~20~

1.3K 238 10
                                    

یونگی در حالی که نفس نفس میزد، به خونه مادربزرگش رسید.
"خریدی؟
_ اره.....اوف....
یونگی روی زانوهاش خم شد و نفس های عمیقی کشید.
"میخوای آب بیارم؟
+ آره...ممنون میشم
مو مشکی بسته های لامپ رو، روی میز عسلی وسط سالن گذاشت و منتظر شد تا مادربزرگ براش لیوان آبی بیاره.
"بیا پسرم
+ ممنون
"چرا اینقدر دیر کردی؟
یونگی یک نفس لیوان رو سر کشید و جواب داد:
+ اولین مغازه بسته بود. مجبور شدم سه تا خیابون رو رد کنم تا به دومین مغازه برسم
"گفتم موتورم رو بردار
+ اخه اولین مغازه نزدیک بود. من نمیدونستم بسته ست.
"حالا دیگه خریدی. دستت درد نکنه پسرم
یونگی با لبخند جواب پیرزن رو داد و بلند شد تا لامپ های سوخته رو با لامپ های تازه عوض کنه.
+ هنوزم توش موندم که چرا نصف لامپ های خونه سوخت
"در اصل همه لامپ ها سوخت. جز اونی که جلوی در ورودی خونه ست
+ درسته....

.
.
.

÷ یونگی اومد؟
_ ...نه هنوز.....
÷ عه.... چرا؟
_ نمیدونم....زنگ هم میزنم جواب نمیده
÷ آه....عیبی نداره شاید مشکلی براش پیش اومده
_ اوهوم....
جیمین با چشم هایی که ناراحتی و غم رو فریاد میزد به میز شام نگاه کرد. تمامی غذا ها سرد شده بود....
_ کوک پیشته؟
÷ اره. داره شیرهویج بستنی میخوره
_ خرگوش کیوت
جیمین نخودی خندید و به این فکر کرد که حداقل شب دوستش بهتر از خودش بوده.
÷ میخوای برگشتنی برای تو هم بخرم؟
_ نه..ممنون
÷ مطمئن؟
_ اره....دیگه قطع میکنم
÷ باشه. مراقب خودت باش بیبی
_ به کوکی میگم که بیبی صدام میکنی!
÷ اوف-...باشه بابا....خواستم به یاد قدیم ها بیب صدات کنم....حالا دیگه نمیکنم...کوتوله
_ دراز احمق. خداحافظ مراقب خودت باش. و همین طور مراقب جونگ کوک
÷ باشه~ بای
صدای بوق توی گوشش پیچید. کلافه گوشی رو سمتی پرت کرد و به شوگی که کنارش خواب بود نگاه کرد.
بار دیگه نگاه غمگینش رو به میز شامی که با سلیقه و عشق چیده بود، نگاه کرد....

.
.
.

+ دیر کردم دیر کردم!
یونگی مثل دیوانه ها، میدوید و توجهی به نگاه مردم نمیکرد.
+ امیدوارم جیمین ناراحت نشده باشه.....شت ریدی یونگی
بین راه، یکدفعه چشمش به یک فروشگاه لوازم آرایشی بهداشتی خورد.....

.
.
.

زانو هاش رو بغل کرده بود و تیشرت آبی رنگ گشادش رو هم روش کشیده بود.
چونه اش رو روی زانوش گذاشته بود و با لب هایی آویزون به صفحه تلوزیون نگاه میکرد، هر چند که اصلا حواسش به فیلم نبود.
ساعت ۱۰:۳۵ دقیقه بود. یونگی قرار بود ۸ برای شام توی خونه حاضر باشه، ولی هنوزم نیومده بود.
یکدفعه زنگ خونه به صدا در اومد.
جیمین به سرعت خودش رو به در رساند.
+ سلام پِس-
قبل از اینکه یونگی با لبخند سلام کنه، جیمین صورتش رو برگرداند و سمت سالن رفت و سرجای قبلیش نشست.
مو مشکی پلک های رو روی هم فشار داد و وارد شد.
+ موچی؟
جیمین به تلوزیون زل زده بود. نه به مرد نگاه میکرد و و نه حرف میزد.
یونگی لبش رو گزید و شرمنده گفت:
+ متاسفم کیتن. میدونم ساعت ۸ قرار داشتیم و الان ساعت.....
نگاهی به ساعت کرد و ادامه داد:
+ ده و نیمه.....
_ ......
+ کیتن؟
یونگی آهی کشید و کوله اش رو روی مبل گذاشت.
کنار پسر نشست و به نیمرخش نگاه کرد.
+ کیتن...یه چیزی بگو....
_ ......
+ یونگی خیلی متاسف و ناراحته..... یه کاری واسم پیش اومد که حتما باید میرفتم
_ ......
+ کیتن خواهش میکنم یه چیزی بگو.....
جیمین همچنان با چهره ای بی حس تلوزیون خیره بود. یونگی دست کوچک پسرش رو توی دست های بزرگ خودش گرفت و بوسه نرمی بهش زد:
+ نادیده ام نگیر پسرم.....
جیمین که با همین حرکت کوچیک نرم شده بود، با دلخوری پرسید:
_ چه کاری پیش اومد؟
+ مادربزرگم. برق خونه اش رفته بود. باید میرفتم تا درستش کنم.
_ می تونستی بهم خبر بدی که دیر میای.
+ اره....ولی گوشیم شارژ تموم کرده بود. الانم که خاموشه.
جیمین برای چند لحظه به حرف های مرد فکر کرد.
خب یونگی اونقدر ها هم مقصر نبود....بود؟
دلش میخواست همچنان به مرد بی محلی کنه ولی خب اون نمی توانست ناراحتی یونگی رو ببینه. پس...
_ شام از دهن افتاد....
جیمین با نخی که از گوشه شلوارش آویزون بود بازی کرد.
یونگی نگاهی به آشپزخونه و میز انداخت.
+ عیبی نداره. با هم گرم شون میکنیم. چطوره؟
جیمین بلخره به مردش که با شرمندگی نگاهش میکرد، چشم دوخت. یونگی که موفق شده بود توجه پزشک رو به دست بیاره، بی اختیار لبخند زد و گونه پسر رو بوسید.
همین کار باعث شد، سد "باهاش قهر کنم" جیمین فرو بریزه و اونم متقابل لبخند بزنه.

Versatile boy [Yoonmin]~|completedOù les histoires vivent. Découvrez maintenant