~26~

1.2K 237 34
                                    

ساعت ها پشت فرمون نشستن، حسابی خسته اش کرده بود. ساعت ۲شب بود. دلش میخواست وقتی به سئول رسید بلافاصله پیش پدربزرگ و مادربزرگش بره‌. 
حس میکرد تنها چیزی که الان نیاز داره، حرف های پدربزرگ و آغوش و نوازش های مادربزرگ شه....
ولی مطمئن بود، این وقت شب اون زوج پیر خوابیدن. پس راهی آپارتمان خودش شد.

رمز در رو زد و وارد خونه تماما تاریکش شد. چشم هاش رو ریز کرد و دنبال کلید برق گشت. با روشن شدن همه جا، چشم هاش رو برای چند ثانیه کامل بست.
چمدونش رو پشتش کشید و وارد اتاقش شد. شوگی که توی آغوشش خوابیده بود رو روی تختش گذاشت و لباس هاش رو عوض کرد.
با یونگی قرار گذاشته بود تا برای کریسمس دوتایی به سئول بیان تا جیمین، دوست پسرش رو به خانواده اش معرفی کنه‌.
ولی الان زودتر از موعد برگشته بود.....و تنها بود....
سرش رو بالا گرفت تا مانع جوشش اشک هاش بشه.
حالش از خودش بهم میخورد که هنوزم با فکر کردن به یونگی، گریه اش میگرفت....
نگاهی به تخت خواب انداخت. یعنی امشب میتونست بدون اون کابوس ها و خیس شدن بالشش برای چند ساعت در آرامش بخوابه؟
خودش که اینطور فکر نمیکرد....
.
.
.
.
.
قبل از اینکه خورشید کاملا طلوع کنه و جاش رو توی آسمان محکم کنه، چشم های خسته اش باز شد.
چند ساعت تونسته بود بخوابه؟ خودش هم نمی دونست ولی مطمئن بود که حتی به سه ساعت هم نکشیده....
حالا که صبح شده بود میتونست پیش خانواده اش بره.
فورا حاضر شد و سعی کرد از حالت داغون و افتضاحی که داشت خارج بشه.
.
.
.
.
مادربزرگش دم در منتظر رسیدن جیمین بود.
جیمین با لبخند کم رنگی، طول حیاط سرسبز رو گذروند و با نزدیک شدن به مادربزرگش، بلافاصله بین بازو های نحیف پیرزن قرار گرفت.
"خدای من....بلخره پسرک نازم برگشت
جیمین سعی کرد بغضش رو کنترل کنه. نمی دونست چرا کوچک ترین چیز ها هم باعث میشد سریع اشکش در بیاد...
"دلم برات یه ذره شده بود مرد کوچک
جیمین با شنیدن لقب قدیمی که مخصوص خودش بود، خندید.
زن نگاهی به سرتا پای نوه اش کرد و با نگرانی گفت:
"آیگو.....چرا اینقدر لاغر شدی؟ زیر چشم هات چرا گود افتاده پسرم؟
همون طور که جیمین رو به داخل راهنمایی میکرد، پشت سر هم پرسید و منتظر جوابی از جانب نوه اش شد.
جیمین لبش رو زبون زد و گفت:
_ این چند روز،....نتونستم خوب بخوابم
زن کنارش، روی مبل نشست و دست های کوچک جیمین رو توی دست های چروک خودش گرفت.
"چرا پسرکم؟ بازم کابوس میبینی؟
جیمین مظلومانه سر تکون داد و زن با چهره ای غمگین، گونه برجسته پسر رو نوازش کرد.
"عزیزم~....نیاز هست تا با مشاور حرف بزنیم؟ یا قرص هات رو شروع کنی؟
جیمین کمی فکر کرد. از اون قرص ها متنفر بود. ولی مشاور؟ نیاز داشت با یکی حرف بزنه تا خودش رو جم و جور کنه.
_ آره
زن گونه نوه اش رو بوسید و با مهربونی گفت:
"باشه پسرم. من با آقای لی حرف میزنم....
