تهیونگ بعد از خداحافظی با جیمین و نامجین سوار ماشین شد و همراه کوک راهی سئول شد.
حالا جیمین در حالی که روی مبل نشسته بود به گوشه ای خیره بود، فکرش هم نمی کرد نبود تهیونگ توی خونه اینقدر به چشم بیاد.
جیمین آهی کشید و گوشیش رو برداشت تا چرخی توی اینستا بزنه تا شاید نبود دوستش رو حس نکنه:
_ آیششش.... هنوز نیم ساعت هم نیست که رفتن، ولی دلم برای اون احمق دراز و اون بانی کیوت تنگ شده.
یکی از سلفی هایی که با تهکوک گرفته بود رو با کپشن:
"زودی برگردین من دلتنگم"
پست کرد. همون طور توی توییتر و اینستا گشت، چشم هاش خسته شد و نفهمید کی خوابش برد.
.
.
.
یونگی بعد از مرتب کردن آشپزخونه و شستن ظروف، خودش رو روی مبل رها کرد.
گوشیش رو برداشت و وارد اینستا شد. با دیدن پستی که جیمین گذاشته و با خوندن کپشن اخمی کرد:
+ اون دوتا کجا رفتن مگه؟!
نگاهی به انتهای پست انداخت. جیمین یک ساعت پیش این عکس رو پست کرده بود.
یعنی الان خونه تنها بود؟ ولی اون کامل یادش بود که جیمین تو مستی بهش گفته بود:
"چون تو خونه تنهاست.... جیمینی از تنهایی بدش میاد"
به عکس نگاه کرد و نگاهش روی چهره جیمین قفل شد.
+ باید برم پیشش؟
+ یونگی احمق،...مثلا به چه بهونه ای؟!
+ اینکه.....اره دکی من نگرانت بودم دلم نیمخواست تنها باشی
+ اون همین جوریش هم بهم اعتراف کرده و گفته منو عاشق خودش میکنه
"مگه نکرده؟
ندای درون یونگی بهش گفت و یونگی چشم هاش رو چرخوند:
+ نه خیرم
"پس چرا نگرانش هستی یونگی شی؟
+ چون...چون.....آیششششش
"بزار من بگم
+ نه....
"چون عاشقش شدی
"قبل از اینکه اون بهت اعتراف بکنه عاشقش شدی
+ نه
"اره
+ نه
"آره
_ ن-
"جرئتش رو داری مخالفت کن تا دهنت رو سرویس کنم!
_ ......
"خوبه. حالا بلند میشی و میری پیشش. نمیخوای که شب تنها باشه. اون از تنهایی بدش میاد. شاید اصلا دلتنگ تهیونگ بشه و گریه کنه.
_ نه اون نباید گریه کنه!
"درسته. حالا لباس بپوش و برو پیشش
_ باشه!.
.
.
.
.با صدای زنگ در، پلک های سنگین رو از هم فاصله داد. تلو تلو خوران سمت در و رفت و بازش کرد. با دیدن یونگی چشم های خمارش، سریع گرد شد.
یونگی با دیدن چهره مو طلایی فهمید که خواب بوده:
+ سلام دکی
_ اوه رئیس مین! اینجا چیکار میکنی؟
+ خواب بودی؟
_ ها؟ اوه....اره...
+ ولی ساعت تازه ۸ شبه!
جیمین انگشت های کوچیکش رو بالا آورد و چتری بلندش رو از جلوی چشم هاش کنار زد.
_ خب.... یکم بی حوصله بودم
+ پس به موقع اومدم
جیمین سرش رو کج کرد و گیج به مو مشکی رو نگاه کرد. یونگی لبخند لثه ای تقدیم جیمین کرد و بعد پلاستیک خوراکی ها و سوجو رو از پشتش در آورد و گفت:
+ اومدم امشب یکم خوش بگذرونیم
جیمین ابرویی بالا انداخت که یونگی ادامه داد:
+ میتونم بیام داخل؟
جیمین به خودش اومد و از جلوی کنار رفت. با تعجب با مرد مو مشکی که سمت سالن میرفت خیره شد. زیر لب گفت:
_ مست کرده؟ چرا یهو اومده پیشم؟
یونگی سوجو و اسنک ها رو روی میز عسلی گذاشت و روی مبل نشست.
نگاهی به اطراف کرد و پرسید:
+ تهیونگ خونه نیست؟
جیمین همون طور که سمت مرد میرفت و کنارش می نشست جواب داد:
_ کاری واسش پیش اومد و رفت سئول. کوک هم باهاش رفت.
+ اوه پس امشب تنهاییم
جیمین نگاهش رو از صفحه تلوزیون خاموش گرفت و به چهره یونگی داد.
چرا امشب یونگی اینقدر مشکوک شده بود؟
_ رامن میخوری؟
یونگی یک تای ابروش رو بالا داد که جیمین هول کرد و گفت:
_ من هنوز شام نخوردم. گفتم شاید تو هم نخورده باشی
+ من همیشه ساعت ۷ شام میخورم
_ هوممم.... گود لایف استایل
سمت آشپزخونه رفت و بسته رامنی از کابینت برداشت:
_ پس نمیخوری؟
+ میخورم
جیمین با لبخند محوی سری تکون داد و یک بسته دیگه هم برداشت.
YOU ARE READING
Versatile boy [Yoonmin]~|completed
Fantasy_ دوسِت دارم + .....ولی...من استریتم..... ↴ేخلاصه •پارک جیمین پزشکی که بخاطر اجبار پدربزرگش به دهکده ای کوچک میره تا برای ۶ماه دکتر عمومی اونجا باشه.... همه چی از نظر جیمین داغون و افتضاح بود، تا اینکه.....با مین یونگی آشنا میشه:) (این فیکشن جزو بچ...