زندگی من 3

232 28 0
                                    

دو هفته از وقتی که اومدم اینجا میگذره .
خبری از دنیای بیرون ندارم و برای اینکه از من سوالی نکنن همش میخوابیدم.. البته که واقعا از درون احساس خستگی میکنم.

هرچند الان حس میکنم دیگه میتونم از سرجام بلند شم .
اروم روی تخت نشستم و پاهامو ازش آویزون کردم
پای راستم که تیر خورده بود درد داشت ولی دیگه نمیتونستم فقط همونجا دراز بکشم .
دستمو به دیوار تکیه دادم . با ملاحظه بلند شدم و با قدم های آهسته خودمو به پنجره رسوندم.

خدای من ، چه برف قشنگی !
ذوق زده روی پنجره خم شدم و دستمو دراز کردم
دونه های برف آروم روی دستم مینشستن و سریع آب میشدن .

با لبخند به خونه های سفید پوشیده از برف نگاه میکردم
یک نفر کنار خونشون آدم برفی بزرگی درست کرده بود .
یاد حرف میسا افتادم که همیشه بهم میگفت _ آدم برفی کوچولوی من !
کاشکی میشد منم یکیشونو درست کنم ..

داشتم از فضا بینهایت لذت می‌بردم که در اتاق با شتاب باز شد و یکی خودشو انداخت تو .

وحشت زده نگاهش کردم
خندید و گفت_عذر میخوام عذر میخوام حواسم نبود به من عادت نداری.

قبل از اینکه از این دختر عینکی چیزی بپرسم خودش ادامه داد
_من هانجی زوئه مسئول تحقیق روی تایتان هام . و فعلا تنها دختر اینجام پس حدس زدم شاید با من راحت تر باشی . میخواستم بپرسم که چیزی لازم نداری ؟

سرشو اورد جلو و با چشم های ریزشده و یواش گفت
_از همون چیزای خانومانه؟

_ آهان ، نه چیزی نمیخوام . فقط من تا کی قراره اینجا باشم ؟

_خب ...حالا حالا ها هستی ، تو دختر کیارا شینی پس از همه بهش نزدیک تری . احتمالا فرمانده ازت بازجویی میکنه . بگذریم .. از لباسی که بهت دادم راضی ای ؟ تنها لباس اضافه ای بود که با خودم اوردم ، میدونی که ما سرباز ها نمیتونیم با خودمون وسیله زیادی حمل کنیم.

به لباسم نگاه کردم . یک لباس خواب سفید بلند ساده تنم بود که کاملا اندازم بود . درسته ازش خوشم نیومد ولی انتخاب دیگه ای هم نداشتم ‌.

_بله خیلی عالیه !

دستاشو محکم بهم زد و گفت _ میدونستم ازش خوشت میاد .گفته بودی اسمت آیناس درسته ؟ معنی اسمت چیه تا حالا نشنیدم ؟ میدونستی هیچ آدم موسفید دیگه ای مثل تو داخل دیوار ها زندگی نمیکنه ؟ وقتی لیوای تورو از اون خونه آورد همه ی م....

_ باز یکیو گیر اوردی که براش پرحرفی کنی؟

لیوای که پشت سر هانجی به در تکیه داده بود این حرفو زد

هانجی دست به سینه ایستاد و گفت _ معلومه! پس با شما مرد های عصا قورت داده بیام حرف بزنم ؟ بعد ی مدت طولانی ی‌ دختر پیش ماست . تازه یک دختر معمولی نیست اون میتونه تو گرفتن کیارا کلی به ما...

_من هیچ کمکی نمیتونم بکنم .

هردو به من خیره شدن ، گفتم _ من همون قدر از کیارا میدونم که شما میدونین ، حتی شاید خیلی کمتر !

_ولی تو دختر اونی . چطور میتونی از مادرت خبر نداشته باشی.

اخم کردم _ نمیشه اسم مادر رو روی اون زن گذاشت . اون تنها مادری که در حق من کرده این بوده که منو به دنیا اورده . که کاش اینکارو نمیکرد . اون منو به دنیا آورد و به مدت بیست سال منو تو اون خونه لعنتی زندانی کرد . هرکسی که سعی میکرد با من ارتباط برقرار کنه رو نابود کرد . اون ی شیطانه .

هانجی _ چرا باید اینکارو بکنه ؟

_ چون .. من... زیاد میدونستم.

_ پس پدرت کیه ؟ اون چرا برات کاری نکرد .

_ اون وقتی فهمید من زال به دنیا اومدم میخواست منو بکشه . ولی قبل اینکه اینکارو بکنه خودش مرد . هیچوقت اونو ندیدم .

_ اون کی بود ؟

عصبی شدم و فریاد زدم _ من نمیتونم بگمممم !

عصبی شدم و فریاد زدم _ من نمیتونم بگمممم !

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
me or marnie ?!Where stories live. Discover now