ی گاز گنده به ساندویچم زدم و با اشتها خوردمش .
همونطور که میجویدمش گفتم_ لیوای ! واقعا خودت این رو پختی ؟
_ گفتم که آره ، با دهن پر حرف نزن میپره تو گلوت .
با لذت لقممو قورت دادم . با اینکه همیشه توی خونمون غذای خوب میخوردم ولی هیچکدوم انقدر بهم نچسبیده بود .
حالم خیلی بهتر شده بود ، البته به لطف مراقبت های لیوای . وقتی یکم سر عقل اومدم از لیوای پرسیدم هانجی کجاست و اون گفت با کاپیتان اروین رفتن به پایتخت برای ارائه گزارش و اینکه قبل رفتن هردوشون به من سر زده بودن ، حیف شد که اون اینجا نیست .
بشقاب خالی رو روی میز جلوم گذاشتم . انقدر این چند روز خوابیده بودم که کمردرد شدم . میخواستم از جام بلند شم که لیوای گفت _ کجا ؟
_ اممم...فقط..میخواستم یکم راه برم .
بلند شد که کمکم کنه _ نههه خودم میتونم !
آروم از جام بلند شدم و دو سه قدم رفتم که چشمام سیاهی رفت و نزدیک بود بیوفتم . دستمو به دیوار کنارم تکیه دادم .
_ آره مشخصه چقدر میتونی ! تا دست و پاتو نشکستی بیا بشین .
_ همیشه انقدر غر میزنی ؟
جوابی نداد . تازه میتونستم داخل خونه رو ببینم. خونه ی قشنگ و ساده ای بود و دوتا اتاق داشت .
_ چرا تو اتاق ها نمیخوابی ؟
_ چرا باید روی تخت بوگندوی اروین بخوابم ؟
خندیدم و گفتم _ از مبلش فکر کنم خوشبو تر باشه !
_ خونه من تا فردا آماده میشه . بعد میریم اونجا و دیگه نیازی نیست هیچ بوی گندی رو تحمل کنیم .
_ من میرم خوابگاه مشکلی نیست .
با لحن خشنی گفت _ ببین موسفید ! من برات توضیح دادم که تو مزاحم من نیستی و من تا برات جبران نکنم بیخیال نمیشم . انگار نفهمیدی ؟
سرمو انداختم پایین _ آخه م..
_ حرف نباشه . فردا میریم خونه و تو هم باهام میای !
لبخند زدم و گفتم _ باشه !
*****************
رو به روی خونه کوچیکی ایستاده بودیم . دستمو روی شونه لیوای گذاشته بودم و اون منو گرفته بود که نیوفتم . هنوز یکم سرگیجه داشتم .
لیوای _ این هم از اولین خونه من !
وارد خونه شدیم . یک خونه کوچیک دو طبقه بود .
طبقه پایینش یک آشپزخونه داشت و دسشویی و حموم .
یک میز ناهارخوری وسط آشپزخونه بود و کنار آشپزخونه سه تا مبل بود کنار شومینه . و بعد راه پله ای که به سمت بالا میرفت .خودمو روی یکی از مبل ها انداختم که گردوخاک بلند شد .
لیوای دستشو روی بینیش گذاشت و گفت _ گندشون بزنن ! دماغتو بگیر قراره اینجا رو حسابی تمیز کنم ._من میرم بالا رو ببینم .
اروم از پله ها بالا رفتم و به طبقه دوم رسیدم. بالای راه پله فقط دوتا در بود که یک در سمت چپ بود و یکی سمت راست .
وارد اتاق سمت راست شدم ._ عجب نوری !
اتاق پنجره بزرگی داشت که رو به جاده باز میشد . البته که جاده ی معمولی نبود . این خونه داخل شهرک نظامی ساخته شده بود و خب از این جاده فقط افراد نظامی عبور میکردن .
داخل اتاق به جز یک تخت و یک میز و یک اینه چیز دیگه ای نبود._ اگه قراره با تو زندگی کنم پس این اتاق مال من میشه .
_ ولی اون اتاق هم فرقی با این نداره .
با شنیدن صداش از پشت سرم جیغ بلندی زدم.
_ چته ؟
_ چرا یهو از پشت سرم ظاهر میشی ؟
بدون توجه به من کنار پنجره رفت و بازش کرد . هوای خنکی وارد اتاق شد .
_ انگار بهار نزدیکه !
_ یکی دو هفته مونده . خیلی خب اینم از اتاق تو .
داشت میرفت که از پشت بغلش کردم و گفتم
_ ممنونم !_ فقط تمیز نگهش دار !
خندیدم و گفتم _ حتما ! قول میدم .
YOU ARE READING
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...