_ کجا داریم میریم؟
یونگی در حالی پشت دست پسر رو نوازش میکرد گفت:
+ میخوام بریم...یکم دهکده رو برگردیم
_ مثل...قرار؟!
جیمین با شادی و ذوق گفت و با چشم های براقش به نیمرخ مو مشکی نگاه کرد.
+ درسته
یونگی با لبخند جواب داد. جیمین بازوی مرد رو بغل کرد و گفت:
_ اول قراره کجا بریم؟
+ میخوام ببرمت خرید. تاحالا به بازارچه های دهکده رفتی؟
_ نه
+ خوبه. پس امروز میریم
_ هر چی بخوام برام میخری؟
+ معلومه که میخرم
_ واو مثل شوگر ددی؟!
یونگی خندید و موهای طلایی پسرش رو بهم ریخت. جیمین با نگرانی پرسید:
_ کسی نفهمه؟
+ فک نکنم، کسی بهمون شک کنه.
_ راستی...با نامجون و جین و هوسوک حرف زدی؟
+ درباره چی؟
_ اینکه به کسی چیزی درباره ما نگن
یونگی با به یاد آوردن واکنش شدید جین، وقتی که این موضوع رو بهش گفت...به خودش لرزید و جواب داد:
+ اره
جیمین هنوز نمی دونست چرا نباید کسی بدونه که اونها قرار میزان. با خودش گفت شاید بخاطر برخورد مردم باشه، خلاصه دهکده کوچیک بود و همه یونگی رو میشناختن. ولی اهالی دهکده هموفوبیک نبودن، چون اونها نامجین رو قبول کرده بودن! تازه تهکوک هم بودن!
پس حتما یه دلیل شخصی بود که یونگی نمی خواست کسی بدونه.
با اینحال جیمین نمی خواست به یونگی فشار بیاره. پس سکوت کرد.جیمین نگاهش رو به اطراف داد و با دیدن خانم چوی که با آب و تاب داشت واسه زن های دور و ورش حرف میزد، با شادی بازوی یونگی رو تکون داد و گفت:
_ یونگیا!
+ جانم پسرم؟
_ میشه بریم عتیقه فروشی خانم چوی؟ از وقتی اومدم دهکده، یکبار هم اونجا نرفتم
+ باشه کیتن
جیمین با ذوق بازوی یونگی رو سمت عتیقه فروشی کوچیک خانم چوی کشید.
با نزدیک شدنشون، فاصله شون رو حفظ کردن.
چشم های تیز بین خانم چوی با دیدن دو مرد جوان، برقی زد و با خوشرویی گفت:
" ببین کیا اینجان! پزشک پارک و یونگی شی!
_ سلام خانم چوی
" سلام خوشتیپ پسر. چیزی شده؟
_ آمممم.... داشتیم از اینجا رد میشدیم...گفتیم به سری به عتیقه فروشی تون بزنیم
" مشتری!
خانم چوی با جیغ خفه ای گفت و دو مرد رو به داخل راهنمایی کرد.
جیمین با شگفتی به فضای مغازه نگاه کرد. حس میکرد وارد فیلم های تخیلی شده!
تم چوبی و قدیمی مانند مغازه، حس خوبی رو به روحش منتقل میکرد.
ظروف فلزی و طلایی رنگی که از سقف چوبی آویزون بود، که نور لامپ های کوچیک و بزرگ رو بازتاب میکرد. چکمه و بوت های قدیمی که جیمین نظیرش رو توی فیلم های کابویی دیده بود، گوشه ای از مغازه روی قفسه ها چیده شده بود.
لوازم خونه ای که جیمین عمرشون رو ۵۰ تا ۱۰۰سال تخمین میزد، کنار هم چیده شده بود و روی برخی از اونها-مثل میز های گرد و مربعیِ، کوتاه و بلند- گلدون ها و کتاب های قدیمی، به طور چشم نواز چیده شده بود.
تابلو های نقاشی با سبک های متفاوت و ساعت هایی با شکل های عجیب و غریب روی دیوار نصب شده بود.
_ اینجا واقعا زیباست!
خانم چوی با خوشحالی به جیمین نگاه کرد و گفت:
"خوشحالم خوشت اومده!
_ میشه اطراف رو نگاه کنم؟
"اوه حتما!
