~11~

1.7K 308 15
                                    

حس درد توی تک تک سلول های مغزش می پیچید. حس میکرد یکی داره سلول های نخ مانند عصب هاش رو میکشه!
+ آههههه
ناله ای کرد و دستش رو تکون داد تا روی سر دردمندش بزاره ولی دستش بین چیزی کوچیک و نرمی قفل شده بود
_ یونگی.....خوبی؟
یونگی پلک هاش رو از هم فاصله داد و اولین چیزی که دید چشم های نمدار و براق جیمین بود.
+ دکی....
_ آه بلخره بهوش اومدی.....جاییت درد میکنه؟ سرت! سرت درد میکنه؟
+ آه یکم
جیمین جوری رفتار میکرد که آدم برای لحظه ای شک میکرد که آیا این مرد واقعا دکتره یا نه؟!
استرس و دستپاچگی توی حرکات و حرف زدنش معلوم بود.
_ میرم دکتر رو بیارم
ثانیه ای بعد فقط یونگی توی اون اتاق بود
.
.
.
+ من خوبم جیمین
_ هیشششش. فقط استراحت کن
+ اون فقط یه سنگ کوچیک بود
_ تو بیهوش شدی! شانس آوردی دکتر گفت چیزیت نشده. ولی! سه روز استراحت برات نوشت
+ دهکده بدون من لنگ میمونه
_ هیچم نمی مونه! بقیه هستن. قرار نیست یک تنه کل کار های دهکده رو انجام بدی که!
+ باشه باشه
_ خوبه
جیمین به زور یونگی رو روی تخت خوابوند و با لبخند گفت:
_ خب. من میرم. ولی صبح زود اینجام. حتی فکرش هم نکن که منو دور بزنی و بری بیرون!
یونگی بی صدا خندید و جیمین با لذت به لرزیدن شونه های مرد نگاه کرد.
_ من رفتم....شب بخی-
+ خودت چی؟
_ ها؟
+ حالت خوبه؟
_ من خوبم رئیس مین
+مطمئن؟
_ من خوبم..... اونقدراهم که فکر میکنی ضعیف و لوس نیستم
مثل چی داشت دروغ میگفت!
تنها کسی که از شدت نگرانی و استرس مدام دور جیمین می چرخید و حالش رو میپرسید، تهیونگ بود. چون تهیونگ خوب دوست دوران بچگیش رو می شناخت.
جیمین روحیه‌ای حساس و لطیف داشت. شاید به روی خودش نمی آورد ولی از درون مقل بلور شکسته بود.
هنوز لمس های اون دو مرد روی پوست بدنش گِزگِز میکرد.
ولی وقتی همه، یونگی رو بیهوش با صورت زخمی و سری خونین دیدن، به کل جیمین رو فراموش کردن...
این تهیونگ بود که توی مسیر بیمارستان از جیمین پرسید:
×خوبی؟ بهت آسیب زدن؟
و جیمین با لبخندی که فیک بودنش مثل روز برای تهیونگ روشن بود گفت:
_ من خوبم
تهیونگ تو دلش گفت: تو خوب نیستی لعنتی!
حتی توی بیمارستان بازم از جیمین پرسید که خوبی؟ و باز هم جیمین با لبخندی محو سر تکون داد و گفت من خوبم. نگران نباش، ولی مگه تهیونگ میتونست نگران نباشه؟!
حالا هم جیمین تا خونه یونگی رو همراهی کرده بود تا مطمئن بشه سالم به خونه میرسه. یک جور احساس مسئولیت نسبت به یونگی داشت. یونگی بخاطر اون اینقدر آسیب دیده بود. هرچند دلیل اصلیش حس نگرانی و علاقه ای بود که نسبت به مرد بزرگتر داشت.
یونگی نگاهی به سر و وضع جیمین انداخت. یقه لباسی که پاره شده بود، و لک های ارغوانی و قرمز روی گردن و ترقوه هاش، برای یونگی چشمک میزدن. و....اون کبودی بزرگ روی طرف راست صورت جیمین. یونگی میتونست قسم بخوره که جای انگشت های اون عوضی روی صورت مو طلایی مونده بود!
نوع ایستادن، نگاهش و حالت چهره اش همه نشون از حال خراب جیمین بود.
+ تو خوب نیستی
جیمین با لبخندی مصنوعی نگاهش رو به اطراف داد و گفت:
_ من واقعا خوبم
یونگی با دیدن لبخند فیک پزشک، اخمی کرد و با دستش به فضای خالی کنارش اشاره کرد:
+ بیا
جیمین با شنیدن لحن محکم و دستوری یونگی، سرش رو پایین انداخت و با قدم های ریز سمت تخت خواب رفت و کنارش نشست.