کمی مکث کرد و با تردید پرسید:
"میدونم اتفاقی برات افتاده. خودم بزرگت کردم. تمام حالت هات رو از بَرَم. اگه خواستی، مادربزرگ اینجاست تا به حرف هات گوش بده
جیمین نگاهش رو از پارکت خونه جدا کرد به چهره دوست داشتنی مادربزرگش داد. لبخند غمگینی روی لب های بی رنگش نقش بست و با چشم هایی که لبالب از اشک بود گفت:
_ خیلی درد میکنه....احساس خفگی میکنم
اولین قطره بلوری اشک از چشمش چکید و پیرزن با ناراحتی، سریع جسم خمیده نوه اش رو بغل کرد.
"چی شده پسرکم؟ همه رو بهم بگو. نزار توی قلبت تلنبار بشه عزیزم
جیمین هقی زد و زن حلقه دستش رو تنگ تر کرد.
_ مامان...
"جان مامان
_ یه کاری کن دردش کم بشه....حس میکنم دارم میمیرم....
زن لب هاش رو روی هم فشورد و به بغضی که توی گلوش توده شده بود، توجه نکرد.
"مامان قربونت بشه.....گریه کن پسرم. خودت رو خالی کن
همون طور که هق هق میکرد خودش رو به پیرزن چسبوند و با صدای گرفته اش گفت:
_ اینقدر گریه کردم که چشم هام درد میکنه....
اینکه پیرزن هم، پا به پای نوه اش گریه کنه، اصلا جای تعجب نداشت.
بعد از فوت پسر و عروسش، جیمین تنها یادگار اونها بود. جیمین حکم پسرش رو داشت و آخرین چیزی که توی این دنیا میخواست، ناراحتی نوه دور‌دونه اش بود.
حالا چه چیزی باعث شده بود، جیمینش اینطور بشکنه و گریه کنه؟
یاد دورانی افتاد که جیمین بخاطر مرگ پدر و مادرش، شب و روز گریه میکرد و شب ها کابوس میدید.
از ترک شدن و رها شدن میترسید....
از تاریکی و تنهایی وحشت داشت......
به شدت وابسته پدربزرگ و مادربزرگش بود....
گوشه گیر و افسرده شده بود....
هیچ وقت یادش نمیره که چطور جیمین حالش بهتر شد. چقدر نوه عزیزش و خودشون سختی کشیدن تا حال روحی جیمین خوب بشه.
اما حالا انگار دوباره جیمین به همون دوران برگشته بود. دوباره مثل بچگی هاش، خودش رو توی آغوشش جمع کرده بود و هق هق میکرد.
‌.
‌.
.
.
.
به جونگ کوکی که با استرس بهش چشم دوخته بود، نگاهی انداخت و پرسید:
÷ حالش چطوره؟ الان پیش شماست؟
پدربزرگ با اخم سری تکون داد و گفت:
"اصلا خوب نیست. از وقتی برگشته، خیلی کم حرف زده. هر وقت میرم دم اتاقش صدای گریه اش رو میشنوم....
تهیونگ اخمی کرد و لبش رو توی دهنش برد.
"تو میدونی چی شده تهیونگ؟
÷ راستش....نمیدونم میتونم بگم یا نه....جیمین خودش باید بهتون بگه. ولی در همین حد بگم که، جیم شکست عشقی خورده...اونم از نوع خیلی بدش...
پیرمرد با شنیدن این حرف، جوشش آتش رو توی وجودش حس کرد. عصبانی غرید:
"کدوم عوضی جرئت کرده اینطور پسرم رو بشکنه؟!
تهیونگ با استرس لبش رو گزید و با تردید گفت:
÷ بگم؟
"معلومه که باید بگی! خودم اون بشر رو از روی زمین محو میکنم!
تهیونگ که حس کرده بود این خیلی سرگرم کننده ست و از طرفی دلش هم خنک میشه، سریع جواب داد:
÷ مین یونگی
"اون دیگه کیه؟!
÷ آم....میشه گفت.....یه جورایی....رئیس دهکده ست..
پیرمرد با اخمی که هر غلیظ تر میشد، به در بسته اتاق جیمین نگاه کرد.
"میدونم باهاش چیکار کنم
جونگ کوک که داشت همه چیز رو می شنید، با ترس آب دهانش رو قورت داد و لب زد:
× یونگی هیونگ کشته میشه؟!
