~32~

1.4K 245 47
                                    

جیمین بدون اینکه مثل گذشته مقاومت کنه، اجازه داده بود یونگی روبه روش بشینه. شنیدن اون حرف ها کمی نرمش کرده بود، پس منتظر موند تا دوست پسر سابقش به حرف بیاد.
دو مرد در سکوت نشسته بودند و جیمین با دلتنگی به چهره شرمنده و مضطرب یونگی نگاه میکرد. یونگی هم از زیر میز با انگشت هاش بازی میکرد.
_ من تمام روز رو وقت ندارم
جیمین یادآوری کرد و یونگی با دستپاچگی سرش رو بلند کرد:
+ درسته....خب...
جیمین منتظر نگاهش کرد. یونگی کلافه نفسش رو بیرون داد و بلخره شروع کرد:
+ من بهش گفتم. درباره خودمون و اینکه علاقه ای به جی‌ یون شی ندارم.....
_ به...مادربزرگ؟
+ آره.....با جی‌یون شی هم حرف زدم و-
_ چه فایده ای داره؟ باید یک ماه پیش این کارو میکردی. وقتی که من داشتم خودم رو تیکه تیکه میکردم و حرص میخوردم. نه الان.
یونگی می دونست. همه رو میدونست. لبش رو گزید و ادامه داد:
+ من....توی خانواده ای بزرگ متولد شدم که دوست داشتن بچه شون عالی و بی نقص باشه. من تا هشت سال با این سبک زندگی کردم. تا اینکه پدر و مادرم رو از دست دادم. بعدش وارد خونه مادربزرگم شدم. اون از من هیچ انتظاری نداشت. ولی من جوری بزرگ شده بودم که باید بی نقص باشم. دوست داشتم باعث افتخار تنها فرد خانواده ام بشم. بهترین دانش آموز مدرسه بودن. بهترین فرد دهکده بودن.......مادربزرگ برای بزرگ کردن من خیلی زحمت کشید و من سعی کردم از این طریق زحماتش رو جبران کنم.
نگاه غمگینش رو به جیمین داد و ادامه داد:
+ من میخواستم بهش بگم. شاید یکم ناراحت میشد. ولی میخواستم راجب تو بدونه. ولی.....یه روز حالش بد شد.
جیمین دقیقا یادشه کدوم روز بود. روزی که قرار بود با یونگی به دریا بره تا مرد بزرگتر بهش موج سواری یاد بده.
+ وقتی بردمش بیمارستان، دکترش گفت مشکل از قلبشه.....گفت اگه خیلی دووم بیاره برای سه تا چهار ساله. حتی پیوند قلب هم نمیتونه کمکش کنه. بدن پیر و ضعیف مادربزرگ تحمل اون عمل سخت رو نداره.....
یونگی سعی کرد بغضش رو کنترل کنه و اون لحظه جیمین میخواست از پشت میز بلند بشه و محکم مردش رو به آغوش بکشه.
حتی با اینکه این مرد بهش آسیب زده بود، بازم تحمل دیدن ناراحتی و اشک هایش رو نداشت.
"تو یه عاشق احمقی جیمین.....دلم برات میسوزه"
جیمین خطاب به خودش گفت و به چهره غمگین یونگی نگاه کرد.
+ اون شب....تو راه برگشت بهم گفت میخواد قبل از مرگش خوشبختی منو ببینه‌. گفت این تنها وظیفه ای که رو دوشش سنگینی میکنه.....
جیمین میتونست ادامه ماجرا رو حدس بزنه. شاید اگه خودش جای یونگی بود این کارو نمیکرد ولی اون توی خانواده یونگی بزرگ نشده. پس میتونست به مردش حق بده.
+ میدونم شاید نتونی درکم کنی....و بهت حق میدم. آخرین چیزی که تو این دنیا میخواستم از دست دادن تو بود....معذرت خواهی من روز های سختت رو جبران نمیکنه، و این باعث میشه بخوام خودم رو از روی زمین محو کنم! ولی اگه یه فرصت دیگه بهم بدی.....میتونم زخم های قلبت رو ترمیم کنم. رئیس مین میخواد از تمام عشق و توانش برای به دست آوردن قلبت استفاده کنه.