+ عیبی نداره اگه بگی حالت خوب نیست. همه درکت میکنن
_ .....من..خوب-
+ خواهش میکنم بهم دروغ نگو
جیمین لبش رو گزید و سعی کرد بغضش رو کنترل کنه.
دلش میخواست توی آغوش یونگی تا صبح گریه کنه و فریاد بزنه که اره من حالم بده! من آسیب دیدم. توسط اون مرد ها، هرزه خطاب شدم! مثل یه تیکه آشغال و وسیله جنسی باهام رفتار کردن! به بدنم دست درازی کردن! تک تک تار های طلایی موهام بخاطر کشیده شدن توی مُشت هاشون، درد میکنه. جای لمس هاشون روی بدنم درد میکنه. جای سیلی هایی که خوردم درد میکنه. قلبم....روحم، درد میکنه.
ولی هیچ کدوم رو به زبون نیاورد. در عوض تموم اون فریاد ها و حرف ها قطره اشکی از چشم های خسته ای به پایین سر خورد.
یونگی سریع جسم خمیده و آسیب دیده پسر رو به آغوش کشید و گفت:
+ گریه کن جیمین.... نزار توی سینه ات تلنبار بشه...
همین حرف کافی بود تا جیمین هقی بزنه و بی صدا گریه کنه.
صورتش رو زیر گردن یونگی مخفی کرد و دست های کوچیکش چنگی به پیراهن مرد زد.
یونگی حلقه دست هاش رو تنگ تر کرد و مرد کوچیک تر رو به سینه اش فشار داد. چونه اش رو روی سر پسرک گذاشت و بدنش رو مثل گهواره تکون داد‌.
شونه های مو طلایی از شدت گریه می لرزید و گردن و لباس یونگی خیس از اشک بود.
یونگی اونقدر به نوازش ها و بوسه های ریزش روی موهای جیمین ادامه داد و پسر توی آغوشش آروم شد و بخاطر تکون خوردن های یونگی، جیمین توی آعوشش به خوابی عمیق فرو رفت.
یونگی پسرک رو کنارش خواباند و خودش هم کنارش دراز کشید. پتو رو روی بدن مو طلایی کشید و سریع گوشیش رو برداشت و به تهیونگ پیام داد:
جیمین پیش منه. نگران نباش
خواست گوشی رو کناری روی پا تختی بزاره که همون لحظه صدای دینگ گوشی بلند شد و یونگی به صفحه گوشی نگاه کرد. تهیونگ جواب داده بود:
"حالش خوبه؟
"فعلا اره. اینجا خوابش برده
" خیلی مراقبش باش هیونگ. شب بخیر
"شب بخیر
.
.
.
.
پلک های بسته اش رو روی هم فشار داد و بعد با بیحالی بازش کرد.
اولین چیزی که دید چهره یونگی بود. مرد بزرگتر در حالی که هنوز کنارش دراز کشیده بود دستش رو ستون کرده بود و سرش رو بهش تکیه داده بود، با لبخند محوی نگاهش میکرد
+ صبح بخیر دکی
جیمین بدون اینکه جواب بده هوم ضعیفی گفت و دوباره چشم هاش رو بست.
یونگی تو گلو خندید و گفت:
+ خوب خوابیدی؟
دوباره با هوم جواب مرد رو داد.
_ یون
با شنیدن اسمش که اینطور مخفف شده بود با لذت چشم هاش رو بست و گفت:
+ بله؟
_ میشه یه چیزی درخواست کنم؟
+ آره
_ میشه... بغلم میکنی...؟
+ .......
با مکث و سکوت طولانی مدت مرد بزرگتر، جیمین دیگه ناامید شده بود. دلش آغوش یونگی رو میخواست. اگه بغلش میکرد جیمین خیلی آروم میشد.
روح موطلایی هنوز از حادثه دیشب، بیقرار و آسیب دیده بود.
نزدیک بود بغضش بگیره که، خودش رو بین بازو های ورزیده یونگی حس کرد.
اون بغلش کرده بود!
همون آغوشی که جیمین بهش نیاز داشت رو بهش بخشیده بود.
و چقدر جیمین توی این آغوش و بین این بازو ها احساس آرامش و امنیت میکرد.
یونگی حکم منبع آرامش رو براش داشت.
آغوشش
نوازش هاش
بوسه های ریزش
حرف هاش
صداش
نفس هاش گرمش
لبخندش
تموم وجود این مرد برای جیمین آرامش بخش بود.