تهیونگ پلکی زد و سر تکون داد.
"ممنونم که بهم اینارو گفتی تهیونگ
÷ وظیفه بود آقای پارک. منو از جیمین بیخبر نذارید
"باشه. خداحافظ
÷ خداحافظ.
.
.
.
.
دستش رو دراز کرد تا سینی غذا رو از هارا بگیره:
"خودم میبرم. میخوام باهاش حرف بزنم.
هارا سری تکون داد و سینی نقره ای رنگ رو که با غذاهای مورد علاقه جیمین پر شده بود، دست همسرش داد.
آقای پارک، بعد از اینکه چند تقه به در زد، وارد شد.
با دیدن جیمینی که روی تخت، زیر ملافه ها خودش رو مثل جنین جمع کرده بود،...اخمی از جنس ناراحتی روی پیشونیش ظاهر شد.
"پسرم؟ گشنه ات نیست؟
هیچ واکنشی از جیمین ندید. سینی رو روی پاتختی گذاشت و کنار جسم مچاله شده جیمین نشست.
"پسرم....اگه بیداری...میخوام باهات حرف بزنم. از وقتی برگشتی، حالت خوب نیست. با من که اصلا حرف نمیزنی. مجبورم از هارا حالت رو بپرسم. نمیخوای بهم بگی چیشده؟
جیمین تکون ریزی خورد و با صدای گرفته اش جواب داد:
_ متاسفم که باعث دردسر و ناراحتی تون شدم.
آقای پارک‌ با اخم گفت:
"دیگه این حرف رو نزن! اینا رو بهت نگفتم تا حس سربار بودن بهت دست بده. من فقط میخوام بدونم چه چیزی باعث شده نوه عزیزم به این روز بی افته.
انگشت های کوچک پسر، به لبه ملافه چنگ زد و اون رو تا پایین چشم هاش کشید. پیرمرد با دیدن چشم های پف کرده و سرخ جیمین، آهی کشید و گفت:
"میدونی که کافیه فقط اسم طرف رو بهم بگی؟ کاری باهاش میکنم که از به دنیا اومدن پشیمون بشه!
جیمین میدونست که پدربزرگش واقعا این کارو میکنه...!
مسلما نمیخواست بدبختی و زجر کشیدن یونگی رو ببینه. پس سرش رو به طرفین تکون داد.
آقای پارک دوباره آهی کشید و گفت:
"خب حالا که اسمش رو نمیگی....بگو باهات چیکار کرده.
جیمین به اطراف نگاه کرد و خیزی برداشت. به تاج تخت تکیه داد و بعد از مکث کوتاهی تعریف کرد:
_ من عاشق یه مَرد شدم....
آقای پارک برای چند ثانیه سکوت کرد و بلخره گفت:
"ولی تو قبلا دوست دختر داشتی
جیمین با انگشت هاش بازی کرد و شرمنده گفت:
_ من...متاسفم....ولی، اون عالی بود....
لبخند ملیحی روی صورت پیر آقای پارک ظاهر شد.
"چرا متاسفی پسرم؟ چرا باید از خودت خجالت بکشی؟ تو همین جوری بدنیا اومدی و این بخشی از توئه. هم من و هم هارا قبولت داریم. خب؟
جیمین صورتش رو بالا آورد و بلخره توی چشم های مهربون پدربزرگش نگاه کرد.
_ یعنی....ازم، ناامید نشدین؟
"ما بهت افتخار میکنیم. چرا باید ازت ناامید بشیم؟ تو فوق العاده ای جیمین. اینو یادت نره. اینکه عاشق یه مرد شدی....اصلا ایرادی نداره. عشق، عشقه. درسته؟
جیمین سری تکون داد و آقای پارک با لبخند ادامه داد:
"پس پسر کوچولو مون...عاشق شده؟
با شوخی گفت و موهای بهم ریخته نوه اش رو نوازش کرد. جیمین با گونه هایی سرخ، به پارچه ملافه بازی کرد.
"حالا برام تعریف کن اون مرتیکه باهات چیکار کرده!
جیمین لبخندی زد و لب باز کرد:
_ قبلا بهتون گفته بودم با یکی آشنا شدم و میخوام برای کریسمس بیارمش پیش شما.
