتمین کت رو پوشید و از اتاق پرو بیرون اومد.
جیمین که روی مبل گوشه پاساژ نشسته بود، نگاهی به سرتا پای مرد انداخت و گفت:
_ خیلی بهت میاد...ولی نه، عوضش کن
+ آه...اگه بهم میاد چرا باید عوضش کنم
_ عوضش کن
یونگی با خستگی داخل اتاقک برگشت و جیمین دوباره به کت هایی که زن فروشنده براش آورده بود نگاه کرد.
_ این مدل چه رنگ بندی هایی داره؟
"خاکستری، سیاه، سفید، نسکافه ای، آبی
جیمین دستش رو زیر چانه اش زد و بار دیگه به کت نگاه کرد.
_ رنگ نسکافه ای رو بیارید
زن لبخندی زد و سمت رگال رفت تا رنگ مورد نظر رو بیاره.
یونگی دوباره از اتاقک بیرون اومد و گفت:
+ این چی؟
جیمین بدون اینکه نگاهش کنه با دستش اشاره کرد که به اتاقک برگرده:
_ عوضش کن
+ تو که نگاهش هم نکردی...!
_ عوضش کن
یونگی حس میکرد هر لحظه ممکنه اشکش در بیاد. تاحالا تو عمرش اینقدر لباس عوض نکرده بود!
زن کت نسکافه ای رنگ رو دست جیمین داد و پزشک بعد از تشکر، کت رو از فروشنده گرفت.
در اتاقک پرو رو باز کرد و به یونگی که با چهره درهم به انعکاس خودش تو آینه خیره بود، نگاهی انداخت.
یکدفعه خنده اش گرفت و باعث شد یونگی تو اوج کلافگی با لبخند نگاهش کنه.
+ چرا میخندی؟
_ تو زیادی کیوتی رئیس مین
جیمین با تَه مانده خنده اش گفت و موهای مواج و بهم ریخته مردش رو مرتب کرد.
+ من خسته شدم پسرم....
جیمین بوسه ای تقدیم مرد کرد و با مهربونی گفت:
_ این دیگه آخریه. مطمئنم این یکی خیلی خیلی بهت میاد.
+ سر قبلی ها هم همین رو گفتی.
_ همین یه دونه باشه؟
+ باشه.
جیمین از پرو بیرون رفت و منتظر موند.
بعد از چند لحظه یونگی در حالی که اون کت نسکافه ای رنگ خیلی قشنگ توی تنش قاب شده بود، مقابل دیدگاه جیمین قرار گرفت.
+ چطوره؟
پزشک با شیفتگی به یونگی نگاه کرد و نزدیکش شد.
_ زیادی جذاب شدی....باید بگم عوضش کنی؟
یونگی لبخند آدامسی بهش زد با دستش کمر باریک پسر رو گرفت.
جیمین هم دستش رو روی سینه ورزیده مردش کشید و با شیطنت نگاهش کرد.
یونگی بوسه کوتاه سبکی به لب های پر پسر زد و گفت:
+ خودت رو کنترل کن بیبی بوی
جیمین ضربه ضعیفی به سینه مرد زد و ازش فاصله گرفت.
.
.
.
.
یونگی اول به مدل موهاش، بعد به آرایشگر و جیمین نگاه کرد.
"خب همون جوری شد که دلت میخواست؟
آرایشگر که یکی از دوست های جیمین هم حساب میشد، خطاب به پزشک گفت:
_ عالی شده سئوجون!
یونگی خواست به موهاش دست بزنه که جیمین و سئوجون همزمان گفتن: دست نزن!
دست یونگی توی هوا خشک شد و گفت:
+ باشه باشه
سئو به جیمین نگاه کرد و گفت:
" موهای خودت؟
_ نه رفیق، ممنون.
" اوکی
.
.
.
حالا هر دو آماده بودن. جیمین با علاقه به یونگی که شبیه آیدل ها شده بود بود نگاه کرد. اندام تقریبا ورزیده مرد توی اون کت و شوار نسکافه ای بیش از حد چشم گیر شده بود و موهای استخوانی رنگی که به طرز دلچسبی با بالا حالت گرفته بود.
_ خیلی جذاب شدی
+ تو هم همین طور. هر چند تو در هر حالتی جذابی پسر نازم.
یونگی کاملا درست گفته بود.
این مردی که کت و شوار سفید رنگ به تن داشت، با اون موهای لخت و بلندی که بالای سرش بسته شده بود، آفریده شده بود تا پرستیده بشه. اونم توسط مین یونگی...!
+ یه حسی بهم میگه باید بدزدمت فرشته
_ نیاز نیست. خودم باهات میام
جیمین با خنده گفت و یاد آوردی کرد:
_ وقتشه حرکت کنیم. باباجی روی وقت خیلی حساسه.
یونگی سری تکون داد و ماشین رو روشن کرد.
_ سر راه یادمون باشه برای باباجی شکلات مورد علاقه اش رو بخریم....شاید کمی..نرم شد..
+ باشهشب درازی در پیش زوج دوست داشتنی ما بود....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بلو رایتر💙🦋
واکنش آقای پارک چی میخواد باشه...خدا بخیر کنه:)
بابت ووت و نظر هاتون ممنون♡زینگگگگ🌝👇⭐
ESTÁS LEYENDO
Versatile boy [Yoonmin]~|completed
Fantasía_ دوسِت دارم + .....ولی...من استریتم..... ↴ేخلاصه •پارک جیمین پزشکی که بخاطر اجبار پدربزرگش به دهکده ای کوچک میره تا برای ۶ماه دکتر عمومی اونجا باشه.... همه چی از نظر جیمین داغون و افتضاح بود، تا اینکه.....با مین یونگی آشنا میشه:) (این فیکشن جزو بچ...