لبخند ریزی روی لب هاش نقش بست که از چشم یونگی دور موند.
.
.
.
تهیونگ هراسان خودشون رو به جیمین رسوند و دو طرف شونه هاش رو گرفت و شروع کرد به بررسی کردم مو طلایی:
× خوبی جیم؟
_ من خوبم ته
تهیونگ با چشم های ریز شده به چهره جیمین نگاه کرد.
× تو.....
_ حالم بد بنظر میرسه؟..... من خوبم
× مطمئنی؟
_ اره
× صبحانه خوردی؟
جیمین با یاد آوردی صبحانه ای که با یونگی برای هم درست کرده بودن، لبخندی زد و سر تکون داد.
تهیونگ هم به تبعیت از جیمین سر تکون داد که یکدفعه گوشیش زنگ خورد
× بله؟
× اوه جدی؟ مگه امروز چندمه؟!
× اوه....درسته، فراموش کرده بودم.
× بله بله.... من امروز برمیگردم
× بله~.....خداحافظ
جیمین چند بار پلک زد و گیج نگاهش کرد که تهیونگ گفت:
× از انتشارات تماس گرفته بودن. مثل اینکه برای فردا مصاحبه آنلاین با مجله اِی‌کیو داشتم و چند تا ورق بازی و امضا
_ پس...امروز برمیگردی سئول؟
× اره. ولی زودی برمیگردم‌. همین که مصاحبه تموم شد و قرار داد هارو امضا کردم برمیگردم
_ باشه
× حالا بیا بریم اداره پلیس
_ چرا؟!
× میخوام مطمئن بشم که دهن اون لاشی ها سرویس میشه!
تهیونگ و جیمین وارد اداره پلیس شدن. تهیونگ با دیدن سوبین، سریع پسرک رو نگه داشت و پرسید:
× سلام سوبین شی. جونگ کوک کجاست؟
" اوه سلام. سونبه توی دفترشه
× ممنون
قبل از اینکه به سمت دفتر کوک برن، جیمین با دیدن یونگی، ایستاد و صداش کرد:
_ یونگی؟!
مو مشکی سمت صدا برگشت و با دیدن جیمین لبخندی روی لب هاش ظاهر شد.
+ سلام جیمین، سلام تهیونگ
× هیونگ اینجا چیکار میکنی؟
_ دقیقا!
+ اومدم ببینم تکلیف اون دوتا حرومزاده چی شده
× عه ما هم بخاطر همین اومدیم
+ پس بریم از جونگ کوک بپرسیم
سه مرد بعد از چند تقه ای که به در زدن، وارد شدن.
جونگ کوک که پوزخندی روی لب هاش بود، با دیدن تهیونگ، لب هاش بیشتر کش اومد و دندون های خرگوشیش رو تو دید گذاشت.
جونگ کوک پرونده رو جلوی اون سه نفر گذاشت و گفت:
÷ پرونده شون حسابی سنگینه. قبل از این بخاطر تجاوز به چند دختر و پسر، دو سال توی زندان بودن. تازه دوماه که آزاد شدن ولی نتونستن خودشون رو کنترل کنن، انگار تجاوز براشون عادت شده! با شکایت چند تا از اهالی بخاطر مزاحمت و شکایت جیمین هیونگ و شکایت یونگی هیونگ، پرونده اونقدر سنگین هست تا دوباره بی‌افتن زندان
+ خوبه تا میتونی پرونده رو سنگین کن! هر چقدر بیشتر توی زندان باشن بهتره
× درسته! نمیشه حبس ابد بهشون داد؟!
÷ نه ته.....نمیشه
× آیششش
.
.
.
.
تهیونگ با دیدن لب های آویزون و چشم های براق کوک، لعنتی به انتشارات و اون مصاحبه کوفتی فرستاد.
جلو رفت و بانیش رو بغل کرد:
+ من فقط دو روز نیستم بیب
× حتما باید بری؟
+ اره
× اصلا چرا داری میری؟
+ یه سری کار های....اداری....؟
کوک قیافه مشکوکی به خودش گرفت و با چشم های ریز شده پرسید:
× چه کار های اداری؟
تهیونگ لعنتی فرستاد.
الان دقیقا باید چی میگفت؟ دلش نمیخواست به خرگوش عضله ای کیوتش دروغ بگه. از طرفی راستش هم نمیتونست بگه....
اون نمی خواست کسی بفهمه اون یعنی کیم تهیونگ همون v نویسنده معروفه!
