با حس کردن نفس های داغی که توی صورتم میخورد چشامو باز کردم .
صورت لیوای رو دیدم که درست جلوی چشمام بود .
لبخند گشادی زدم و دستمو روی لپش گذاشتم و با شصتم نوازشش کردم .
چه حسی بهتر از این که میدونستم مردی عاشقمه که منم دوستش دارم ؟هیچ مانعی برای عشق ما وجود نداشت ..
با یادآوری اعترافش با ذوق خودمو توی بغلش تکون دادم که محکم فشارم داد ._ بگیر بخواب موسفید !
_ چرا همش منو موسفید صدا میزنی ؟ من اسم دارم !
_ و اسمت موسفیده .
با حرص لبمو گاز گرفتم و گفتم
_ اسم من آیناس ! آینااااا..._ موسفید بیشتر بهت میاد .
_ اسمم هم تقریبا همین معنی رو میده .. دختر سپید چهره .
یکی از چشماشو باز کرد و گفت
_ اسمت هوشمندانه انتخاب شده !
_ این اسم رو میسا روم گذاشته .
_ گفتی میسا خدمتکار مادرت بود ؟
_ اون خاله ی مادرم بود ..
بعد با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم
_ امروز میری؟_ آره .
_ نمیشه نری ؟
همونطور که موهامو نوازش میکرد گفت
_ نمیشه ..
_ منم ببر با خودت !
_ یادت رفت دیروز چی گفتم ؟
_ همش یادمه .. ولی خب تو مواظب من هستی دیگه .
_ فکرشم نکن که بیای بیرون دیوار .
لب برچیدم که گفت
_ زود برمیگردم .
از روی تخت بلند شد .
ناامیدانه سرجام نشستم ، دلم نمیخواست بره ..
پشت سرش راه افتادم .
اول چایی رو داغ کرد و بعد ظرف های صبحونه رو آماده کرد ._ لیوای ..
_ نه!
_ چی نه ؟ من که هنوز چیزی نگفتم.
_ میدونم چی میخوای بگی .. نمیبرمت .
_ کی برمیگردی پس ؟
_ احتمالا دو هفته طول بکشه .. خیلی طولانی نیست .
_ اوهوم ..
بعد از صرف صبحونه ، لباس های ارتشیش رو تنش کرد و آماده رفتن شد .
چقدر این لباس بهش میاد آخه .._ دیگه باید برم .
با دلتنگی بهش خیره شدم و چیزی نگفتم .
از همین الان هم دلم گرفته بود ..وقتی سکوتمو دید ، نزدیکم شد و بغلم کرد .
اروم توی گوشم زمزمه کرد
_ دلم برات تنگ میشه موسفید ، مواظب خودت باش و تنهایی بیرون نرو .. خب ؟_ تو هم بهم قول بده سالم برمیگردی ؟
به چشمام نگاه کرد و گفت
_ قول میدم .و بعد لب هاشو روی لب هام گذاشت و طولانی بوسید
دستش رو گرفتم و تا کنار در همراهیش کردم .
لیوای در رو باز کرد و بدون حرف سراغ اسبش رفت و سوار اون شد .قبل از اینکه بره بهم نگاه کرد که براش دست تکون دادم و لبخند زدم .
اون هم جواب لبخندمو داد و حرکت کرد .
_ خدااحااافظظظ لیوایییی ..انقدر از پشت بهش نگاه کردم تا اینکه از دیدرسم خارج شد .
با ناراحتی در خونه رو بستم .
این خونه بدون لیوای خیلی سوت و کوره .درسته که قبلا هم به گشت رفته بود اما ..
ایندفعه فرق میکرد خب ..
دستمو روی لب هام کشیدم و لبخند زدم ، ایندفعه خیلی بیشتر از قبل منتظرشم .اینبار قبل اینکه بره بهم گفت دوسم داره ..
اصلا شاید وقتی برگشت ازدواج کنیم ؟
یک صدایی توی گوشم زمزمه کرد که : اگه اون برنگرده چی ؟روی لپ خودم زدم و گفتم
_ نخیر اون برمیگرده ، هیچکس نمیتونه حریف لیوای بشه .. هیچکس !لبخندی از روی رضایت زدم .
انقدر ترک های دیوار رو میشمرم تا لیوای برگرده .
YOU ARE READING
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...