جیمین با ذوقی که مثل کرم زیر پوستش در حال حرکت بود به لوازم و وسایل عتیقه نگاه میکرد.
_ یونگی
با آهسته صدا شدن اسمش توسط جیمین، با احتیاط سمتش رفت و گفت:
"جانم؟
_ اینو
جیمین به آویز گربه مانکی نکو-گربه شانس-اشاره کرد.
_ شبیه توئه
یونگی یک تای ابروش رو بالا داد و در حالی که سعی میکرد از پشت به جیمین بچسبد پرسید:
+ الان میگی....من شبیه مانکی نکو ام؟!
جیمین با کمال میل به مو مشکی تکیه داد و گفت:
_ اوهوم
+ میتونم بپرسم پسرم چی توی این گربه سفید دیده که معتقده شبیه منه؟!
_ شانس میاره
یونگی گیج پلک زد و جیمین با تک خنده ای ادامه داد:
_ این گربه شانسه..... تو هم شانس میاری...واسه من که اینجوریه
+ عه...چطور؟
یونگی با شیطنت پرسید و جیمین در حالی که آویز رو بر میداشت جواب داد:
_ هر وقت که باهام هستی یا اسمت میاد، واسم خوشانسی میاری. مثل وقتی که توی قرعه کشی با اسم تو بردم
+ با اسم من بردی؟ چی بردی؟ پول؟!
جیمین کوتاه خندید و گفت:
_ نه! با تهیونگ رفته بودیم رستوران چینی که کنار بندره.... بعد به هزارمین مشتری شون یک بسته مرغ سوخاری تند میدادن. من و یه پسر دیگه همزمان وارد رستوران شدیم، و جالب اینجاست هزارمین نفر بودیم.
+ خب؟
_ هیچی دیگه بین من و اون پسره قرعه کشی کردن تا بلخره مرغ تند رو به یکی مون بدن. منم واسه قرعه کشی اسم تو رو جای اسم خودم گفتم. و من بردم!
+ ولی من چیزی از اون مرغ سوخاری تند نخوردم...
یونگی با ناراحتی گفت و جیمین کوتاه خندید:
_ برات میگیرم.... شکمو
"چیزی نظرت رو جلب کرده جیمین شی؟
جیمین و یونگی از هم فاصله گرفتن و همزمان سمت خانم چوی برگشتن و جیمین گفت:
_ این آویز
"مانکی نکو. این یه مورد رو از معبدش توی ژاپن واسم آوردن. حدود ۷۵ سالشه.
_ پس اصله
"معلومه که اصله! همه جنس های من اصله مرد جوان. در ضمن روش یه طلسم خوشبختی هم هست!
_ واو! قدرت به توان دو!
"دقیقا!
_ من میخوامش!
خانم چوی به شور و هیجان و جیمین خندید و سری تکون داد.
جیمین سمت میزی که حدس میزد برای حساب و بسته بندی اجناس باشه،...رفت.
"چیز دیگه ای نمیخوای؟
_ آمممممم
جیمین به اطراف نگاه کرد و در اخر چشمش به یک جفت حلقه سیاه رنگ خورد.
_ او..اون!
خانم چوی مسیر نگاه جیمین رو دنبال کرد و با دیدن جفت حلقه سیاه با لبخند توضیح داد:
"عشق ممنوعه. این حلقه ها به عشق ممنوعه معروفن
_ چرا؟
"بخاطر صاحب هاشون. طبق افسانه ها این حلقه ها توسط بهترین جواهر ساز یونانی برای شاهزاده سرزمین و معشوقه اش ساخته شده
_ حالا چرا عشق ممنوعه؟
"چون شاهزاده عاشق پسرک باغبان قصر شده بود
_ پسر؟!
"درسته. عشق بین دو هم جنس جزو ممنوعه ها و گناهان بزرگ بوده! ولی خب....شاهزاده بدجوری عاشق اون پسر شده بود.
_ خب تهش بهم رسیدن؟
"بهم رسیدن....ولی نتونستن زیاد کنار هم بمونن. پادشاه وقتی فهمید پسرش عاشق یک رعیتِ پسر شده، دستور داد هر دو رو توی میدون اصلی شهر حلق آویز کنن
چهره جیمین رنگ غم به خودش گرفت:
_ نه....
