_ آییییی آروم تر ..
_ آخرشه الان تموم میشه ..
لیوای داشت پانسمان زخم سرمو عوض میکرد .. دکتر بهش گفته بود هر روز باید اینکارو انجام بده ..
_پات چطوره ؟
به پام که محکم بسته بودنش نگاه کردم .. دکتر گفت بدجور شکسته و شاید یک ماه طول بکشه تا بتونم راه برم .
_ خوبه ..
مشخص بود داره از دستم حرص میخوره ..
_ لیوای ..
_ به نفعته هیچی نگی .
سرمو انداختم پایین و خنده ریزی کردم ..
با اخم بهم نگاه کرد و گفت
_ چه چیز این وضعیت انقدر خنده داره ؟_ اینکه پرستار من شدی ..
_ خب این یچیز طبیعیه .. چون تو همیشه خرابکاری میکنی .
با تعجب گفتم
_ من کی خرابکاری کردم ؟_ کی نکردی ؟
با قهر صورتمو برگردوندم به دیوار ..
بی توجه به من داشت وسایلشو جمع میکرد ..
چرا اهمیت نمیده ؟؟
داشت از اتاق میرفت بیرون که گفتم
_ هی کجا میری ؟ منو اینجا تنها نذار ._ میخوای چیکارت کنم ؟
_ خب ..نمیدونم .. منو ببر بیرون .
_ که یک بلای دیگه سرمون بیاری ؟
_ پس خودم میام .
با دستم لبه تخت و گرفتم و میخواستم بلند شم که اومد طرفم .
روی زمین نشست و پشتشو به من کرد .
با خوشحالی پریدم روی کولش و دستامو دور گردنش آویزون کردم .
از روی زمین بلندم کرد و با هم از اتاق رفتیم بیرون .
تازه داشت از این خونه خوشم میومد .با شیطنت زیر گوشش زمزمه کردم
_ لیوای .. ناهار چی داریم ؟_ سر بریده تو .
_ لیوای !!!
روی مبل منو گذاشت پایین .. با سرخوشی بهش تکیه دادم ..
با اینکه پام شکسته بود و سرم زخمی شده بود ولی احساس خوبی داشتم !لیوای میگه دو روز کامل بیهوش بودم و روز سوم که بهوش اومدم چرت و پرت میگفتم ..
لبخندمو به زور جمع کردم .
لیوای چندتا روزنامه برداشت و کنارم نشست ..
یکم خودمو بهش نزدیک کردم ..هیچ عکس العملی نشون نداد ..
یکم دیگه ..
..
خودمو بهش چسبوندم و سرمو روی شونش گذاشتم و دستشو بغل کردم .
نگاهی به روزنامش انداختم .. همون اخبار همیشگی..
گوشت کمیابه .. چندین هزار نفر خونه ندارن .. نیروی نظامی در حال تلاش برای حفظ آرامش میان مردمه ..
_ لیوای .. دوره تمرینات نظامی از کی شروع میشه ؟
_ از دو ماه دیگه .
_ چییی ؟؟ ولی من که هنوز هیچ آموزشی ندیدم .
_ نیازی نیست آموزشی ببینی ، فقط برو سر کلاس و هرچی لازمه یادشون بده .
_ تو همینجوری یاد گرفتی ؟
_ من خودم به خودم آموزش دادم .
_ واقعا ؟ چطوری ؟
_ مانور سه بعدی و دزدیدم و توی همون زیرزمین تمرین کردم .
_ مثل من ؟
_ نه ، مثل تو با سر نرفتم تو درخت .
_ شاید چون اونجا هیچ درختی نداره !
با پشت دستش زد روی دستم که خندیدم .
_ خیلی ذوق دارم برای دیدن بچه هایی که قراره بهشون تدریس کنم !
_ بهتره بهشون وابسته نشی ، خیلیا سر همون تمرینا میمیرن ، خیلی هاشون بیخیال آموزش میشن و میرن ، اونایی هم که میمونن و برای گشت میان امکان زنده موندشون خیلی کمه .
_ حالا لازم بود اینارو بگی ؟
لب برچیدم و به میز خیره شدم . دلم برای سربازایی که هنوز ندیده بودمشون میسوخت ..
_ بیرحمانه اس ، خیلی از اونا فقط برای این میان که به اردوگاه کار اجباری فرستاده نشن ، و چون سرباز بودن بهتر از کشاورز بودنه و اگه نمرات خوبی بگیرن میتونن عضو ژاندارمری بشن .
_ گارد سلطنتی !
_ درسته .
به این فکر کردم که شاید اگه زال نبودم الان مثل یک پرنسس داشتم توی قصر زندگی میکردم .
و بی خبر و بی اهمیت به همه چیز فقط به فکر این بودم که برای شام چه لباسی باید بپوشم !ولی سرنوشت جوری رقم خورد که الان من پیش لیوایم .
شاید به خوبی زندگی توی قصر نباشه ..
ولی ..من از اینکه پیششم راضیم و اون برای من کافیه .
به سقف اشاره کردم و گفتم
_ لیوای اونجارو !با دیدن عنکبوت روی سقف عصبی از جاش بلند شد
_ چرا این آشغالا تموم نمیشن ؟با جارو به جون عنکبوت بینوا افتاد و منم با تماشاش از خنده ریسه میرفتم ..
![](https://img.wattpad.com/cover/301969763-288-k322706.jpg)
YOU ARE READING
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه، اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باهاش مهرب...