~30~

1.3K 253 36
                                    

با سردرد شدیدی از خواب بیدار شد.
دستش رو به پیشونیش کشید و به اتاق ناآشنایی که درش بود نگاه کرد......اینجا دیگه کجا بود؟!
با حس کردن بوی غذا و سر و صدای کاسه، بشقابی که از بیرون اتاق میومد، پاهاش رو از زیر ملافه بیرون آورد و روی پارکت کف اتاق گذاشت.
سمت در اتاق رفت و از لای در به بیرون نگاه کرد.
با دیدن اون شانه های پهن، خیالش راحت شد.
از دیشب فقط مست کردنش رو یادش بود. لحظه ای فکر کرد شاید توسط چند تا دزد یا منحرف دزدیده شده...!
اما حالا پیش یونگی بود. پس جاش امن بود!
اما دو سوال اصلی داشت؟
۱. اینجا کجا بود؟
۲. چرا پیش یونگی بود؟!
نگاهی به خودش انداخت، هنوز لباس های دیشب تنش بود. دستی به جیب هاش کشید و با حس نکردن گوشی و سوئیچ ماشینش، اخمی کرد.
به اطراف اتاق نگاه کرد و گوشی و سوئیچ رو، روی پاتختی دید.
چنگی بهشون زد و دنبال بارانی کرم رنگش گشت.
تابستون یک ماه بود که تموم شده بود. نمیتونست تو هوای سرد پاییزی همین جوری بزنه بیرون!
با دیدن بارانیش که روی مبل گوشه اتاق بود، لبخند زد و سریع پوشیدش.
از اتاق بیرون رفت و مقابل آشپزخونه ایستاد. یونگی که صدای قدم های ریز و آهسته پسرش رو شنیده بود، با لبخندی محو سمتش برگشت.
+ بیدار شدی؟ سرد درد داری؟
جیمین سعی کرد نگرانی مرد رو فاکتور بگیره، با لحنی جدی گفت:
_ نمیدونم چی شده که الان اینجام....پیش تو.....ولی، ممنون.
بدون اینکه منتظر واکنشی از جانب یونگی باشه، مستقیم سمت در رفت.
یونگی که هول کرده بود با استرس گفت:
+ ولی برات سوپ خماری پختم......
‌جیمین که بین چهار چوب در ایستاده بود، سرش رو سمت مرد چرخوند. به چهره ناامید و درمانده اش نگاه کرد.
یونگی براش غذا پخته بود. مثل روز هایی که توی دهکده بودن....
ولی اون با خودش عهد بسته بود که دیگه نزدیک یونگی نشه.
باید میرفت. نباید گول این چهره مظلوم رو میخورد.
به قابلمه ای که بین دست های مرد بود و میزی که چیده شده بود نگاهی انداخت.
اما یونگی اون طرف خونه ایستاده بود و مدام تو دلش التماس میکرد که جیمین نره: "خواهش میکنم، نرو نرو نرو نرو..."
_ من باید برم.....
شونه های یونگی افتاد و این از چشم های تیز بین جیمین دور نموند.
چند ثانیه بعد، در خونه بسته شد و یونگی تنها توی آشپزخونه ایستاده بود....
.
.
.
.
.
.
گوشه کافه تریا توی سایه نشسته بود و از فاصله ای دور، جیمین رو نگاه میکرد. پسرش در سکوت قهوه مینوشید و گوشیش رو چک میکرد.
"اوپاااااا
ناگهان صدای دخترونه ای با جیغ گفت، و باعث شد جیمین به ضرب سرش رو بلند کنه.
_ سوجینا!
پزشک با تعجب و چهره ای شگفت زده اسم دخترک رو صدا کرد و چند ثانیه بعد دختر توی بغل جیمین پرید.
" اوپا دلم برات یه ذره شده بود
دختر خودش رو لوس کرد و با لب هایی آویزون گفت. جیمین به کیوتی سوجین خندید و موهاش رو نوازش کرد.
_ اینجا چیکار میکنی؟!
