_ فکر نمیکنم بتونیم بریم ..
بارون خیلی شدید بود و همه جا گلی شده بود ..
لیوای کنارم ایستاد و مثل من از پنجره بیرونو نگاه کرد .
_ فردا میریم .به نیمرخش خیره شدم و لبخند کوچکی زدم ..
توی دلم داشتم قربونش میرفتم !نگاهم از روی موهاش رفت پایین تر ..
تا اینکه به لباش رسید .یاد بوسه ی حیاط افتادم ..
و احساس گرما کردم ..همچنان به لباش خیره شده بودم که سرشو چرخوند طرفم .
لبخند احمقانه زدم که ابروهاشو انداخت بالا و گفت
_ تو چرا قرمز شدی ؟_ م ..من قرمز شدم ؟؟
داخل آینه که خودمو دیدم فهمیدم حق با اونه ..
احمقانه خندیدم و با دستام خودمو باد زدم و گفتم
_ هیچی حتما به خاطر گرماس .._ گرما ؟
خب هوا اصلا گرم نبود !
زورکی خمیازه کشیدم
_ آه دیر وقت شده فکر کنم بهتره بخوابم ._ برو تو اتاق بخواب .
ولی این خونه فقط یک اتاق داشت ..
_ پپ... پس خودت کجا میخوابی ..
اصلا طاقت خوابیدن کنار لیوای رو نداشتم ..
در حالیکه روی مبل دراز میکشید ، گفت
_ همینجا .روی این مبل های سفت ؟
آهی کشیدم .
کنار مبل روی زمین نشستم ..
_ لیوای ..منتظر نگاهم کرد ..
_ میخواستم بگم .. ممنونم که منتظرم موندی .. میدونی .. این احساس که اگه من نباشم یکی جامو میگیره خیلی دردناکه ..
دستشو گرفتم و ملتمسانه گفتم
_ لیوای .. میشه دیگه نری برای گشت ؟ میشه بیخیال همه چی بشی و باهم بریم نیشیمیا زندگی کنیم ؟از حالت درازکش بلند شد و روی مبل نشست
_ این چیزیه که تو میخوای ؟بغض کرده ادامه دادم
_ من دیگه نمیخوام از دستت بدم .. نمیخوام هر وقت که میری گشت بترسم که شاید برنگردی .. من دیگه نمیتونم ..میخواستم گریه کنم که نشست کنارم و منو کشید توی بغلش
_ آینا .. فکر میکنی من از دسته بیام بیرون همه چیز درست میشه ؟_ برای من .. آره .
_ ولی اونا به من احتیاج دارن ..
شونه هام و گرفت و به چشمام نگاه کرد
_ به بچه هایی که قراره به دنیا بیان فکر کن .. ما هم یکروز بچه دار میشیم .. دوست داری بچمون با ترس تایتان ها بزرگ شه ؟_ ولی تو نمیتونی همشونو بکشی ..
_ اگه ما تلاشمونو نکنیم ، کس دیگه ای اینکارو نمیکنه .
ناامید سرم و انداختم پایین
_ آینا .. منم دوست دارم بریم یکجای آروم .. تو یک خونه با تو زندگی کنم و یک چایخونه داشته باشم .. ولی تا وقتی اونا اون بیرونن هیچ چیز درست نمیشه .
_ پس منم با خودت ببر ..
ابرو هاشو تو هم کشید و گفت
_ نه .مظلومانه نگاهش کردم و گفتم
_ حداقل قول بده .. قول بده یکروز ، منم با خودت میبری .._ باشه .. قول میدم .
ذوق زده دستامو به هم کوبیدم که گفت
_ البته وقتی که هیچ تایتانی باقی نمونده باشه ._ لیوای !!
_ همینکه گفتم .
دستشو توی موهام فرو کرد و به هم ریختشون
_ تو نمیخواستی بخوابی ؟_ میخواستم ..
صورتشو اورد نزدیک و در حالیکه به لبام نگاه میکرد گفت
_ پس برو ..دوباره احساس گرما کردم .. حس کردم صدای قلبم و که داشت با شدت میکوبید و شنید .
چون لبخند محوی زد و گفت
_ یا اگه دوست داری میتونی بمونی ..از فکری که به سرم زد خجالت کشیدم و هول زده از جام بلند شدم
_ نن .. نه .. شبت بخیر ..سریع رفتم تو اتاق و در و بستم .. دستمو روی قلبم گذاشتم ..
واقعا آمادگیشو نداشتم ..نفس عمیقی کشیدم تا آرامشمو به دست بیارم .
به داخل اتاق نگاه کردم .
دوباره همون چیدمان خسته کننده !یک تخت ، میز ، کمد ، پنجره .
تنها چیزی که میشد یکم فضولی کرد کمدش بود !در کمدشو باز کردم .
اینم تکراری بود .. چندتا لباس و شنل و..و ژاکتی که من براش بافته بودم .
پس تو هم نگهش داشتی ..کنار ژاکت پیرهن مادرش بود که همیشه پیش خودش نگهش میداشت .
در کمد و بستم و با خستگی روی تخت دراز کشیدم ..
بوی لیوای و میداد !پتوی لیوای و محکم بغل کردم و سرم و توش فشار دادم ..
لبخند زدم ..
حالا بعد مدت ها میتونم با آرامش بخوابم ..****************
این طبیعیه بعد اینکه پارت و پابلیش میکنم ایده جدید به ذهنم میرسه برای همون پارت ؟
![](https://img.wattpad.com/cover/301969763-288-k322706.jpg)
YOU ARE READING
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه، اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باهاش مهرب...