~25~

1.2K 239 46
                                    

نفهمید کی خوابش برد. ولی با دیدن آسمان گرگ و میش، فهمید خیلی وقته که خوابیده. اگه بخوایم دقیق باشیم، اونقدر گریه کرد تا بیهوش شد....
سرش سنگین شده بود و چشم هاش بخاطر گریه زیاد پف کرده بود.
موهای بهم ریخته اش رو با دست شونه زد و بدن بیحالش رو سمت سرویس کشید. آب سرد رو به صورتش زد و توی آینه خودش رو نگاه کرد.
فقط چند ساعت گذشته بود،.....چرا اینقدر شکسته به نظر میرسید؟
به چشم های قرمز شده و لب بی رنگش نگاه کرد. اون، جیمین شش ماه پیش رو نمی دید.....
این پسری که تصویرش توی آینه منعکس میشد، هیچ شباهتی به پارک جیمینی که موهای طلاییش حکم طلا رو داشت و لب هاش که سر چشمه گرفته از شراب سرخ بود، نداشت.
ستاره هایی که توی چشمان معصومش آویزون شده بود، و یونگی عاشق شون بود، حالا کم نور شده بودند و رو به خاموشی میرفتن.
مردمک چشم هاش پایین تر اومد و به گردن و بخشی از قفسه سینه اش که مشخص بود، قفل شد.
هیچ اثری از گل های ارغوانی و سرخی که یونگی روی پوستش نقاشی میکرد، نبود....
از این متنفر بود.....
متنفر بود که هنوزم عاشق اون مَرده.....
متنفر بود که هنوزم دلش آغوش مرد رو میخواد....
متنفر بود که دلتنگ صدای بم و لبخند های آدامسی مرد بود......
یعنی دیگه نمیتونست اون مرد رو داشته باشه؟
یعنی تمام اون نجوا های عاشقانه مال پرستار مطبش بود؟
یعنی بازو های ورزیده یونگی دور بدن ظریف اون دختر حلقه میشد؟
کسی که حالا توسط یونگی به الفاظ زیبا صدا میشد، اون دخترک بود؟
حالا دیگه یونگی برای اون دختر آشپزی میکرد؟ برای اون دختر هدیه میخرید و اون رو به خرید میبرد؟
حتی امکان داشت که پای اون دختر توی کلبه چوبی شون باز بشه؟
اون دختر خوش شانس بود....
اینکه مردی مثل یونگی عاشقشه.....
اینکه میتونه با یونگی آزادانه توی دهکده قدم بزنه و دستش رو دور بازوی یونگی حلقه کنه....
فکر کردن به تمام اینها باعث میشد، به مرز جنون کشیده بشه.
از سرویس خارج شد و به پدربزرگش زنگ زد. در حالی که داشت لباس هاش رو عوض میکرد، به بوق خوردن گوشیش گوش داد تا پدربزرگش جواب بده:
"الو؟
_ سلام باباجی
"سلام پسرم. چه عجب یه زنگی هم به ما زدی
جیمین سعی کرد به شوخی اون پیرمرد بخنده، ولی انگار لب هاش اینکه چطور باید لبخند بزنه رو فراموش کرده بودن.
_ باباجی میخوام برگردم
پیرمرد کمی مکث کرد و گفت:
"...میخوای برگردی سئول؟
_ آره
"چرا؟ فک کردم اونجا بهت خوش میگذره....خودت اینو گفتی
_ لطفا....میخوام بگردم
مرد با شنیدن لحن غمگین و درمانده نوه عزیزش، حالت چهره اش گرفته شد:
"باشه پسرم. هر جور راحتی. هماهنگ میکنم تا سه روز دیگه دکتر جدیدی بفرستن اونجا
_ ممنونم باباجی
"پس منتظرتیم. هارا(مادربزرگ جیمین) مثل بچه ها بهونه تو رو میگیره.
جیمین ملیح پلک زد و گفت:
_ خیلی زود برمیگردم. منم دلم براتون خیلی تنگ شده.
"باشه پسرکم. مواظب خودت باش
_ خداحافظ
.
.
.
.
.
غروب همون روز نحس، آماده شد و سمت دهیاری حرکت کرد. قبل از حرکت با هوسوک هماهنگ کرد و بهش گفت که قراره به ملاقاتش بیاد.

Versatile boy [Yoonmin]~|completedحيث تعيش القصص. اكتشف الآن