اون لحظه چهره مرد رو به روش درمانده و ناراحت بود. ولی توی اون چشم های گربه ای هیچ شک و تردیدی رو نمی دید. میدونست اون مرد میتونه بهش عشقی که چند وقتی بود از دستش داده بود رو، بهش برگردونه.
یونگی میدانست که چه اشتباهی کرده‌. میدانست که چطور به روح و قلب پسرش آسیب زده. باعث شده پسرش روز های عذاب آوری رو تجربه کنه و پشت سر بزاره. جیمین فقط با فکر کردن به لبخند های آدامسی مردش، بغض میکرد و متوجه نمیشد که چطور صورتش از اشک هاش خیس میشه. با تمام این ها....
همه آدم ها یه فرصت دوباره دارن.....درسته؟
جیمین میخواست به قلب بی قرار و عاشقش دوباره فرصت بده، با این که منطقش مدام بهش میگفت که نباید دوباره به یونگی اعتماد کنه و دو دستی قلبش رو تقدیم مرد بکنه.
_ میدونی که کار سختیه؟
چهره یونگی با این سوال جیمین روشن شد. یعنی پسرش قبول کرده بود تا دوباره پیشش باشه؟!
+ میدونم! و با تمام وجودم قبولش میکنم.
_ من جیمین گذشته نیستم. اینم میدونی؟
یونگی لبخندی زد و سر تکون داد:
+ حاضرم تا ناز پسرم رو بکشم. خودم لوسش کردم پس....باید پاش بمونم.
پزشک خیلی سعی کرد تا لبخندش رو جمع کنه ولی یونگی میتونست هاله قرمز رنگی رو، روی گونه های برجسته اش، ببینه.
اون هنوزم همون جیمین بود. جیمین شیرین و لوسش. پسر کیوت و دوست داشتنیش....
یونگی دیگه نمیخواست شکست بخوره. نمیخواست توی شاد نگه داشتن پسرک شکست بخوره. بزرگ ترین هدف زندگیش، دیدن دوباره لبخند پاک و معصوم پسرشه....
و اون نمیخواد که هم خودش و هم پسرش رو ناامید کنه.
.
.
.
.
.
.
.
طبق قرارداد نانوشته بینشون. قرار شد با هم زندگی کنن تا دریچه قلب جیمین کامل به روی یونگی باز بشه.
پس اگه یونگی توی خونه جیمین زندگی کنه و مدام در حال قربون صدقه رفتن مرد کوچک تر باشه...اصلا چیز عجیبی نیست.
هر چند که جیمین مرد رو پس میزنه و باهاش خشک رفتار میکنه. ولی یونگی کاملا سرخی گونه پسر بعد از هر نوازش و بوسه رو میبینه، و ستاره های چشمک زن رو بعد از هر تعریف تمجید توی چشم های معصوم پسرش مشاهده میکنه.
پس با جون و دل ناز پسرش رو میکشه و توی خونه و حتی محل کار مدام دورش میگرده.
.
.
جیمین کش و قوسی به بدنش داد و از روی تخت بلند شد. از اتاق بیرون رفت و با دیدن منتظره مورد علاقه اش، لبخندی زد.
اون عاشق این بود که شونه ای پهن یونگی رو از پشت نگاه کنه. مخصوصا وقتی داره براش آشپزی میکنه.
یونگی با شنیدن صدای قدم های نرم و کوچولوی پسرش، با لبخند برگشت و گفت:
+ صبح بخیر پتال
جیمین طبق عادت، با انگشتش چتری های بلندش رو کنار زد و گفت:
_ صبح بخیر
سر میز نشست و منتظر پنکیک های فوق خوشمزه یونگی موند.
+ مثل اینکه یکی خیلی گشنه ست!
جیمین با چشم هایی مشتاق، لیسی به لبش زد و سر تکون داد.
جیمین توی این یک ماه حسابی وزن کم کرده بود و یونگی نمیتونست جلوی سرزنش کردن خودش و جیمین رو بگیره...!
پس این یکی از حیاتی ترین وظیفه های یونگی بود؛

Versatile boy [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now