" مامان بهم گفت یک ماهه برگشتی! منم همین که فهمیدم سریع از بوسان اومدم. البته باید زودتر می آمدم ولی وسط امتحانات دانشگاه بودم و نمی تونستم زودتر بیام.
لبخند جیمین عمیق تر شد و نگاهی به ساعتش کرد.
_ ناهار خوردی؟
سوجین با چهره ای شبیه گربه شرک سرش رو به طرفین تکون داد و جیمین خنیدید و گفت:
_ دختره لوس..... بریم ناهار بخوریم و بهم بگو با امتحانات چه کردی
" نمیخوام راجبش حرف بزنم
_ اوه عمه حسابی عصبانی میشه
" من همه تلاشم رو کردم....مامان نباید عصبانی بشه
_ یادمه بهش قول داده بودی این دفعه نمره ای خوبی نشونش میدی
" معلومه که نشونش میدم.....ولی....شاید چند تا درس رو پاس نشم؟
پزشک با تاسف سرش رو تکون داد و دست ظریف و کوچولو دختر رو گرفت و از کافه تریا خارج شدن.
یونگی چند بار پلک زد و دهان نیمه بازش رو بست. الان چی شده بود؟!
.
.
.
.
.
"خب، چی شد برگشتی اوپا؟
جیمین با تعجب و لپ هایی که پر از غذا بود به سوجین نگاه کرد.
"آخرین باری که حرف زدیم، گفتی...میخوای تو دهکده بمونی
سرعت جویدن جیمین کم شد و رفته رفته، نگاهش غمگین شد:
"گفتی یکی اونجا هست که قلبت رو صاحب شده......چرا برگشتی؟ باهم بحث تون شده؟
جیمین سرش رو به طرفین تکون داد.
"دعوا کردین؟
دوباره سرش رو تکون داد:
"پس چی؟
_ باهام...‌..بهم زد.....
" ........چ..چی؟.....رییس مین...باهات بهم زد...؟!!
_ اوهوم
"......چرا؟
_ میخواست با یه دختر ازدواج کنه.....
"چی!
با فریاد سوجین بقیه افراد حاضر در رستوران، سمت اونها برگشتن.
_ آروم تر!
"اون مرتیکه چیکار کرد؟ اگه میخواست با یه دختر ازدواج کنه چرا از اول قبولت کرد؟ آدرسش رو بهم بده تا برم از کیر دارش بزنم!
_ سوجین!
"چیه؟! تو که این کارو نمیکنی. بزار من انتقامت رو بگیرم اوپا!
_ بیا پایین بچه.....این ماجرا ربطی بهت نداره
سوجین اخمی کرد و با لب هایی آویزون گفت:
"هنوزم داری ازش دفاع میکنی.....هنوزم دوستش داری
_ نه ندارم
"داری. از قیافه ات معلومه
جیمین سرش رو پایین گرفت و سوجین دست به سینه پرسید:
"خودش بود نه؟
_ ها؟
"همون مردِ مو سفیدی که گوشه کافه تریا نشسته بود.
_ تو از کجا-
"نگاهش. داشت با نگاهش سوراخم میکرد! مثل قاتل ها زل زده بود بهم‌..... احیانا فکر کرده دوست دخترم:>
جیمین با انزجار نگاهش کرد.
"ایش....خیلی هم دلت بخواد!
سوجین قلپی از نوشیدنی شو خورد.
"الان چرا برگشته؟
_ میخواست باهام حرف بزنه......
"خب، چی گفت؟
_ گوش ندادم
"باید گوش میدادی‌. این حق توئه بدونی چرا ازش جدا شدی
جیمین نگاهش رو از ظرف غذا، به چهره سوجین تغییر داد:
_ باید...گوش..میکردم؟
"اوهوم. من آخرین بار که از دوست پسرم جدا شدم گذاشتم کاملا حرفش رو بزنه
_ بعد چیکار کردی؟
"لیوان آبی که کنار دستم بود، رو خالی کردم رو صورتش
سوجین دست به سینه با پوزخند گفت و جیمین چرخی به چشم هاش داد.
.
.
.
.
.