اگه همه حقیقت رو نمی گفت....دروغ که حساب نمی شد...میشد؟
+ خب...باید برم به انتشاراتی چند تا امضا و مصاحبه دارم
× انتشاراتی؟ برای چی؟
تهیونگ تو دلش جیغ زنونه ای کشید. دوباره نفس گرفت و گفت:
× برای....کتاب
+ تو...دقیقا چیکاره ای تهیونگ؟
× من....توی انتشاراتی کار میکنم
دروغ نگفته بود. اون واقعا با اون کمپانی و انتشاراتی قرار داد بسته بود.
+ اوه جدی؟ اونجا مسئول چی هستی؟
× واقعا مهمه؟
+ معلومه. تو حتی توی محل کارم هم اومدی. من نمیتونم بدونم دوست پسرم چیکارست؟!
× باشه باشه.....من کار های نویسنده رو انجام میدم
+ چیزی مثل دستیار؟
× آه..آره
+ اسم نویسنده چیه؟ من میشناسمش؟
تهیونگ بار دیگه لعنتی فرستاد. چرا فقط به کوک نمی گفت که وی اعظم خودشه؟!
× اره می شناسیش
+ اسمش چیه؟
کوک همیشه اینقدر پیگیر و کنجکاو بود؟
× خب...اسمش...امممم
کوک یک تای ابروش رو بالا داد و منتظر جواب تهیونگ موند:
× اسمش.....
+ تهیونگ!
× باشه میگم.... ولی قول بده هول نکنی، خب؟
+ ....باشه....
× وی
+ چییییییی!
تهیونگ بخاطر صدای بلند کوک، چند لحظه چشم هاش رو بست و کوک عربده زد:
+ تو دستیار وی بود؟ وی اعظم؟!
× د..درسته
+ تا حالا دیدیش؟!
× نه....کار هاش رو همیشه آنلاین غیر حضوری انجام میده.
اگه بخوایم دقیق باشیم توی انتشاراتی و کمپانی، همه فکر میکردن تهیونگ دستیار وی اعظمه. تنها کسانی که حقیقت رو میدونستن، رئیس کمپانی و جیمین بودن.
+ منم میام!
× چییییی!
حالا نوبت تهیونگ بود تا عربده بکشه و کوک چشم هاش رو ببنده.
+ گفتم منم میام
× اخه چرا؟
+ دوست دارم بیام به انتشاراتی که وی اونجا ست
× وی اونجا نیست. من نماینده اون هستم
+ خب چه بهتر! نماینده و دستیار وی اعظم دوست پسره منه و قراره منو ببره به انتشاراتی که کتاب های فوق العاده وی چاپ میشه!
تهیونگ چند ثانیه به چهره ذوق زده و خوشحال کوک نگاه کرد و آهی کشید.
× باشه تو رو میبرم
کوک پرید بغل تهیونگ و پسر بزرگتر سریع دست هاش رو زیر رون های توپر اون خرگوش برد و نگهش داشت. کوک دست هاش رو دور گردن دوست پسرش حلقه کرد و بوسه محکمی به لب هاش هدیه داد:
+ ممنون ددی
چشم هاش تهیونگ درشت شد و با تعجب گفت:
× الان بخاطر وی، ددی صدام کردی؟!
کوک لبخند خرگوشی به صورت متعجب و تقریبا دلخور تهیونگ پاشید و در حالی که با موهای مشکی تهیونگ بازی میکرد گفت:
+ نه خیرم
× ولی تو هیچ وقت بهم نمی گفتی ددی!
+ حالا میخوام بگم
× چرا دارم به وی حسودی میکنم.... اگه نمیبردم دیگه ددی نبودم‌...درسته؟
کوک بار دیگه لب های تهیونگ رو بوسید و کنار گوش ته زمزمه کرد:
+ چه منو با خودت میبردی یا نمی بردی، من بازم ددی صدات میکردم.... میدونی چرا؟
× ...چرا؟
+ چون واقعا ددی منی. همون جوری که من بیبی تو هستم
× درسته
تهیونگ با لبخندی پهن جواب داد و کوک لبخند مرد بزرگتر رو بوسید.
× بهتره وسایل هات رو جمع کنی، امشب حرکت میکنیم
+ باشه
کوک با ذوق گفت و باعث لبخند پهن تهیونگ شد
.
.
.
‌.
.
.
.
بلورایتر ایز هیر💙🦋
روزی که یونگی به حسش نسبت به جیمین اعتراف کنه،....عیده منه:")
امیدوارم از پارت جدید لذت ببرید♡

میشه لطفا؟🌝⭐👇

Versatile boy [Yoonmin]~|completedWhere stories live. Discover now