~19~

1.3K 237 12
                                    

÷ میبینم که.....کل بازار رو خریدی
جیمین در حالی که دو دستش تا آرنج پر از ساک های خرید بود، وارد سالن شد.
پزشک، خسته و کوفته، ساک و پاکت های خرید رو گوشه ای گذاشت و خودش رو روی مبل پرت کرد.
تهیونگ مثل همیشه روی مبلِ زیر پنجره لم داده بود.
_ هه...چیه نکنه چون مثل من یه ددی پولدار نداری حسودیت شده؟
جیمین با نیشخند خبیثی گفت و تهیونگ خمار خندید و جمله دوستش رو اصلاح کرد:
÷ شاید چون خودم یه ددی پولدارم؟
_ پس.... باید الان بگم خوش بحال کوک؟
÷ درسته
_ ولی تو تاحالا خرید نبردیش
÷ کی گفته؟ من و کوک به اندازه تارهای طلایی رنگ سرت سر قرار رفتیم
با غمگین شدن چهره جیمین، تهیونگ تازه فهمید چی گفته..... رسما گند زده بود!
تهیونگ لعنتی به خودش فرستاد و پلک هاش رو، روی هم فشار داد.
÷ جیمین من...منظوری ندا-
_ عیبی نداره. میرم دوش بگیرم
با لبخند فیکی گفت و سمت اتاقش رفت.
÷ آیشششش گند زدی تهیونگ گند زدی!
کلافه موهاش رو بهم ریخت و به پاکت و ساک های خرید نگاه کرد.
این اولین باری بود که جیمین و یونگی سر قرار میرفتن و به طرز عجیب و معجزه آسایی یونگی دقیقا دست روی علاقه جیمین گذاشته بود....پاساژ گردی!
هرچند شک داشت که توی این دهکده پاساژی وجود داشته باشه....
با اینحال یونگی کارش رو خوب انجام داده بود. جیمین عاشق خرید کردن بود. به وضوح یادش بود، زمانی که سئول بودن جیمین آخر هر هفته به بهترین و معروف ترین پاساژ های سئول میرفت و خرید میکرد!
کلی هم با پدربزرگش سر این قضیه بحث کرده بود. ولی جیمین لج باز تر از این حرف ها بود.

جیمین گره تن‌پوشش رو سفت کرد و روی تخت نشست.
تهیونگ به چهارچوب در تکیه داد و دست به سینه پرسید:
÷ یونگی هیونگ رو بر شکست کردی...نه؟
_ من حواسم بود که به یونگی فشار نیاد.
÷ الان مراعاتش رو کردی...اینقدر خرید کردی؟!
جیمین پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_ نصفش رو خودم خریدم! حالا راضی شدی فضول خان؟
÷فیضیل خین
مو طلایی ریز خندید و با حوله کوچکی که روی سرش بود، موهاش رو خشک کرد.
تهیونگ یکدفعه بهش حمله کرد و مچ دست پسر رو گرفت:
_ چته وحشی!
÷ این چیه؟!
تهیونگ با چشم هایی گرد شده به رینگ سیاه رنگی که توی انگشت حلقه پزشک جا خوش کرده بود، اشاره کرد.
_ خوشگله؟
÷ جیمین....من میخواستم ساقدوش باشم! چرا یهو ازدواج کردین!
_ اخه دراز جذاب من....این...کجاش شبیه حلقه ازدواج اخه؟!
÷ سلیقه تو رو میدونم....اینا تو استایل تو نیست. ولی خب...یونگی-
_ خدایا به این بشر عقل بده....
÷ یااااا!
_ این حلقه رو من گرفتم. داستان پشتش خیلی زیبا و شاعرانه بود....و..حس کردن این حلقه های سیاه به انگشت های کشیده و سفید یونگی خیلی میاد. پس بلافاصله خریدمش.
تهیونگ با لبخند شیطانی از بالا به پزشک نگاه کرد و گفت:
÷ واو.....فک کنم بجای اینکه تو یه شوگر ددی گیرت بیاد...یونگی یه شوگر بیبی گیرش اومده!
جیمین چشمی چرخوند و گفت:
_ برو بیرون میخوام لباس بپوشم
÷ اینایی رو هم که خریدی بپوش ببینم
_ نمیخوام
÷ یاااا...مگه چی میشه به منم نشون بدی!
_ برو دنبال کارت ته....مگه نباید کتاب جدیدت رو تموم کنی؟
÷ ایش
تهیونگ با اخمی بامزه قدم هاش رو به زمین کوبید و از اتاق خارج شد.
_ اون هنوز 5 سالشه
جیمین با تاسف گفت و حوله تن‌پوش رو، کناری انداخت...

Versatile boy [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now