~35~

1.3K 245 21
                                    

شونه به شونه همدیگه طول حیاط رو می گذروندن.
+ استرس دارم....
_ منم....
جیمین دستش رو دور بازوی مرد حلقه کرد و بهش امید داد:
_ اتفاق خاصی نمی افته. ولی بازم توصیه هام رو یادت باشه. سمت میز رفت، جیغ بزن یا فرار کن.
+ ب..باشه...
در امارت توسط خدمتکار قدیمی باز شد.
" خوش آمدید آقای پارک
جیمین با لبخند سری تکون داد و همراه یونگی وارد شد.
آقا و خانم پارک توی سالن پذیرایی منتظر نوه و مردی بودن که قلب پسرک شون رو تصاحب کرده بود.
آقا پارک با اخم ظریف و چهره ای جدی یک دور سرتاپای یونگی رو نگاه کرد.
یونگی سعی کرد چهره خونسردش رو حفظ کنه. تعظیم ۹۰درجه ای کرد و با لحنی رسمی گفت:
+ سلام آقا و خانم پارک
_ سلام باباجی و مامان
هارا بر خلاف همسرش با لبخند جواب شون رو داد و آغوشش رو برای جیمین باز کرد. پزشک هم با لبخند مادربزرگش رو به بغل کرد.
"خوبی پسرکم؟
هارا پرسید و جیمین جواب داد. پیرزن به یونگی که با حالتی معذب سر جاش ایستاده بود نگاه کرد.
خب، تو دلش اعتراف کرد مرد جذابی بود و به نوه اش حق داد. به قیافه هم نمیخورد آدم منحرف و عوضی باشه.
هارا لبخندی به یونگی زد و به آغوشش اشاره کرد. یونگی با تردید جلو رفت و چند ثانیه بعد پیرزن با صمیمیت بغلش کرد.
یونگی هم آروم دستش رو بالا آورد و آغوش پیرزن رو جواب داد.
پیش خودش گفت که مادربزرگ جیمین، یکی از افراد مورد علاقه خانواده پسرشه...!
جیمین با لبخند محوی به مرد و مادربزرگش نگاه میکرد که با دیدن نگاه خشمگین پدربزرگش، لبخند خشک شد.....
"تو واقعا خوشتیپی مرد جوان
هارا دم گوش یونگی گفت و باعث شد مرد، باعث شد با گونه هایی سرخ شده عقب بکشه.
دوباره حالت رسمی خودش رو به دست گرفت و سمت آقای پارک رفت. دستش رو جلو برد و گفت:
+ از آشنایی تون خوشبختم آقای پارک
پیرمرد نگاه کوتاهی به دست یونگی انداخت، و دوباره مردمک چشم هاش روی چهره مرد قفل شد.
یونگی که دیگه نا امید شده بود که پیرمرد باهاش دست بده، خواست دستش رو عقب بکشه که آقای پارک دستش رو گرفت و فشار داد....
یونگی درک نمیکرد یه پیرمرد چرا باید اینقدر زور داشته باشه! محض رضای خدا...اون پیرمرد میخواست دستش رو خورد کنه؟!
جیمین که نگاهش روی دست دو مرد بود، با استرس لبش رو گزید. هارا که وضعیت رو دید گفت:
"چطوره اول شام بخوریم و بعد حرف بزنیم
_ موافقم
آقای پارک به نوه و همسرش نگاه کرد و بلخره دست بدبخت یونگی رو ول کرد.

تنها صدایی که شنیده میشد، صدای برخورد بدنه آهنگی کارد و چنگال به بشقاب های چینی بود.
جو به شدت سنگین بود و جیمین و هارا هیچ کاری از دستشون بر نمی اومد.
"کی برگشتین پیش هم؟
آقای پارک بدون اینکه نگاهش رو از استیک مقابلش بگیره پرسید. جیمین خواست جواب بده که نگاه پیرمرد بالا اومد و روی یونگی نشست.
+ دو هفته ای میشه
پارک به نوه اش نگاه کرد و جیمین برای تایید حرف یونگی سری تکون داد.
"اهل مقدمه چینی نیستم. از حاشیه هم خوشم نمیاد. امشب هم برای مهمونی اینجا نیومدی آقای مین. پس خیلی سریع سوال هام رو میپرسم.
یونگی با جدیت به پیرمرد نگاه کرد و آقایی پارک ادامه داد:
"چرا پسرم رو مثل یه وسیله کنار انداختی و الان دوباره سراغش اومدی؟
یونگی کارد و چنگال رو کنار بشقاب گذاشت و توضیح داد:
+ منم مثل شما سریع و صادقانه جواب میدم آقای پارک. بخاطر طرز فکر و سبک و نوع زندگیم، تصمیم اشتباه گرفتم که جیمین بزرگترین قربانی این تصمیم بود‌.
"و اون تصمیم چی بود؟!
+ بخاطر خوشحالی تنها و مهمترین فرد باقی مانده از خانواده ام، مجبور شدم جیمین رو رها کنم. ولی با کمک آشنا و دوستان تونستم متوجه این اشتباه بشم.
پارک هم مثل یونگی کارد و چنگالش رو کنار بشقاب گذاشت و به چهره مضطرب نوه عزیزش نگاه کرد.
قانع شده بود؟ اصلا!
حتی لحظه ای فکر کرد که یونگی اصلا از کاری که کرده پشیمون نیست....یعنی اون اثری از پشیمانی توی چهره مرد نمی دید. مسلما آقای پارک در جریان نبود که یونگی از درون بالای سه بار غش کرده و از شدت استرس زیاد ممکنه به گریه بی افته....
"باید خصوصی باهات حرف بزنم
جیمین آب دهانش رو قورت داد و یونگی سری تکون داد و همراه آقای پارک سمت طبقه بالا رفت.
با دور شدن دو مرد، جیمین با نگرانی رو به مادربزرگش گفت:
_ نیازه باهاشون برم؟
"نگران نباش. احیانا قرار نیست که یونگی رو با کلتش بکشه..........؟
هارا اول با شوخی گفت ولی رفته رفته چهره اون هم مثل نوه اش رنگ نگرانی به خودش گرفت.
_ این کارو نمیکنه دیگه؟
"فکر نمیکنم....تو اونو بخشیدی پس شاید فقط باهاش جدی حرف بزنه...

Versatile boy [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now