یک ماه بعد
تهیونگ گوشی رو جا به جا کرد و رو به مخاطب لجباز اون طرف خط گفت:
÷ آخر هفته با کوک میام
_ نیا
÷ باشه تنها میام
_ نیا! گفتم نیا!
÷ من میام! هر علفی هم بخوری میام. یک ماه شده مرتیکه! معلوم نیست زنده ای یا نه!
_ احمق جونم.....الان زنده م که دارم باهات حرف میزنم
÷ باید رو در رو ببینمت
_ .....تهیونگ....
جیمین ناله کرد و تهیونگ با جدیت گفت:
÷ میخوام اخر هفته که اومدم درو برام باز کنی!
_ لعنت بهت. دیگه باید برم
÷ باشه برو. تو هم برو
_ مسخره
جیمین بدون اینکه منتظر حرف دیگه ای از تهیونگ بمونه قطع کرد.
برای چند ثانیه به صفحه سیاه گوشی خیره شد، و در آخر نگاهش رو به به پنچ مردی که دورش نشسته بود داد.
جین با اخم پرسید:
^خب چی گفت؟
÷ گفت نرم پیشش. ولی من میرم
جین سری تکون داد و نامجون گفت:
@ به نظر تون بهتر نیست تنها باشه. شاید هنوز کنار نیومده.
هوسوک گلویی صاف کرد و گفت:
= تو این جور شرایط یکم باید از اون حال و هوا در بیاد. اگه مدام توی اون مود و احساسات باشه خیلی اسیب میبینه. فکر کنم الان خودش رو توی کار غرق کرده تا به یونگی فکر نکنه.
با اومدن اسم یونگی اخمی بین ابرو های جین و تهیونگ نسشت.
جین از دست یونگی دلخور بود! واقعا این حق جیمین نبود. حق عشق پاکی که نسبت به یونگی داشت.
جین وقتی خبر عروسی یونگی و جییون رو شنید بدون معتلی خودش رو به مرد رسوند. هر چند که مرد در رو براش باز نکرد...!
ولی تسلیم شدن توی فرهنگ لغات کیم سوکجین وجود نداشت!
پس هر روز یا حداقل یک روز در میون به خونه یونگی میرفت و منتظر میموند تا مرد کوچکتر، در رو براش باز کنه.
این روند تا دو هفته ادامه داشت. تا اینکه یک روز مثل همیشه جین به همراه همسرش و رییس دهکده راهی خونه یونگی شدن. و در کمال تعجب بعد از چند دقیقه در توسط یونگی باز شد و جین بدون اینکه منتظر بمونه مرد خسته و خمیده رو به روش حرفی بزنه خودش رو داخل خونه انداخت.
خب.....اونجا بود که یونگی فهمید کارش تمومه!
خشم جین، چیز کوچکی نبود!جین دست به سینه و با اخم غلیظی روی مبل نشست. نامجون و هوسوک هم دو طرف مرد نشستن.
نگاه موشکافانه جین روی مرد شکسته رو به روش در حال گردش بود.
موهای بهم ریخته و لباس های چروک توی تنش....تَه ریش در اومده روی صورتش و چشم های خسته و خالی از حسش....اندام تقریبا لاغر شده اش....همه و همه بیانگر این بود که مین یونگی هم در نبود پزشک دهکده زجر کشیده.
یونگی با تردید و کمی ترس روبه روی سه مرد اخمو نشست، با دیدن نگاه خیره جین روی خودش، کمی تو جاش وول خورد....
جین با جدیت پرسید:
^چیکار کردی؟
یونگی آب دهنش رو قورت داد و بعد از مکث کوتاهی جواب داد:
+ با جیمین بهم زدم تا با جییون ازدواج کنم
^ چی گفتی!
@ چی؟!
نامجون و جین همزمان گفتن و باچشم های گرد شده به یونگی که به زمین خیره بود، نگاه کردن. درسته که شایعات مثل موج توی دهکده از سمتی به سمت دیگه میرفت و با حرکت بزرگتر و عجیب تر میشد. ولی نامجین تَه قلبشون امید داشتن که همه اینا دروغه....
هوسوک سعی کرد دهنش که بازمونده بود رو ببنده:
= تو واقعا این....کارو کردی؟!
یونگی بیشتر سرش رو پایین گرفت.
^ اون...اون چی گفت؟! جیمین چی گفت؟!
یونگی لبش رو گزید و با صدای ضعیفی زمزمه ای کرد. جین که چیزی نشنیده بود، با صدای بلند گفت:
^ نشنیدم!
+ گفت..... برام آرزوی....خوشبختی میکنه
جین عصبی خندید و گفت:
^ باورم نمیشه....اون پسر....فرشتهای چیزیه؟!
