با حس سنگینی چیزی روی بدنش، آهسته پلک هاش رو فاصله داد. چند باری پلک زد تا خواب رو از جلوی چشم هاش کنار بزنه.
اولین چیزی که دید، چهره آروم و خوابیده یونگی بود.
لبخندی زد و با ملایمت صورت سفید مرد رو نوازش کرد.
مثل یک نوزاد لطیف و نرم بود.
همه اجزای صورت مرد زیبا و شکننده بود. جوری که جیمین حس میکرد با لمس کردن صورتش، ممکنه پوست یکدست و رنگ پریده اش رو لَک کنه.....
لب های باریک و صورتی رنگش، از هم فاصله گرفته بود و جیمین میتونست دندان های مرد رو ببینه.
لبخندش عمیق تر شد. فقط با نگاه کردن به چهره یونگی، میتونست تپش شدید قلبش رو حس کنه.
با انگشت شَستش، گونه مردش رو نوازش کرد. با شیطنت سر انگشتش رو روی مژه های عروسکی یونگی کشید و مرد پلک های بسته اش رو روی هم فشرد.
بی صدا خندید و تار های سفیدش رو از روی صورتش کنار زد.
_ بیب
_ کلوچه خوشمزه
_ ماهیِ کیوتِ زشت
لبخندی روی صورتِ یونگی نقش بست و چشم هاش رو باز کرد.
_ صبح بخیر جذاب ترین مرد زندگیم
لبخند آدامسی شو تقدیم پسرش کرد و با دستی که روی بدن جیمین بود، کمرش رو نوازش کرد.
+ صبح بخیر کیتن
جیمین خودش رو جلو کشید و لبخند مرد رو با شیفتگی بوسید.
_ خوب خوابیدی؟
+ کل شب، بدن زیبات بین بازو هام بود و عطر موهات زیر بینیم می پیچید. در ضمن صدای نفس هات گوشم رو نوازش میکرد. به نظرت چطور خوابیدم؟
جیمین با خجالت صورتش رو توی سینه مرد مخفی کرد.
_ سر صبحی نباید اینقدر رمانتیک باشی~
جیمین با ناله گفت و مشت ضعیفی به سینه ورزیده مرد زد. یونگی کوتاه خندید و جسم جمع شدهِ توی بغلش رو محکم به خودش فشرد..
.
.
.از اونجایی که یخچال خالی بود، دو مرد بدون اینکه صبحانه بخورن، راهی خونه مادربزرگ شدن.
بین مسیر جیمین از یونگی خواست تا پیش نامجین هم برند. جیمین خیلی دلتنگ دو مرد رستوران دار بود.
بعد از مطمئن شدن از حال خوب مادربزرگ، سمت رستوران کیم ها حرکت کردند.
دست هاشون توی هم قفل شده بود و جیمین عاشق این بود. همیشه دلش میخواست در حالی که دست کشیدهِ یونگی رو بین دست خودش گرفته، توی خیابان های سبز و رنگارنگ دهکده، قدم بزنه.نامجون درحالی که جلوی رستوران رو جارو میزد، با جینی که روی صندلی نشسته بود و نگاهش میکرد، حرف میزد.
جین با دیدن یونمین، لبخند درخشان و جذابی رو تقدیم شون کرد و با صدای بلند گفت:
*کی باید شیرینی عروسی تون رو بخورم!؟
نامجون که از فریاد یکدفعه ای همسرش شوکه شده بود، با تعجب به اطراف نگاه کرد و با دیدن یونمین، لبخند چال داری زد.
:ما ساقدوشیم
*درسته
یونمین با لبخند به دو مرد نزدیک شدن.
_ اینقدر مشتاقین؟!
*معلومه! کلی سر رابطه شما حرص خوردم. باید نتیجه اش رو ببینم
نامجون سری تکون داد و حرف جین رو تایید کرد.
:خوشحالم که دوباره کنار همدیگه می بینمتون.
یونگی با لبخند به دوستش نگاه کرد و نامجون با لبخند معنا داری، اَبرو بالا انداخت.
جیمین خودش رو به جین رسوند و محکم هیونگش رو بغل کرد.
_ دلم برات تنگ شده بود هیونگ
*آیگو~ پسر کیوتم. دل منم برات اندازه نخود شده بود.
÷ بدون ما؟!
همه سمت صدا برگشتن و با دیدن تهکوک، لبخند شون عمیق تر شد.
جیمین سمت تهیونگ رفت و خودش رو توی بغل دوستش پرت کرد.
÷ دوباره دارم میبینمت...بعد از مدت ها
_ دلم حسابی برات تنگ شده بود.
تهیونگ موهای پسر رو بوسید و در گوشش گفت:
÷ من بیشتر
_ من بیشتر تر
÷ من خیلی بیشتر تر تر
_ زِر نزن عزیزم. من بیشتر تر تر تر
÷ تو زر نزن من بیش-
× محض رضای خدا!
کوک با حرص گفت و دو مرد بلخره به بحث شون پایان دادن.
× تا کی قراره ادامه بدین؟!
_ تا وقتی بفهمه من بیشتر دلتنگ بودم!
÷ قبلش باید تو متوجه بشی من بیشتر دلتنگ بودم!
* اگه همین طور ادامه بدین، از چاقو برای ساکت کردن تون استفاده میکنم!
جیمین و تهیونگ فورا ساکت شدن و با مظلومیت به جین نگاه کردن.
:خب، حالا که همه هستیم، بهتره یه چیزی بخوریم
× من واقعا گشنمه. سوپ منو سیر نمیکنه!
*ولی تو مریضی کوک! باید سوپ بخوری
×من دیگه خوب-
با عطسه ای که کرد، جین چرخی به چشم هاش داد.
*آره آره تو خوب شدی
بقیه بی صدا خندیدن و وارد رستوران شدن. یونگی و جیمین کنار هم نشستن و یونگی گفت:
+ به هوسوک هم خبر بدین
نامجون همون طور که همراه جین سمت آشپزخانه میرفت گفت:
:من زنگ میزنم
VOCÊ ESTÁ LENDO
Versatile boy [Yoonmin]~|completed
Fantasia_ دوسِت دارم + .....ولی...من استریتم..... ↴ేخلاصه •پارک جیمین پزشکی که بخاطر اجبار پدربزرگش به دهکده ای کوچک میره تا برای ۶ماه دکتر عمومی اونجا باشه.... همه چی از نظر جیمین داغون و افتضاح بود، تا اینکه.....با مین یونگی آشنا میشه:) (این فیکشن جزو بچ...