زندگی با تو 13

183 21 3
                                    

با حس کردن نفس های داغی که توی صورتم میخورد چشامو باز کردم .

صورت لیوای رو دیدم که درست جلوی چشمام بود .

لبخند گشادی زدم و دستمو روی لپش گذاشتم و با شصتم نوازشش کردم .
چه حسی بهتر از این که میدونستم مردی عاشقمه که منم دوستش دارم ؟

هیچ مانعی برای عشق ما وجود نداشت ..
با یادآوری اعترافش با ذوق خودمو توی بغلش تکون دادم که محکم فشارم داد .

با یادآوری اعترافش با ذوق خودمو توی بغلش تکون دادم که محکم فشارم داد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_ بگیر بخواب موسفید !

_ چرا همش منو موسفید صدا میزنی ؟ من اسم دارم !

_ و اسمت موسفیده .

با حرص لبمو گاز گرفتم و گفتم
_ اسم من آیناس ! آینااااا...

_ موسفید بیشتر بهت میاد .

_ اسمم هم تقریبا همین معنی رو میده .. دختر سپید چهره .

یکی از چشماشو باز کرد و گفت

_ اسمت هوشمندانه انتخاب شده !

_  این اسم رو میسا روم گذاشته .

_  گفتی میسا خدمتکار مادرت بود ؟

_ اون خاله ی مادرم بود ..

بعد با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم
_ امروز میری؟

_ آره .

_ نمیشه نری ؟

همونطور که موهامو نوازش میکرد گفت

_ نمیشه ..

_ منم ببر با خودت !

_ یادت رفت دیروز چی گفتم ؟

_ همش یادمه .. ولی خب تو مواظب من هستی دیگه .

_ فکرشم نکن که بیای بیرون دیوار .

لب برچیدم که گفت

_ زود برمیگردم .

از روی تخت بلند شد .

ناامیدانه سرجام نشستم ، دلم نمی‌خواست بره ..
پشت سرش راه افتادم .
اول چایی رو داغ کرد و بعد ظرف های صبحونه رو آماده کرد .

_ لیوای ..

_ نه!

_ چی نه ؟ من که هنوز چیزی نگفتم.

_ می‌دونم چی میخوای بگی .. نمیبرمت .

_ کی برمیگردی پس ؟

_ احتمالا دو هفته طول بکشه .. خیلی طولانی نیست .

_ اوهوم ..

بعد از صرف صبحونه ، لباس های ارتشیش رو تنش کرد و آماده رفتن شد .
چقدر این لباس بهش میاد آخه ..

_ دیگه باید برم .

با دلتنگی بهش خیره شدم و چیزی نگفتم .
از همین الان هم دلم گرفته بود ..

وقتی سکوتمو دید ، نزدیکم شد و بغلم کرد .
اروم توی گوشم زمزمه کرد
_ دلم برات تنگ میشه موسفید ، مواظب خودت باش و تنهایی بیرون نرو .. خب ؟

_ تو هم بهم قول بده سالم برمیگردی ؟

به چشمام نگاه کرد و گفت
_ قول میدم .

و بعد لب هاشو روی لب هام گذاشت و طولانی بوسید

و بعد لب هاشو روی لب هام گذاشت و طولانی بوسید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


دستش رو گرفتم و تا کنار در همراهیش کردم .
لیوای در رو باز کرد و بدون حرف سراغ اسبش رفت و سوار اون شد .

قبل از اینکه بره بهم نگاه کرد که براش دست تکون دادم و لبخند زدم .

اون هم جواب لبخندمو داد و حرکت کرد .
_ خدااحااافظظظ لیوایییی ..

انقدر از پشت بهش نگاه کردم تا اینکه از دیدرسم خارج شد .

با ناراحتی در خونه رو بستم .
این خونه بدون لیوای خیلی سوت و کوره .

درسته که قبلا هم به گشت رفته بود اما ..
ایندفعه فرق میکرد خب .‌.
دستمو روی لب هام کشیدم و لبخند زدم ، ایندفعه خیلی بیشتر از قبل منتظرشم .

اینبار قبل اینکه بره بهم گفت دوسم داره ..
اصلا شاید وقتی برگشت ازدواج کنیم ؟
یک صدایی توی گوشم زمزمه کرد که : اگه اون برنگرده چی ؟

روی لپ خودم زدم و گفتم
_ نخیر اون برمیگرده ، هیچکس نمیتونه حریف لیوای بشه .. هیچکس !

لبخندی از روی رضایت زدم .
انقدر ترک های دیوار رو میشمرم تا لیوای برگرده .

me or marnie ?!Where stories live. Discover now