"ولی شب قبل از مرگ شون، فرار میکنن و به کلبه ای توی جنگل میرن. ولی سرانجام توسط سرباز ها پیدا میشن و قبل از اینکه دوباره به قصر برده بشن، شاهزاده خودش و معشوقش رو با خنجر میکشه. جسد هاشون در حالی که همدیگرو به آغوش کشیده بودن و دست هاشون بهم چفت شده بود پیدا شد.
حلقه ها هم از همون زمان به یادگار عشق خالص و ممنوعه اون دو پسر به جا مونده.
_ این...خیلی ناراحت کننده و زیبا بود....من..میتونم حلقه هارو از نزدیک ببینم؟
خانم چوی سری تکون داد و حلقه هارو از پشت ویترین برداشت و جلوی جیمین گذاشت.
_ قشنگ نیست؟!
خطاب یه یونگی پرسید و مو مشکی با لبخند محوی سری تکون داد.
_ من میتونم اینا رو بخرم؟ فروشی هستن؟
"واقعا میخوای بخری شون؟!
_ اره
"این حلقه ها باارزش ترین و گرون ترین وسیله ای که توی عتیقه فروشیم دارم
_ چقدر گرون؟
"دو میلیون وون
+ چی!
_ دو میلیون؟
"درسته.
جیمین کمی فکر کرد و در اخر گفت:
_ میخرم شون!
یونگی و خانم چوی همزمان "چی!" رو فریاد زدن. جیمین چند ثانیه چشم هاش رو بست و با تعجب گفت:
_ چیه مگه؟!
"تو اولین نفری هستی که تصمیم گرفته این حلقه هارو بخره. اونم بدون چونه زدن و کم کردن قیمت!
_ این حلقه ها واقعا ناب و ارزشمند هستن. در ضمن اون کسی که دارم این حلقه هارو براش میخرم، ارزشش بیشتر از این هاست.
یونگی سعی کرد لبخندش رو جمع کنه.
"واو...اون دختر خوشانس کیه پزشک پارک؟
لبخند جیمین خشک شد و صورت یونگی بی حس.....
_ اون....زیبا ترین و بهترین کسیه که تا حالا تو زندگیم دیدم.
"اون دختر حتما خیلی خوشانس که همچین دوست پسری گیرش اومده.
با اینکه جیمین اشاره ای به دختر بودن اون شخص نکرده بود، ولی خانم چوی خیلی مطمئن بود که معشوق جیمین حتما یه دختره....البته اگه دست پای جیمین بخاطر یونگی بسته نبود، با افتخار میگفت که اون شخص دختر نیست. بلکه همین مردی که کنارش ایستاده.
خانم چوی با لبخند پهنی حلقه ها و آویز گربه رو بسته بندی کرد و به جیمین داد.
بعد از حساب کردن خرید ها از عتیقه فروشی خارج شدن.
+ مثلا قرار بود من برات بخرم
جیمین با دیدن چهره آویزون و غمگین مو مشکی، لبخندی زد و شونه مرد رو بوسید:
_ عیبی نداره. از این بعدش هر چی خواستم برام بگیر. دوست داشتم خودم این حلقه ها و برای خودمون بگیرم......یه لحظه صبر کن.
جیمین حلقه هارو از توی ساک خرید خارج کرد و اونی که بزرگتر بود رو دست یونگی کرد.
حلقه سیاه در کنار پوست سفید یونگی بی اندازه چشم نواز بود!
یونگی حلقه کوچک تر رو از پسرش گرفت و خودش دست جیمین کرد.
زوج جوان با لبخند به دست هاشون که کنار هم قرار گرفته بود و حلقه سیاهی توی انگشت هر دوتا شون بود، نگاه کردن.
ESTÁS LEYENDO
Versatile boy [Yoonmin]~|completed
Fantasía_ دوسِت دارم + .....ولی...من استریتم..... ↴ేخلاصه •پارک جیمین پزشکی که بخاطر اجبار پدربزرگش به دهکده ای کوچک میره تا برای ۶ماه دکتر عمومی اونجا باشه.... همه چی از نظر جیمین داغون و افتضاح بود، تا اینکه.....با مین یونگی آشنا میشه:) (این فیکشن جزو بچ...