~27~

1.2K 221 35
                                    

برای چند ثانیه به در بسته اتاق جیمین نگاه کرد.
همین؟
اینقدر راحت تونست از جیمین جدا بشه؟
جیمین نمی خواست یه مشت محکم مهمونش کنه؟ حتی فریاد هم نمی خواست بکشه؟
دیگه بیشتر از این نمیتونست اونجا بمونه. از خونه خارج شد و به آسمون صاف و آبی نگاه کرد. امروز میتونست روز خوبی برای پسرش باشه....ولی اون همه چیز رو نابود کرد....
الان که رفته بود...کیتن لوسش، گریه میکرد؟ ولی اون اونجا نبود تا جسم ظریف پسرش رو به آغوش بکشه با زمزمه ها و نوازش هاش آرومش کنه.
از خودش متنفر بود که باعث عذاب کشیدن اون فرشته شده بود.
+ تو عوضی ترین آدم روی زمینی مین یونگی
خطاب به خودش گفت و لگدی به سنگ کوچکی که جلوی پاش بود، زد.
تمام وجودش از حس تنفر به خودش پر شده بود و قلبش زیر فشار غمی که روش بود، در حال نابود شدن بود.
مدام چهره غمگین و چشم های خاموش جیمین روی پرده ذهنش به نمایش در میومد و حالش رو بد میکرد.
خودش این تصمیم خودخواهانه رو گرفت. خودش جیمینش رو از دست داد. خودش قلب معصوم و عاشق اون پسر رو به هزاران تکه تبدیل کرد.
پس چرا الان اینقدر داغون و پشیمون بود..؟!
فکش رو منقبض کرد و تا مانع جوشش اشک هاش بشه.
خیلی سریع خودش رو به خونه رسوند. روی زمین نشست و به مبل تکیه داد.
+ مثل همیشه خراب کردی یونگی.....مثل همیشه ناراحتش کردی....و برای همیشه از دستش دادی...
چشم هاش خیس شد و زانو هاش رو توی شکمش جمع کرد:
+ حالا خوب شد؟ اینکه تنها شدی..... اینکه عشق جیمین رو از دست دادی.....تو لیاقت علاقه اون رو نداشتی....
سرش رو بین دستانش گرفت و چنگی به موهاش زد.
+ فکر میکنم این بهترین راهه....بهترین راه برای خلاص شدن از این وضعیت....
بلخره اشک هاش راه خودشون رو به صورت رنگ پریده اش پیدا کردن:
+ نباید اینقدر راهت ولم میکردی که برم....
صدای گریه اش توی خونه ساکت و تاریکش، اکو میشد:
+ کاش میتونستم کنار خودم داشته باشمت.....ولی نمیتونم....
.
.
ساعت ها خودش رو توی خونه سرد و تاریکش زندانی کرد و اشک ریخت.
وقتی سرش رو بلند کرد، تازه متوجه سیاهی آسمان شد.....شب شده بود....
دلتنگ پسرش بود.
یونگی که حتی چند ساعت هم نمی تونست بدون حضور جیمین، سر کنه،....از صبح تا الان رو تنها بود....
تشنه و گشنه بود ولی هیچ اهمیتی نمی داد. اینقدر گریه کرده بود که چشم هاش اشکی برای باریدن نداشت و سرش درد میکرد.
+ اولین روز بدون جیمین.... ببینم تا کی میتونی دووم بیاری یونگی....
با پوزخند تلخی به خودش گفت و سمت اتاق رفت. بدون اینکه لباس هاش رو عوض کنه، خودش رو روی تخت انداخت و به سقف خیره شد.....
.
.
.
.
.
خبر ها خیلی سریع توی دهکده می پیچید، و مهمترینش این بود که:
"رئیس مین و جی‌‌یون شی به زودی نامزد میکنن"
"پارک جیمین از دهکده رفته و تا چند روز آینده پزشک جدیدی به دهکده میاد"
ولی تنها کسی که از هیچ کدوم از اینها خبر نداشت، یونگی بود.
امروز چهارمین روزی بود که خودش رو توی خونه حبس کرده بود. صدای زنگ و در رو می شنید ولی خسته تر از اونی بود که بخواد خودش رو تا جلوی در برسونه....
گاهی صدای فریاد و تهدید های جین رو می شنید. گاهی صدای ناراحت مادربزرگش رو که سعی داشت وارد خونه بشه.
ولی اون به هیچ کدومشون توجه نمیکرد.
الان به تنها چیزی که نیاز داشت....جیمینش بود.
چشم هاش نیاز داشتن تا بار دیگه لبخند های درخشان و چشم های حلالی پسر رو ببینن.
گوش هاش تمنا میکردن و خواستار شنیدن صدای لطیف و گوش نواز جیمین بودن.
دستش هاش دلتنگ لمس پوست شیری رنگ و نرم پسر، بودن.
ولی اون حق نداشت هیچ کدوم از اونها رو داشته باشه.....
از روی تختی که دورانی با جیمین شریکش بود، بلند شد و سمت آشپزخونه رفت.
شیر آب رو باز کرد و لیوان رو پر آب کرد.
_ یونگیا
با شنیدن صدای مورد علاقه اش، به ضرب سمتش و با دیدن جیمینی که وسط سالن ایستاده بود، برای لحظه ای خشکش زد.
_ چرا در رو باز نمیکردی؟ میدونی چقدر زنگ زدم؟!
جیمین دست به کمر و با اخمی بامزه گفت و سمت یونگی رفت:
_ خوابیده بودی؟!
+ کیتن....؟
جیمین، لبخندی که مرد خیلی وقت بود دلتنگش بود رو تقدیمش کرد و با حالت لوسی گفت:
_ دلم برات تنگ شده
یونگی به لب های سرخ و آویزون پسرش نگاه کرد و لبخند غمگینی روی صورتش نقش بست.
+ اینجا چیکار میکنی؟
_ اومدم تورو ببینم دیگه! کل امروز رو منتظر بودم مثل همیشه بیای به مطب ولی نیومدی
مثل وقت هایی که از دست یونگی دلخور بود، خودش رو لوس کرد و باعث شد تکخنده غمگینی از بین لب های بی رنگ مرد فرار کنه.
با تردید دستش رو بالا آورد تا بتونه گونه پسر رو نوازش کنه.....ولی....
پلک هاش رو روی هم فشار داد و با تاسف گفت:
+ اونقدر داغون شدم که دارم توهم تورو میزنم کیتن؟
سمت اتاقش برگشت و تصمیم گرفت تا دوباره بخوابه.
_ یونگیا میتونم این لباست رو بپوشم؟
سرش رو طرف صدا برگردوند و جیمین رو در حالی که یکی از تیشرت هاش رو به دست داشت دید.
_ هوم؟ اخه خیلی قشنگه.....نمیدونم چرا قبلا ندیده بودمش
به جیمین خیالی پشت کرد و چشم هاش رو بست.
_ یونگیا! من گشنه مه!
با شنیدن فریاد جیمین از توی سالن، سری از تاسف برای خودش تکون داد.
_ یونگیا....شوگی باهام قهره! دیگه نمیاد تو بغلم!
_ یونگیا....میشه برام گیتار بزنی؟
_ یونگیا....دارم احساس خستگی میکنم، بیا بغلم کن
_ یونگیا....امشب میریم بیرون؟
_ یونگیا....هوا خیلی خوبه...میشه بریم لب دریا؟
چنگی به بالش زد و اون رو، روی سرش فشار داد. دو باره گریه اش گرفته بود و قرار بود مجدد سردرد های عذاب آورش به سراغش بیان....
.
.
.
.
دیگه حتی نمیتونست توی خونه اش بمونه. به هر بخشی از اون خونه میرفت جیمین رو میدید و خاطرات شیرینی که با ون پسر ساخته بود، براش بازگو میشدن.
گل های حیاط مخفیش، پژمرده شده بودن و دیگه مثل سابق خوش رنگ و شاداب نبودن.
اون حیاط، بخش مورد علاقه جیمین بود. یاد روز هایی افتاد که پسرش، مثل بچه ها توی حیاط میدوید و با گل ها حرف میزد. گاهی هم با شوگی بین بوته ها بازی میکرد.

