_ آیی .. آروم تر .
رزالین در حالی که داشت بند های لباسم و میبست گفت
_ انقد نق نق نکن داره تموم میشه ._ حالا نمیشه من نیام ؟
آخرین بند رو گره زد که آخی گفتم
_ نه باید بیای .
امروز روز مراسم دعاخوانی بود که در تروست برگزار میشد .
رزالین برام لباس خریده بود و اصرار داشت که منم همراهش برم .
البته که برای دعا کردن نبود ، به خاطر غذا و خوراکی هایی که توی این روز اماده میکردن میخواست بره !لباسم و مرتب کردم و آماده رفتن شدم .
_ آینا شنلت ..
_ فکرشم نکن ، اگه مجبورم کنی شنل بپوشم اصلا نمیام .
نمیدونم چرا انقدر براش مهم بود که همیشه یادآوری میکرد .
شاید میترسه کسی چیزی بهم بگه که ناراحت بشم .
ههه خوب این مسخرس چون دیگه اهمیت نمیدم ._ باشه باشه نپوش .
رزالین ، هاردین و که الان دو سال و نیمه بود رو بغل کرد .
میخواست سبدش رو هم برداره که گفتم
_ من میارمش .از خونه اومدیم بیرون .. متیو که جلوی در منتظرمون بود ، در درشکه رو باز کرد .
آدری رو دیدم که داخل نشسته بود .
من هم کنارش نشستم و رزالین و متیو رو به روی ما ،
و درشکه حرکت کرد .
دفعه قبل با چه ذوق و شوقی میرفتم و امروز ..
اهمیتی برام نداشت .
به خاطر رزالین دارم میام ..
سبد و جلوی پام گذاشتم و سرمو به دیواره درشکه تکیه دادم و به منظره بیرون خیره شدم .
این دشت مثل همیشه زیبا بود ..گل ها کم کم داشتن باز میشدن و هوا ابری بود ، همونطوری که من دوست دارم .شاید اگه تایتان ها نبودن .. مردم میتونستن اینجا خیلی خوشبخت زندگی کنن .
خیلی زود به تروست رسیدیم .
نزدیک کلیسا پیاده شدیم .
میز های زیادی توی خیابون چیده شده بود و روی میز ها پر از خوراکی و نوشیدنی بود .
چه جمعیتی اومده بود !
مثل همون روزی که همه میخواستن سوار کشتی بشن ، حالا داشتن به خوراکی ها حمله میکردن ..آدری با ذوق دستاشو بهم کوبید و دوید سمت میزها .
متیو هم هاردین و از بغل رزالین گرفت و رفت داخل کلیسا .منو رزالین هم پشت سر آدری رفتیم .
_ آینا تو چی میخوای بخوری ؟
_نمیدونم ..
با اینکه اشتها نداشتم ولی این غذاها واقعا وسوسه انگیز بودن !
داشتم از بین غذاها انتخاب میکردم که یکدفعه رزالین فریاد زد
_ آدرییی .. کجا داری میری ؟؟
و پشت سرش دوید سمت یک کوچه و از دید من خارج شد .. شیرینی ای که برداشته بودم و انداختم سر جاش
![](https://img.wattpad.com/cover/301969763-288-k322706.jpg)
DU LIEST GERADE
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه، اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باهاش مهرب...