~38~

1.3K 229 13
                                    

همیشه تو اوج خوشی و لحظات شیرین، یه اتفاقی می افته که همه چیز رو خراب میکنه.
مثل لرزشی که باعث میشه پل شادی ها فرو بریزه.
یونگی و جیمین هم الان زیر لاشه اون پل بودن.

همه چیز از تماسی که ساعت ۴صبح دریافت کردن شروع شد. تماسی که خبر بدی رو به همراه داشت.

"حال مادربزرگ خوب نیست، به بیمارستان بردیمش"

یونگی دقیقا نمی دونست چطور خودش رو به ماشین رسوند و همراه جیمین، سمت سانچئون حرکت کرد.
فقط اونقدری وقت تلف کرد که جیمین از داخل کمد پالتو هاشون رو برداره.
موهای استخوانی رنگش کاملا آشفته بود و گوشه هاش زاویه دار شده بود.
زیر چشم هاش پف کرده بود و هنوز به خودش نیومده بود.....
جیمین خیلی اصرار کرد تا خودش رانندگی کنه، ولی یونگی انگار گوش نمیداد.
عجله داشت
فقط میخواست خودش رو زودتر به مادربزرگ عزیزش برسونه.
این همه عجله، نتیجه اش این شد که جیمین کیف پول و گوشیش رو جا بزاره....
جیمین هنوز خسته و خواب آلود بود، ولی تو این شرایط نمی تونست بخوابه، اونم نه تا وقتی که یونگی دست کمی از خودش نداشت.
مطمئن بود اگه خودش بخوابه و یونگی رو تنها بزاره، ماشین به جدول کنار جاده برخورد میکنه....!
پس یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به یونگی...

.
.
.
.

خیلی سریع وارد بیمارستان شد. بخاطر بخواب پوشیدن کفش هاش، چند باری نزدیک بود با سر روی زمین فرود بیاد ولی هر بار جیمین مثل فرشته نجات سر و کله اش پیدا میشد و نگهش می داشت.
قبل از اینکه بتونه خودش رو به پذیرش برسونه، نامجون یهو ظاهر شد و یونگی رو سمت اتاقی که مادربزرگ درش بستری بود، راهنمایی کرد.
با رسیدن به بخش مورد نظر، یونگی تونست جین، هوسوک و تهکوک هم روی صندلی های انتظار پیدا کنه.
همه بودن
حتی جونگ کوک با حال خرابش، توی بیمارستان مونده بود. دستمال استفاده شده ای توی دستش بود و دماغش رو چند دقیقه یک بار بالا میکشید.
= حالش خوبه. ولی هنوز بیهوشه
هوسوک وقتی حال داغون یونگی رو دید، بهش قوت قلب داد و دستش رو به شانه های افتاده اش کشید.
یونگی با چشمانی لبریز از غم نگاهش کرد و هوسوک لبخند اطمینان بخشی بهش زد.
+ چطور-
نتونست ادامه بده. توده عظیمی راه گلوش رو سد کرده بود.
= خواهر های کانگ شب کنارش بودن. گفتن یهو حالش بد شده و اونها هم فورا به من زنگ زدن....
هوسوک واقعا ایده ای نداشت که چرا به اون زنگ زده بودن، ولی انگار اون پیرزن ها اونقدر استرس بهشون وارد شده بود که نمی دونستن چیکار کنن. تنها کاری که به ذهن شون رسید زنگ زدن به رئیس دهکده بود...
+ الان حالش چطوره؟
= خوبه. دکتر گفت یه حمله خفیف بوده. گفت استرس و نگرانی براش مضره....
یونگی احساس گناه میکرد.
یعنی بخاطر یونگی نگران بود؟
یونگی باید کنارش می موند-
جیمین بازوش رو لمس کرد و با نگرانی نگاهش کرد. یونگی خوشحال بود که جیمین رو کنارش داره. حتی نگاه کردن به چهره آشفته جیمین هم باعث آرامشش میشد.
یونگی با راهنمایی جیمین روی صندلی جا گرفت.
تهیونگ با لبخند محوی به دوستش نگاه کرد. جیمین بلخره موهاش رو بلند کرده بود. همیشه دلش میخواست امتحانش کنه.
جیمین نگاه تهیونگ رو شکار کرد و متقابل بهش لبخند زد. با عطسه کوک، نگاه همه سمتش کشیده شد.
یونگی با تاخیر سمتش برگشت و گفت:
+ ممنون که اومدین...و متاسفم که باعث زحمت شدیم. حالا دیگه اینجام. لطفا برگردین. مخصوصا تو جونگ کوک. حالت خوب نیست.
کوک با تخسی مخالفت کرد و گفت:
× من حالم خوبه هیونگ-
بار دیگه عطسه کرد و جیمین اخمی کرد. به تهیونگ اشاره زد که کوک رو به خونه ببره.

Versatile boy [Yoonmin]~|completedTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon