زندگی با تو 15

168 21 0
                                    

_ آییییی آروم تر ..

_ آخرشه الان تموم میشه ..

لیوای داشت پانسمان زخم سرمو عوض میکرد .. دکتر بهش گفته بود هر روز باید اینکارو انجام بده ..

_پات چطوره ؟

به پام که محکم بسته بودنش نگاه کردم .. دکتر گفت بدجور شکسته و شاید یک ماه طول بکشه تا بتونم راه برم .

_ خوبه ..

مشخص بود داره از دستم حرص میخوره ..

_ لیوای ..

_ به نفعته هیچی نگی .

سرمو انداختم پایین و خنده ریزی کردم ..

با اخم بهم نگاه کرد و گفت
_ چه چیز این وضعیت انقدر خنده داره ؟

_ اینکه پرستار من شدی ..

_ خب این یچیز طبیعیه .. چون تو همیشه خرابکاری می‌کنی .

با تعجب گفتم
_  من کی خرابکاری کردم ؟

_ کی نکردی ؟

با قهر صورتمو برگردوندم به دیوار ..

بی توجه به من داشت وسایلشو جمع می‌کرد ..

چرا اهمیت نمیده ؟؟

داشت از اتاق میرفت بیرون که گفتم
_ هی کجا میری ؟ منو اینجا تنها نذار .

_ میخوای چیکارت کنم ؟

_ خب ..نمیدونم .. منو ببر بیرون .

_ که یک بلای دیگه سرمون بیاری ؟

_ پس خودم میام .

با دستم لبه تخت و گرفتم و میخواستم بلند شم که اومد طرفم .

روی زمین نشست و پشتشو به من کرد ‌.

با خوشحالی پریدم روی کولش و دستامو دور گردنش آویزون کردم .

از روی زمین بلندم کرد و با هم از اتاق رفتیم بیرون .
تازه داشت از این خونه خوشم میومد .

با شیطنت زیر گوشش زمزمه کردم
_ لیوای .. ناهار چی داریم ؟

_ سر بریده تو .

_ لیوای‌ !!!

روی مبل منو گذاشت پایین .. با سرخوشی بهش تکیه دادم ..
با اینکه پام شکسته بود و سرم زخمی شده بود ولی احساس خوبی داشتم !

لیوای‌ میگه دو روز کامل بیهوش بودم و روز سوم که بهوش اومدم چرت و پرت میگفتم ..

لبخندمو به زور جمع کردم .

لیوای‌ چندتا روزنامه برداشت و کنارم نشست ..
یکم خودمو بهش نزدیک کردم ..

هیچ عکس العملی نشون نداد ..

یکم دیگه ..

..

خودمو بهش چسبوندم و سرمو روی شونش گذاشتم و دستشو بغل کردم .

نگاهی به روزنامش انداختم .. همون اخبار همیشگی..

گوشت کمیابه .. چندین هزار نفر خونه ندارن .. نیروی نظامی در حال تلاش برای حفظ آرامش میان مردمه ..

_ لیوای‌ .. دوره تمرینات نظامی از کی شروع میشه ؟

_ از دو ماه دیگه .

_ چییی ؟؟ ولی من که هنوز هیچ آموزشی ندیدم .

_ نیازی نیست آموزشی ببینی ، فقط برو سر کلاس و هرچی لازمه یادشون بده .

_ تو همینجوری یاد گرفتی ؟

_ من خودم به خودم آموزش دادم .

_ واقعا ؟ چطوری ؟

_ مانور سه بعدی و دزدیدم و توی همون زیرزمین تمرین کردم .

_ مثل‌ من ؟

_ نه ، مثل تو با سر نرفتم تو درخت .

_ شاید چون اونجا هیچ درختی نداره !

با پشت دستش زد روی دستم که خندیدم .

_ خیلی ذوق دارم برای دیدن بچه هایی که قراره بهشون تدریس کنم !

_ بهتره بهشون وابسته نشی ، خیلیا سر همون تمرینا میمیرن ، خیلی هاشون بیخیال آموزش میشن و میرن ، اونایی هم که میمونن و برای گشت میان امکان زنده موندشون خیلی کمه .

_ حالا لازم بود اینارو بگی ؟

لب برچیدم و به میز خیره شدم . دلم برای سربازایی که هنوز ندیده بودمشون میسوخت ..

_ بی‌رحمانه اس ، خیلی از اونا فقط برای این میان که به اردوگاه‌ کار اجباری فرستاده نشن ، و چون سرباز بودن بهتر از کشاورز بودنه و اگه نمرات خوبی بگیرن میتونن عضو ژاندارمری بشن .

_ گارد سلطنتی !

_ درسته .

به این فکر کردم که شاید اگه زال نبودم الان مثل یک پرنسس داشتم توی قصر زندگی میکردم .
و بی خبر و بی اهمیت به همه چیز فقط به فکر این بودم که برای شام چه لباسی باید بپوشم !

ولی سرنوشت جوری رقم خورد که الان من پیش لیوایم .

شاید به خوبی زندگی توی قصر نباشه ..
ولی ..

من از اینکه پیششم راضیم و اون برای من کافیه .

به سقف اشاره کردم و گفتم
_ لیوای اونجارو !

با دیدن عنکبوت روی سقف عصبی از جاش بلند شد
_ چرا این آشغالا تموم نمیشن ؟

با جارو به جون عنکبوت بینوا افتاد و منم با تماشاش از خنده ریسه میرفتم ..

me or marnie ?!Where stories live. Discover now