سقوط 11

167 20 7
                                    

_ فکر نمیکنم بتونیم بریم ..

بارون خیلی شدید بود و همه جا گلی شده بود ..

لیوای کنارم ایستاد و مثل من از پنجره بیرونو نگاه کرد .
_ فردا میریم .

به نیم‌رخش خیره شدم و لبخند کوچکی زدم ..
توی دلم داشتم قربونش میرفتم !

نگاهم از روی موهاش رفت پایین تر ..
تا اینکه به لباش رسید .

یاد بوسه ی حیاط افتادم ..
و احساس گرما کردم ..

همچنان به لباش خیره شده بودم که سرشو چرخوند طرفم .
لبخند احمقانه زدم که ابروهاشو انداخت بالا و گفت
_ تو چرا قرمز شدی ؟

_ م ..من قرمز شدم ؟؟

داخل آینه که خودمو دیدم فهمیدم حق با اونه ..

احمقانه خندیدم و با دستام خودمو باد زدم و گفتم
_ هیچی حتما به خاطر گرماس ..

_ گرما ؟

خب هوا اصلا گرم نبود !

زورکی خمیازه کشیدم
_ آه دیر وقت شده فکر کنم بهتره بخوابم .

_ برو تو اتاق بخواب .

ولی این خونه فقط یک اتاق داشت ..

_ پپ... پس خودت کجا میخوابی ..

اصلا طاقت خوابیدن کنار لیوای رو نداشتم ..

در حالیکه روی مبل دراز میکشید ، گفت
_ همینجا .

روی این مبل های سفت ؟

آهی کشیدم .
کنار مبل روی زمین نشستم ..
_ لیوای ..

منتظر نگاهم کرد ..

_ می‌خواستم بگم .. ممنونم که منتظرم موندی .. میدونی .. این احساس که اگه من نباشم یکی جامو میگیره خیلی دردناکه ..

دستشو گرفتم و ملتمسانه گفتم
_ لیوای‌ .‌. میشه دیگه نری برای گشت ؟ میشه بیخیال همه چی بشی و باهم بریم نیشیمیا زندگی کنیم ؟

از حالت درازکش بلند شد و روی مبل نشست
_ این چیزیه که تو میخوای ؟

بغض کرده ادامه دادم
_ من دیگه نمیخوام از دستت بدم .. نمی‌خوام هر وقت که میری گشت بترسم که شاید برنگردی .. من دیگه نمی‌تونم ..

میخواستم گریه کنم که نشست کنارم و منو کشید توی بغلش
_ آینا .. فکر میکنی من از دسته بیام بیرون همه چیز درست میشه ؟

_ برای من .. آره .

_ ولی اونا به من احتیاج دارن ..

شونه هام و گرفت و به چشمام نگاه کرد
_ به بچه هایی که قراره به دنیا بیان فکر کن .. ما هم یکروز بچه دار میشیم .. دوست داری بچمون با ترس تایتان ها بزرگ شه ؟

_ ولی تو نمیتونی همشونو بکشی ..

_ اگه ما تلاشمونو نکنیم ، کس دیگه ای اینکارو نمیکنه .

ناامید سرم و انداختم پایین

_ آینا .. منم دوست دارم بریم یکجای آروم .. تو یک خونه با تو زندگی کنم و یک چایخونه داشته باشم ‌.. ولی تا وقتی اونا اون بیرونن هیچ چیز درست نمیشه .

_ پس منم با خودت ببر ..

ابرو هاشو تو هم کشید و گفت
_ نه .

مظلومانه نگاهش کردم و گفتم
_ حداقل قول بده .. قول بده یکروز ، منم با خودت میبری ..

_ باشه .. قول میدم .

ذوق زده دستامو به هم کوبیدم که گفت
_ البته وقتی که هیچ تایتانی باقی نمونده باشه .

_ لیوای !!

_ همینکه گفتم .

دستشو توی موهام فرو کرد و به هم ریختشون
_ تو نمیخواستی بخوابی ؟

_ میخواستم ..

صورتشو اورد نزدیک و در حالیکه به لبام نگاه میکرد گفت
_ پس برو ..

دوباره احساس گرما کردم .. حس کردم صدای قلبم و که داشت با شدت میکوبید و شنید .

چون لبخند محوی زد و گفت
_ یا اگه دوست داری میتونی بمونی ..

از فکری که به سرم زد خجالت کشیدم و هول زده از جام بلند شدم
_ نن .. نه .. شبت بخیر ..

سریع رفتم تو اتاق و در و بستم .‌. دستمو روی قلبم گذاشتم ..
واقعا آمادگیشو نداشتم ..

نفس عمیقی کشیدم تا آرامشمو به دست بیارم .

به داخل اتاق نگاه کردم .
دوباره همون چیدمان خسته کننده !

یک تخت ‌، میز ، کمد ، پنجره .
تنها چیزی که میشد یکم فضولی کرد کمدش بود !

در کمدشو باز کردم .
اینم تکراری بود .. چندتا لباس و شنل و..

و ژاکتی که من براش بافته بودم .
پس تو هم نگهش داشتی ..

کنار ژاکت پیرهن مادرش بود که همیشه پیش خودش نگهش میداشت .

در کمد و بستم و با خستگی روی تخت دراز کشیدم ‌..
بوی لیوای و میداد !

پتوی لیوای‌ و محکم بغل کردم و سرم و توش فشار دادم ..
لبخند زدم ..
حالا بعد مدت ها می‌تونم با آرامش بخوابم ..

****************
این طبیعیه بعد اینکه پارت و پابلیش میکنم ایده جدید به ذهنم میرسه برای همون پارت ؟

me or marnie ?!Where stories live. Discover now