@چطور تونست بهت این اجازه رو بده!
سکوت سنگینی حاکم فضای تقریبا تاریک خونه یونگی شد.
یونگی بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش پرسید:
+ جیمین....چطوره؟
جین و با عصبانیت و هوسوک با حرص، همزمان جواب دادن:
^به نظرت حالش چطوره؟! تو لعنتی قلبش رو پودر کردی!
= جیمین مطب و خونه رو تحویل داد و برای همیشه رفت!
یونگی با شنیدن جواب هوسوک با تعجب سرش رو بلند کرد و پرسید:
+ چی؟
^هه....چیه نکنه انتظار داشتی اینجا بمونه و عروسی عشقش رو ببینه؟!
یونگی با ناراحتی اخم کرد. نامجون که تا اون لحظه سعی کرده بود سکوت کنه با ارامش پرسید:
@چرا؟ مطمئنم دلیل خودت رو داشتی....ولی چی؟
نامجون معتقد بود جین و هوسوک زیادی دارن خشونت آمیز رفتار میکنن! باید به حرف ها و دلیل های یونگی هم گوش میدادن.
+ نمیخواستم....ناامید بشه.....
@کی؟
+ مادربزرگ
= یونگی بیشتر توضیح بده
+ مادربزرگ تنها خانواده منه. خوشحالی اون برای من مهم ترینه. دوست داشت با یه دختر خوب ازدواج کنم.....و...زندگی عالی داشته باشم
@ولی تو نمیتونی این کارو بکنی
+ قبل از اینکه از جیمین جدا بشم، مادربزرگ رو برده بودم پیش دکتر متخصص ش. گفت که قلب مادرم خیلی ضعیف شده. اوجش بتونه سه...یا چهار سال زنده بمونه
یونگی بغض کرد و با لبه تیشرتش بازی کرد.
+ بهم گفت میخواد قبل از مرگش، ببینه که من زندگی خوب و عالی دارم.......نمیتونستم آخرین آرزوش رو نابود کنم
^ تو زندگی خودت رو نابود کردی!
= نه تنها زندگی خودت، بلکه زندگی اون دختر هم خراب کردی!
یونگی گیج به هوسوک نگاه کرد که دهیار ادامه داد:
= به نظرت اون دختر خوشبخت میشه؟ اینکه با مردی ازدواج کنه که قلبش مال کس دیگه ای باشه؟!
@هوسوک درست میگه. شما دوتا کنار هم خوشبخت نمیشین.
جین لحنش رو نرم کرد و گفت:
^ برو دنبالش
+ اگه نخواد منو ببینه چی....
^ دوستش داری؟
+ بیشتر از هر چیزی
^ پس خفه شو و برو پیشش. به پاش بی افت و بگو غلط کردی. مطمئنم جیمین میبخشتت
جین با لحن مهربون و ملایمی که اصلا به ترکیب جملاتش نمیخورد، گفت.
+ اگه نبخشید.....چی؟
^ این علفی که خودت خوردی. ولی اون عاشقه توئه. شاید دیر، ولی بلخره بخشیده میشی
.
.
.
.
.
صدفی که کنار ساحل پیدا کرده بود رو توی دست گرفت و مشغول بازی باهاش شد. ولی ذهنش حسابی درگیر نصیحت و حرف هایی بود که بهترین دوست هاش، حدود دو هفته پیش بهش زدن.
باید میرفت دنبال جیمین؟
اگه یا جییون ازدواج میکرد....خوشبخت نمیشد؟
تصمیمی که به تنهایی برای رابطه خودش و جیمین گرفت...اشتباه بود؟
اره، حس میکرد که اشتباه باشه، ولی اون حس اونقدر قوی نبود که بتونه منصرفش کنه.
حسابی گیج و سردرگم بود.
ولی اون دلتنگ پسرش بود. قلبش بیشتر از این نمیتونست دوری پزشک دهکده رو تحمل کنه.....
_ بیا برگردیم
خطاب به خودش گفت و از روی ماسه های بلند شد و سمت در خونه اش رفت.
.
.
نگاهی به سر و وضع خونه اش انداخت.....
_ اول باید از اینجا شروع کنم
نفس عمیقی کشید و عملیات "تمیز کردن خونه" رو شروع کرد.
YOU ARE READING
Versatile boy [Yoonmin]~|completed
Fantasy_ دوسِت دارم + .....ولی...من استریتم..... ↴ేخلاصه •پارک جیمین پزشکی که بخاطر اجبار پدربزرگش به دهکده ای کوچک میره تا برای ۶ماه دکتر عمومی اونجا باشه.... همه چی از نظر جیمین داغون و افتضاح بود، تا اینکه.....با مین یونگی آشنا میشه:) (این فیکشن جزو بچ...