~09~

1.7K 324 13
                                    

جونگ کوک با خشم اوراق رو، روی میز کارش ریخت و اسم دستیارش رو فریاد زد:
= سوبین!
تهیونگ که توی دفترش نشسته بود، با عربده کوک، از جاش پرید. دستش رو روی قلبش گذاشت و گفت:
× آیش ترسیدم
= سوبین!
کوک بار دیگه فریاد زد که پسرک بیچاره هراسان وارد دفتر شد:
+ بله رئیس!
= کجایی سه ساعته دارم صدات میکنم!
+ ببخشید، بیرون بودم
= مگه بهت نگفتم همه شکایت نامه ها و پرونده های مربوط به اون سایه لعنتی رو روی میزم بزار؟!
پسرک آب دهنش رو قورت داد و با استرس جواب داد:
+ من همه رو گذاشتم....
جونگ کوک یک تای اَبروش رو بالا انداخت و دست به سینه پرسید:
= عه جدی؟ چند تا پرونده بود؟
+ ...۱۲-...۱۳ تا
= باید ۱۵تا پرونده روی میز فاکی من میبود!
با فریاد کوک، سوبین به خودش لرزید و با لکنت گفت:
+ ....مت...متاسفم
= بجای متاسف بودن، برو بقیه پرونده ها رو بیار!
+ چشم
= زود!
+ چشم!
سوبین به سرعت از دفتر خارج شد تا بقیه پرونده هارو برای رئیس خشمگین ش بیاره.
تهیونگ به چهره اخمو کوک نگاه کرد. این پسر توی اون لباس فرم، و اون چهره جدی و اخم ظریف، به طرز فاکی جذاب شده بود، طوری تهیونگ دلش میخواست کرکره ها رو پایین بکشه و در دفتر رو بینه و همین جا روی مبل کار کوک رو یکسره کنه!
× چی شده بیب...چرا اینقدر عصبی هستی؟
کوک که انگار منتظر همین سوال بود، شروع کرد به غرغر کردن:
= از وقتی اون سایه فاکی اومده تو دهکده کل نظم و امنیت دهکده ام رو بهم ریخته! اگه فقط اون شخص رو پیدا کنم، طوری هارد بفاکش میدم که برای راه رفتن به ویلچر نیاز پیدا کنه!
تهیونگ لب هارو روی هم فشار داد تا جلوی قهقهه زدنش رو بگیره.
× خب، مگه این سایه چه غلطی کرده که بانی کیوتم رو اینجوری وحشی کرده؟!
= اوف.... حدود دو هفته میشه‌. مردم میان گزارش سایه و شخصی رو میدن که تعقیبشون میکنن. معمولا هم همیشه زن ها و حتی پسر های جوون این گزارش لعنتی رو میدن.
× تو بهترین پلیس این دهکده هستی. بلخره گیرش میاری و دهنش رو سرویس میکنی.
= امیدوارم.
+ تو میتونی بیب.....حالا بیا بریم چیزی بخوریم تا سوبین بیچاره پرونده ها رو بیاره. چرا اینقدر به این بچه سخت میگیری.
= سوبین خیلی حواس پرته! این اصلا واسه یه پلیس خوب نیست! باید خودش رو اصلاح کنه.
× صحیح....
.
.
‌.
‌.
باران های بهاری سه روزی میشد که دست از سر دهکده بر نمیداشت.
تهیونگ مثل افسرده ها از پشت پنجره به بیرون نگاه میکرد.
+ این بارون فاکی چرا تموم نمیشه؟!
جیمین خندید و گفت:
_ بارون چه آزاری بهت میرسونه آخه!
+ بخاطر این قطره ها، سه روزه همش تو خونم و نمیتونم با کوک وقت بگذرونم. بانی هم درگیر اون سایه فاکی تر از بارونه!
_ امشب برو پیشش
+ اون پیش نامجون و جین هیونگ زندگی میکنه....خجالت میکشم برم اونجا....
_ خب بگو اون بیاد اینجا...اگه لازم باشه من میرم بیرون
+ تو این سیل کجا میخوای بری مثلا؟!
_ یه قبرستانی میرم دیگه! بجای فضولی، زنگ بزن جونگ کوک بیاد!
+ تو زود مریض میشی هیونگ. پس خفه شو و همین جا بمون.
_ باشه میمونم. وقتی کوک اومد و صدای ناله شنیدم، توی هر مرحله ای باشین، همه چیز رو بهم می ریزم!
تهیونگ حینی که ریز به لحن حرصی جیمین میخندید، "باشه" ای گفت و به جونگ کوک زنگ زد...
.
.
.
اون شب کوک به خونه پزشک و منشی دهکده رفت‌‌. تا ساعت ۳شب سه نفری فیلم دیدن. البته تهکوک هر کاری میکردن جز دیدن اون فیلم کوفتی!
جیمین که حس میکرد سینگلی خیلی داره بهش فشار میاره، اون فضای عاشقانه رو ترک کرد تا دو پسر راحت باشند.