مثل همیشه روی صندلی های انتظار نشسته بود و از دور به جیمین که مدام از اتاقی به اتاق دیگه میرفت و وضعیت بیمار هارو چک میکرد، نگاه میکرد.
یکدفعه یک نفر کنارش نشست و بدون مقدمه پرسید:
"خسته نشدی؟
یونگی به طرف صدا برگشت و با دیدن سوجین اخمی کرد.
این همون دختری نبود که دیروز خودش رو انداخت تو بغل جیمین؟!
سوجین بدون توجه به چهره درهم مرد، ادامه داد:
"از اینکه مدام از دور نگاهش کنی....
یونگی با چهره ای وا رفته دوباره به جیمین نگاه کرد.
"باهاش حرف زدی؟
+ تو....کی هستی؟
مرد با چشم هایی ریز شده پرسید. سوجین با لبخند بامزه ای جواب داد:
"سوجین.....و..شما مین یونگی هستی، درسته؟
یونگی یک دور چشمی سرتا پای دخترک رو نگاه کرد و سوجین ادامه داد:
"دختر عمه جیمین. نیاز نیست اینجوری نگاهم کنی
+ جدی؟
"اره.....خب...کجا بودیم؟
+ اینکه باهاش حرف زدم
"درسته. حالا حرف زدی یا نه؟
+ سعی کردم. ولی اون تموم در ها رو بسته.....
خودش هم نمی دونست چرا داره با این دختر درد و دل میکنه....
"میخواستی بهش چی بگی؟
یونگی سمت دختر برگشت و سوجین با جدیت گفت:
"نگو که میخواستی فقط معذرت خواهی کنی
مرد سرش رو پایین انداخت و سوجین چشمی چرخوند:
"به نظرت یه معذرت خواهی ساده همه چی رو حل میکنه؟ به نظرت جیمین حاضره دوباره قلبش رو به کسی بسپاره که یکبار به هزاران تکه تبدیلش کرده؟
یونگی لبش رو گزید و سرش رو تکون داد:
"چرا ترکش کردی؟
_ بخاطر مادربزرگم
"یعنی چی؟
_ ...نمیخواستم...ناامید بشه....
"پس بخاطر خوشحالی مادربزرگت، از کسی که عاشقش بودی جدا شدی تا با یه دختر ازدواج کنی....درسته؟
یونگی آهسته سر تکون داد و سوجین آهی کشید.
"میدونی..... درکت میکنم. منم توی خانواده ای بزرگ شدم که همیشه باید بی نقص و عالی می بودم. همیشه باعث خوشحالی و افتخار پدر و مادرم میشدم. ولی از یه جایی به بعد فهمیدم که من باید برای خودم زندگی کنم...نه پدر و مادرم.
با دیدن نگاه منتظر یونگی با قدرت بیشتری ادامه داد:
"یونگی شی....شما باید از پایه شروع کنی. مسئله اصلی این نیست که بین جیمین اوپا و مادربزرگ تون یکی رو انتخاب کنید..... تو باید خودت رو انتخاب کنی.
یونگی به فکر فرو رفت و سوجین با لبخند محوی ادامه داد:
"باید برای خودت زندگی کنی. گزینه ای رو انتخاب کن که باعث شادی خودت بشه. جوری که اگه چند سال دیگه به گذشته ات نگاه کنی، با خودت نگی، کاش اون کارو نمی کردم.
یونگی برای تایید حرف های دخترک که حسابی ذهنش رو مشغول کرده بود، سری تکون داد:
"حالا برگرد به دهکده و از اول شروع کن. مسلما خودت میدونی الان باید چیکار کنی.
مرد با لبخند نگاهش کرد و "آره" ای گفت.
.
.
.
‌.
.
.
.
.
.
بلو رایتر💙🦋
قرار نیست اینقدر سریع رئیس مین بخشیده بشه *لبخند دیوثانه*
میخواستم عکس سوجین رو به عنوان کاور بزارم...ولی واتپد نذاشت...
حمایت هاتون خیلی برام ارزش منده:")♡
مراقب خودتون باشید تا مریض نشید:"

جیرینگ جیرینگ🌝👇⭐

Versatile boy [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now