زندگی با تو 8

179 21 18
                                    

کیسه خرید رو توی دستم جا به جا کردم
همراه لیوای اومده بودیم خرید کنیم چون هیچ خوراکی ای توی خونمون نمونده بود .

بوی نون تازه که به دماغم خورد با لذت گفتم
_ همممم چه بوی خوبی !

لیوای _ همینجا صبر کن.

وقتی لیوای رفت داخل نونوایی ، چندتا پسربچه رو دیدم که داشتن بازی میکردن .

چقد بامزه ان.

یهو یکیشون افتاد زمین و زد زیر گریه . ناخودآگاه رفتم جلو که کمکش کنم اما مادرش زودتر از من خودشو به پسربچه رسوند .

صورتش رو بوسید و در گوشش چیزی گفت که باعث شد پسربچه دیگه گریه نکنه .
بعد دستش رو گرفت و بلندش کرد . داشت لباس خاکی پسرشو تمیز میکرد .
_ چه مادر مهربونی !

_ چی گفتی ؟

به لیوای که کنارم بود نگاه کردم و گفتم
_ عه اومدی ..

به اون مادر و پسر اشاره کردم و ادامه دادم
_گفتم خوش به حالش که همچین مادر مهربونی داره ، من جز نفرت چیزی از مادرم ندیدم .

دوباره بهش خیره شدم و پرسیدم
_ تو چطور ، چیزی از مادرت یادت میاد ؟

دوباره بهش خیره شدم و پرسیدم_ تو چطور ، چیزی از مادرت یادت میاد ؟

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

_ خیلی کم ، اسمش کوشل بود...اون یک زن مهربون بود و واقعا به من اهمیت می‌داد ‌.
توی شهر زیرزمینی برای اینکه زنده بمونی یا باید دزدی کنی یا کلفتی یا ...

اخماش توی هم فرو رفت
_ مادر من هم با تن فروشی زندگیشو میگذروند .

_ پس پدرت ؟

_ نمی‌دونم  .. یکی از مشتری های مادرم بوده .

_ پس تو نام خانوادگی نداری ؟

_ نه !

_ همم... ناراحت کنندس .

_ نام خانوادگی خودت چیه .

هول شدم و به سرعت گفتم
_ چچچ...چرا یهو اینو میپرسی ؟

_ نمیخوای بگی ؟

_ خب... یروز شاید بهت بگم ..

_ هنوز بهم اعتماد نداری ؟

_ اینطور نیست .. فقط... من نمیخوام با گفتنش تورو به خطر بندازم .

ابروهاشو انداخت بالا و با تمسخر گفت
_ میخوای بگی من نمیتونم از خودم مراقبت کنم ؟

_ نه من..

رو به روم ایستاد و سرشو خم کرد
_ ببین بچه ! من به تعداد موهای سرت آدم کشتم ، آدم که سهله ! حتی تایتان ها هم نمیتونن منو شکست بدن ، بعد تو فکر میکنی چنتا نگهبان همیشه مست مادرت میتونن منو نفله کنن ؟

_ حق با توعه ، ولی..

_ فراموشش کن .

_ لیوای ..

بدون توجه به من به سمت خونه رفت . یعنی ناراحت شد ؟
دونستن فامیل من انقد براش مهم بود ؟
خب نه ..
اون فکر میکنه من بهش اعتماد ندارم .

ولی واقعا اینطور نیست ، من بیشتر از هرکسی به لیوای اعتماد داشتم .

ولی اگه وقتی فامیلامو فهمید باهام مثل قبل رفتار نکنه چی ؟
اگه باعث بشه معذب بشه چی ؟

سرمو به طرفین تکون دادم .

نه بهش نمیگم ..
الان شاید ناراحت شده باشه ولی بعداً فراموش می‌کنه.
بچه که نیست !
داره سی سالش میشه .

راضی از تصمیم لبخند زدم و دنبالش راه افتادم .

_ هی.. صبر کن منم بیام !

me or marnie ?!Donde viven las historias. Descúbrelo ahora