فردا صبح هم جیمین زودتر از همه خونه رو ترک کرد، وگرنه تضمینی نمیداد با بیدار شدن تهکوک درباره صدا ناله های دیشب سوال و اشاره نکنه!
.
.
.
وارد مطب شد و روپوش سفیدش رو پوشید و عینک مخصوصش رو زد.
نگاهی به لیوان آیس آمریکانو ای که آقای نام ایل درست کرده بود انداخت. امروز صبح یونگی توی کافه نبود.....
جیمین چند باری خواست زنگ بزنه تا مطمئن بشه حال رئیس مین کاملا خوبه و اون حس های منفیِ تویِ سرش اشتباه میکنند. ولی به نظرش این خیلی فضولی میومد. اصلا چرا یونگی باید بهش جواب پس میداد که امروز صبح کجا بوده که به کافه نیومده!
تصمیم گرفت ظهر به رستوران کیم ها بره. یونگی همیشه ظهر ها اونجا بود.
.
.
.
یونگی امروز حتی به رستوران هم نرفته بود! از هر کسی که سراغ مرد رو می گرفت، همه می گفتن که آخرین بار، دیروز یونگی رو دیدن.
اینجا بود که جیمین حسابی نگران شد.
مطب رو برای غروب بست و سمت خونه یونگی راه افتاد. براش مهم نبود که یونگی چی راجبش فکر میکنه.
محض رضای خدا، یونگی امروز اصلا پیدا نبود! جیمین هر چقدر هم بهش زنگ میزد جواب نمیداد!
با اخم سری تکون داد و مصمم قدم هاش رو برای رسیدن به خونه مرد مو مشکی تند کرد.
اما یکدفعه اولین قطره بارون روی نوک بینیش فرود اومد:
_ شت! فقط بارون رو کم داشتم!
تا شب گذشته باران ادامه داشت. ولی امروز صبح هوا آفتابی بود و اهالی دهکده خوشحال بودن که دیگه بارش باران تموم شده. ولی انگار ابر ها برای چند ساعت به خودشون استراحت داده بودن، و دوباره شروع به باریدن کرده بودن.
قدم های جیمین تبدیل به دویدن شد.
وارد حیاط خونه یونگی شد و زیر سقف پناه گرفت:
_ آه خیسِ آب شدم!
دستش رو بالا آورد و چند ضربه به در زد:
_ رئیس مین
کسی جواب نداد.
بار دیگه در زد:
_ رئیس مین! منم دکتر پارک!
و باز هم در زد. خواست با گوشیش به یونگی زنگ بزنه که، یکدفعه در باز شد.
جیمین به ضرب سرش رو بالا آورد و با دیدن حال داغون یونگی نفسش بند اومد.
چهره بیحال و خمار، پوست رنگ پریده، وجود عرق سرد روی پیشونی و شقیقه ها، بدن بیحال و سست
همه این ها، خبر از مریضی میداد!
_ یونگی! حالت خوبه؟!
همین جمله کافی بود تا جسم ضعیف مرد روی جیمین سقوط کنه! جیمین سریع دستش رو دور بدن یونگی حلقه کرد و نگهش داشت.
_ هی هی! تو چت شده؟
جیمین، با هزار بدبختی بدن سنگین و بیحال یونگی رو وارد خونه کرد و با احتیاط مرد مریض رو روی مبل خواباند. کمرش رو صاف کرد و نفس عمیقی کشید. دستش رو روی پیشونی عرق کرده یونگی گذاشت:
_ داری آتیش میگیری!
یونگی ناله ضعیفی کرد و چیزی زیر لب نجوا کرد. جیمین اخمی کرد و گوشش رو نزدیک دهان یونگی برد تا متوجه حرفش بشه:
_ چی گفتی؟
+ برو
جیمین گیج پلک زد و پرسید:
_ کجا برم؟
+ برو....خونه
جیمین خودش رو عقب کشید و دست به سینه، با تمسخر پرسید:
_ هه اون وقت چرا باید به حرفت گوش کنم آقای مین؟!
یونگی با همون حال مریضش چشمی چرخوند.
_ فک کنم سرما خوردی. دیروز بارون شدیدی بارید‌‌. احیانا که تو اون بارون بیرون نبودی؟
یونگی سری تکون داد که باعث فریاد جیمین شد:
_ تو دیوونه شدی! تو اون هوای داغون بیرون چیکار می کردی!؟ معلومه که سرما میخوری!
یونگی بی توجه به غرغر های پزشک، با دیگه گفت:
+ گفتم....برگرد
_ این حرف آخرته؟!
+ اره
_ .....باشه...
جیمین بلند شد و با قدم های محکم سمت در رفت. چند ثانیه بعد صدای بسته شدن در توی خونه پیچید. یونگی ساعدش رو روی چشم هاش گذاشت و طولی نکشید که وارد دنیا خواب شد....

Versatile boy [Yoonmin]~|completedOnde histórias criam vida. Descubra agora