+ واقعا واجبه؟
یونگی با درماندگی پرسید و مادربزرگ برای بار سوم تایید کرد. یونگی نگاه کلافه اش رو به اطراف داد.
به جیمین قول داده بود که امروز براش ناهار درست کنه ولی مادربزرگش زنگ زده بود و گفته بود کار واجبی داره و یونگی باید حداکثر تا ۱۰دقیقه دیگه کنارش باشه....
.
.
.
تهیونگ در حالی که با گوشیش بازی میکرد از جیمین پرسید:
÷ گفتی ناهار امروز رو مهمون یونگی هیونگ هستیم؟
_ درسته. گفت برای امروز ناهار میاد اینجا
÷ ایول. دستپخت هیونگ عالیه
_ تو قرار نیست بخوریش
÷ یاااااا....چی میشه حالا منم امروز ناهار پیش تون باشم!
_ نمیخوام
÷ آیششش....حسود کوتوله
_ یا میخوای بمیری؟!
÷ میخیی بیمیری
جیمین چشم هاش رو برای پسر درشت کرد تا خودش رو قلدور و ترسناک نشون بده، ولی تهیونگ هم مثل پزشک، اداش رو درآورد.
.
.
.
یونگی با تعجب چند بار پلک زد و بار دیگه پرسید:
+ واقعا بخاطر همین منو احضار کردین؟!
"درسته
+ ولی چرا من؟! چرا من باید دهکده رو نشونش بدم؟ مگه راهنمایی چیزیم؟!
"یونگی تو اینجوری نبودی!
+ ولی اخه من کار دا-
"جی-یون تازه از سئول اومده. جیسو باید از صبح تا ۶ غروب توی مدرسه باشه. کی میخواد بره دنبال این دختر؟ بعدش هم پیش کی میخواد بمونه تا شیفت و کار خواهرش تموم بشه؟!
+ درسته. ولی چرا من! چرا کسی دیگه ای نره دنبالش؟ چرا پیش کس دیگه ای نمونه؟
"چرا فقط نمیری دنبالش؟
+ آخه-
"میری دنبالش. میبریش رستوران تا ناهار بخوره. بعدش دهکده رو بهش نشون میدی
+ مادربزرگ! من بیکار نیستم!
"اگه الان حرکت کنی بهش میرسی. اون هیچ جارو بلد نیست. زود باش!
در آخر در خونه مقابل صورت یونگی بسته شد و مرد کلافه و عصبی وسط حیاط ایستاد.
.
.
.
+ جییون شی؟
دختر سمت یونگی برگشت و گفت:
"بله؟
+ مین یونگی هستم.
"اوه..سلام!
+ سلام. تازه رسیدین درسته؟
"اره
+ امیدوارم سفر خوبی داشته باشین. تا زمانی که جیسو شی تعطیل بشن، پیش شما هستم.
دختر لبخند دلنشینی تقدیم مرد رو به روش کرد و گفت:
"ممنون. امیدوارم مزاحم تون نشده باشم.
یونگی لبخند مصنوعی رو لب هاش نشوند و گفت:
+ نه اصلا
بعد تو دلش جمله اش رو اصلاح کرد:
+ خیلی هم مزاحم شدی! من الان باید برای پسرم غذا درست میکردم و اونم با شیرین بازی هاش قلبم رو ذوب میکرد!
یونگی خواهرِ معلمِ دهکده رو به رستوران کیم ها برد.
جین وقتی دید اون دختر همراه یونگیه، اخمی کرد و در گوشش پرسید:
=این کیه باهات؟!
+ خواهر جیسو شی
=چرا همراه توئه؟!
+ تقصیر مادربزرگه.....ازم خواست امروز همراهیش کنم تا جیسو شی تعطیل بشه
جین نگاهی به دختری که سر میز منتظر یونگی بود انداخت و گفت:
=خب. برو من غذا رو میارم.
.
.
.
جیمین چشمش بین گوشی و ساعت دیواری جا به جا میشد.
تهیونگ در حالی که ماگ هات چاکلت رو به لب هاش نزدیک میکرد به دوست بیقرارش زیر چشمی نگاه کرد.
یونگی دیر کرده بود.......بازم!
این اولین بار نبود که یونگی بدقولی میکرد و جیمین رو چشم به راه میذاشت.
تایم ناهار گذشته بود و یونگی همچنان نیومده بود. جیمین هنوز ناهار نخورده بود تا دوست پسر بدقولش بیاد.
تهیونگ خیلی وقت پیش ناهارش رو خورد و هرچقدر اسرار کرد که جیمین هم گشته نمونه ولی پسر با لجبازی رد کرده بود، و منتظر یونگی بود.
شکم موطلایی به صدا در اومد و باعث شد تهیونگ نگاهش کنه.
÷ نیازه بگم، بهت گفتم بیا ناهار بخور؟
_ ته!
÷ بهتره یه چیزی بخوری عزیزم! وگرنه از گشنگی ضعف میکنی و می افتی رو دستم!
جیمین لب هاش رو آویزون کرد و بار دیگه به ساعت نگاه کرد. باید یه چیزی میخورد. متاسفانه کل ناهار توسط تهیونگ خورده شده بود!
لباسش رو عوض کرد و راهی رستوران کیم ها شد....
YOU ARE READING
Versatile boy [Yoonmin]~|completed
Fantasy_ دوسِت دارم + .....ولی...من استریتم..... ↴ేخلاصه •پارک جیمین پزشکی که بخاطر اجبار پدربزرگش به دهکده ای کوچک میره تا برای ۶ماه دکتر عمومی اونجا باشه.... همه چی از نظر جیمین داغون و افتضاح بود، تا اینکه.....با مین یونگی آشنا میشه:) (این فیکشن جزو بچ...