شب ها روی مبل میخوابید. به طرز آزار دهنده ای، نبود اندام ریز و زیبای جیمین کنارش، روی تخت، خیلی رو مُخش بود.
چرخی روی مبل زد و تیشرت جیمین رو به بینیش نزدیک کرد.
خیلی اتقافی پیراهن پسر رو زیر تختش پیدا کرده بود و خوشحال بود که هنوزم عطر جیمین روی تیشرت بود.
خوابش نمیبرد، پس گوشیش رو برداشت و وارد گالری شد. پوشه مورد علاقه اش رو باز کرد و با لبخندی از جنس حسرت و ناراحتی به عکس های جیمین نگاه کرد.
+ دلم برات تنگ شده کیتن....
کمی فکر کرد و گفت:
+ هفتمین روز؟ خوب تونستم بدون تو دووم بیارم
نگاهی به سر و وضع خودش و خونه اش انداخت. با پوزخند دردناکی ادامه داد:
+ هرچند فرقی با مرده ها ندارم....
با زنگ خوردن گوشیش، و دیدن اسم مادربزرگ، با شرمندگی گفت:
+ متاسفم مادربزرگ.....ولی به زمان نیاز دارم تا خودم رو جمع و جور کنم.....
.
.
.
.
.
.
.
بلو رایتر💙🦋
اینم از یونگی:"
با خوندن این پارت، حدس میزنید یونگی برای چی از جیمین جدا شد؟
با خوندن این چند پارت آخر، تونستم حس غم و ناراحتی رو بهتون منتقل کنم...یا نه؟ :"
برای نظر و ووت هاتون هم ممنونم♡

دینگ دونگ🌝👇⭐

Versatile boy [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now