وقتی که نبودی 3

183 21 0
                                    

* لیوای *

از اسبم پیاده شدم و اونو به اصطبل بردم . موندم فرمانده ی احمق چه فکری با خودش کرد که وسط زمستون برنامه گشت و ریخت .
وارد خوابگاهم شدم . کاش زودتر این خونه ی لعنتی مارو آماده کنن . هیچ حوصله چارتا جوجه سرباز و ندارم !

هارو _ سلام لیوای ! بالاخره برگشتی !

_ آاا... بقیه کجان ؟

_ الان وقت شامه همه رفتن آشپزخونه .

سرمو تکون دادم و گفتم _ بیا بریم .

سر ی میز نشستیم . هانجی که تازه رسیده بود با خستگی اومد کنارم نشست و سرشو گذاشت روی میز .

_ چته ؟ هرکی ندونه فکر میکنه صد تا تایتان کشتی !

_ اگه میتونستم یدونه از اون تایتان هارو گیر بندازم عالی میشد !

_ به خاطر این آرزوی تو نزدیک بود چند نفر از افراد خورده بشن .

_ ولی میتونستیم با تحقیق روی اونا یک قدم به سمت پیروزی بشر نزدیک بشیم . آه بیخیال ... باید برم به آینا سر بزنم .

میخواست بلند شه بره که سه تا دختر نزدیکمون شدن و با ذوق دور هانجی جمع شدن .
_ سلام هانجییی خوش اومدی .

_ سلام بچه ها ! چطورین ؟

نگاهی بهشون کرد و گفت _ پس آینا و کورای کجان ؟

دخترا زیرچشمی به همدیگه نگاه کردن و هیچی نگفتن .

هانجی بلند پرسید _ گفتم آینا کجاست ؟

یکی از دخترا ترسیده گفت _ اون ‌... اون... رفت !

من _ هاا؟ کجا رفت ؟

_ ما نمیدونیم . امروز لباس هانجی رو به من داد و گفت ازش تشکر کنم و بعد رفت ‌.

هانجی ماتش برده بود _ اوننن... توی.. این سرما ... کجا رفت ؟

_ فکر میکنم نمی‌خواست بیشتر از این مزاحم شما بشه .
یکی از دخترا اینو به من گفت و لبخند زد .
حالم ازش بهم خورد .

از جام بلند شدم و رو به هانجی گفتم _ بلند شو باید بریم دنبالش بگردیم . اون جایی رو نداره که بره .

_ من مطمئنم که اون....

_ دهنتو ببند !

دختر با چشم های گرد شده بهم خیره شد و گفت
_ شما که فکر نمیکنین ما باعث شدیم اون بره ؟ اون با میل خودش رفت .

کورای _ اتفاقا شما باعث شدین اون بره . شما اونو مجبور کردین ‌.

کورای که پشت سر من بود این حرفو زد .

دختر با عصبانیت گفت _ معلوم هست داری چی میگی ؟ چطور میتونی مارو اینطوری بفروشی ؟ بعدشم تو خودت هم به اون گفتی مزاحم !

_ شما منو مجبور کردین..م..

_ بسه دیگه . وقت برای مسخره بازی های شما اسکلا نداریم .

me or marnie ?!Where stories live. Discover now