کیسه خرید رو توی دستم جا به جا کردم
همراه لیوای اومده بودیم خرید کنیم چون هیچ خوراکی ای توی خونمون نمونده بود .بوی نون تازه که به دماغم خورد با لذت گفتم
_ همممم چه بوی خوبی !لیوای _ همینجا صبر کن.
وقتی لیوای رفت داخل نونوایی ، چندتا پسربچه رو دیدم که داشتن بازی میکردن .
چقد بامزه ان.
یهو یکیشون افتاد زمین و زد زیر گریه . ناخودآگاه رفتم جلو که کمکش کنم اما مادرش زودتر از من خودشو به پسربچه رسوند .
صورتش رو بوسید و در گوشش چیزی گفت که باعث شد پسربچه دیگه گریه نکنه .
بعد دستش رو گرفت و بلندش کرد . داشت لباس خاکی پسرشو تمیز میکرد .
_ چه مادر مهربونی !_ چی گفتی ؟
به لیوای که کنارم بود نگاه کردم و گفتم
_ عه اومدی ..به اون مادر و پسر اشاره کردم و ادامه دادم
_گفتم خوش به حالش که همچین مادر مهربونی داره ، من جز نفرت چیزی از مادرم ندیدم .دوباره بهش خیره شدم و پرسیدم
_ تو چطور ، چیزی از مادرت یادت میاد ؟_ خیلی کم ، اسمش کوشل بود...اون یک زن مهربون بود و واقعا به من اهمیت میداد .
توی شهر زیرزمینی برای اینکه زنده بمونی یا باید دزدی کنی یا کلفتی یا ...اخماش توی هم فرو رفت
_ مادر من هم با تن فروشی زندگیشو میگذروند ._ پس پدرت ؟
_ نمیدونم .. یکی از مشتری های مادرم بوده .
_ پس تو نام خانوادگی نداری ؟
_ نه !
_ همم... ناراحت کنندس .
_ نام خانوادگی خودت چیه .
هول شدم و به سرعت گفتم
_ چچچ...چرا یهو اینو میپرسی ؟_ نمیخوای بگی ؟
_ خب... یروز شاید بهت بگم ..
_ هنوز بهم اعتماد نداری ؟
_ اینطور نیست .. فقط... من نمیخوام با گفتنش تورو به خطر بندازم .
ابروهاشو انداخت بالا و با تمسخر گفت
_ میخوای بگی من نمیتونم از خودم مراقبت کنم ؟_ نه من..
رو به روم ایستاد و سرشو خم کرد
_ ببین بچه ! من به تعداد موهای سرت آدم کشتم ، آدم که سهله ! حتی تایتان ها هم نمیتونن منو شکست بدن ، بعد تو فکر میکنی چنتا نگهبان همیشه مست مادرت میتونن منو نفله کنن ؟_ حق با توعه ، ولی..
_ فراموشش کن .
_ لیوای ..
بدون توجه به من به سمت خونه رفت . یعنی ناراحت شد ؟
دونستن فامیل من انقد براش مهم بود ؟
خب نه ..
اون فکر میکنه من بهش اعتماد ندارم .ولی واقعا اینطور نیست ، من بیشتر از هرکسی به لیوای اعتماد داشتم .
ولی اگه وقتی فامیلامو فهمید باهام مثل قبل رفتار نکنه چی ؟
اگه باعث بشه معذب بشه چی ؟سرمو به طرفین تکون دادم .
نه بهش نمیگم ..
الان شاید ناراحت شده باشه ولی بعداً فراموش میکنه.
بچه که نیست !
داره سی سالش میشه .راضی از تصمیم لبخند زدم و دنبالش راه افتادم .
_ هی.. صبر کن منم بیام !
ESTÁS LEYENDO
me or marnie ?!
Fanfic| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...