"درسته ولی نه اسمش رو گفتی...نه جنسیتش رو
_ میخواستم تو عمل انجام شده قرار تون بدم....
چشم های آقای پارک درشت شد و بعد شروع کرد به خندیدن.
"تو-.....ای پسره موذی! دقیقا شبیه باباتی....اونم یه چیزی میخواست دقیقا همین حرکت رو، روم انجام میداد.
جیمین با دیدن خنده های پدربزرگش، لبخندی زد.
"خب...بقیه اش؟
_ اون....همون شخص بود.
"نمیخوای اسمش رو بهم بگی؟
_ قول بدین کاری باهاش نداشته باشین
پیرمرد چند بار پلک زد و در آخر با لبخند سری تکون داد:
"هنوزم دوستش داری؟.....باشه بلائی سرش نمیارم...حالا بگو
_ یونگی....اسمش یونگی بود. روز اول که دیدمش فکر کردم یه آدم نچسب و خشکه. ولی وقتی چند روز گذشت و کار ها و رفتارش رو با مردم دیدم، فهمیدم که اون خیلی دلسوز و مهربونه. همین طور مسئولیت پذیر و منظم.
با یاد آوری اون روز ها، لبخند ریزی روی لب هاش ظاهر شد که از چشم آقای پارک دور نموند.
_ اون توی هر کاری که فکرش رو بکنین توانا بود! و مدرک تموم حرفه هارو داشت! از صبح تا شب توی دهکده چرخ میزد و به مردم کمک میکرد. به جرئت میتونم بگم، یکی از محبوب ترین افراد دهکده بود.
مرد میدید که وقتی نوه اش راجب یونگی حرف میزنه، چطور چشم هاش پر از ستاره میشن.
_ اون بی نقص بود. شخصیتی که داشت باعث شد جذبش بشم. علاوه بر اون....جذاب بود....
لبش رو گزید و سرش رو پایین انداخت تا پدربزرگش گونه های سرخش رو نبینه.
_ خیلی با خودم کلنجار رفتم. فکر میکرد یه حس زود گذره، ولی هرچقدر که بیشتر باهاش وقت می گذروندم، پی می بردم، این حسی که داره تو قلبم رشد میکنه، اصلا زود گذر نیست.
"چطور بهش اعتراف کردی؟ اصلا اول کی اعتراف کرد؟
_ من.....یهویی بهش گفتم و اونم....ردم کرد.
"مشخصه آدم احمقی بوده
جیمین کوتاه خندید و آقای پارک پرسید:
"خب بعدش چیکار کردی؟
_ کاری کردم عاشقم بشه
آقای پارک ابرویی بالا انداخت و با شیطنت گفت:
"پسرم هر چیزی رو که بخواد به دست میاره؟
جیمین با خجالت صورتش رو کاور کرد و گفت:
_ اینجوری نگید، خجالت میکشم
"باشه باشه. حالا چی شد که این شد؟
_ من و یونگی روز های خوبی رو کنار هم داشتیم....ولی نمیدونم چرا یهو همه چیز بهم ریخت. بخاطر یه دختر.....یونگی ازم جدا شد.
"یعنی چی...بیشتر توضیح بده
_ گفت میخواد با دختری که مادربزرگش براش انتخاب کرده ازدواج کنه.
"خودش هم راضی بود؟
_ بهم گفت اینو میخواد. منم رهاش کردم. نمی تونستم به زور کنار خودم نگهش دارم....
"اون واقعا دوستت داشت؟
_ قبل از اینکه اون دختر بیاد....من مطمئن بودم که یونگی هم مثل من، عاشقه....ولی، الان فقط گیجم و بهش شک دارم....
"درکت میکنم پسرم. تا وقتی همه چی حل بشه، من و هارا پیشتیم.
جیمین سری تکون داد و پدربزرگش رو بغل کرد....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
بلو رایتر ایز هیر💙🦋
قبل از هر چیز....به یونگی کاری نداشته باشید:"
به شخصه پدر بزرگ و مادربزرگ جیمین رو میدوستم:")
منتظر نظر های قشنگتون هستم بلوبری ها:>
برای حمایت هاتون هم ممنونم♡

عه یه ستاره🌝👇⭐

Versatile boy [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now