چایی ای که رزالین برام ریخته بود و مزه مزه کردم که پرسید
_ این پسره که اذیتت نمیکنه ؟با تعجب گفتم
_ اذیتم کنه ؟ نه ..لبخند معناداری زد و گفت
_ میدونی منظورم اینه که با توجه به وضع الانت خوب فرصتیه که بتونه دخلتو بیاره ..با یادآوری اتفاق دیشب دوباره از خجالت سرخ شدم که رزالین با شیطنت گفت
_ آااا چیشد قرمز شدی ؟ نکنه ..دستمو گذاشتم رو لبش و تند تند گفتم
_ ن.. نهه.. اصلا..با هیجان دستمو کنار زد و بلند گفت
_ چیه نکنه حامله ای ؟؟؟ آرههه؟؟_ رزالین !
لبخند گشادی زد
_ عجب سرعت عملی دارین ! حالا اسمشو چی میخوای بزاری ؟دهنم از اینهمه پرو ایش باز مونده بود ..
خواستم چیزی بگم که محکم دستاشو بهم کوبید و فریاد زد
_ فهمیدمممم !! اگه دختر بود باید اسمشو بزاری لیانا ... ترکیب لیوای و آینا .. اگرم پسر بود ..قیافش حالت چندشی به خودش گرفت
_ ترجیحا یکاری بکن پسر نباشه !_ خودت هم پسر داری ..
_ آره برای همین میگم .
خندیدم و گفتم
_ دخترمو به پسر تو نمیدم !خواست بزنه تو گوشم که دستامو گذاشتم رو صورتم و جیغ کشیدم .
_ روانیییی !! باشه باشه .. دختر زشتت مال خودت ..حالا جدی حامله که نیستی ؟
_ معلومه که نه !
دوباره همون لبخند حرص درآرشو زد و گفت
_ ولی بدت هم نیومد !دوباره خواستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت رو دهنم .. دستشو گاز گرفتم که رزالین هم شروع به جیغ زدن کرد و موهامو کشید ..
تو همین وضعیت بودیم که در باز شد و لیوای خواست بیاد تو که با دیدن ما همونجا جلوی در خشکش زد ..
همو ول کردیم و صاف سرجامون نشستیم ..
لبخند گشادی زدم و انگار که هیچی نشده باشه رو به لیوای گفتم
_ کجا رفته بودی ؟نگاه بدی به ما انداخت و گفت
_ حیاط و جارو کردم .رزالین چشم غره ای بهش کرد و از جاش بلند شد و گفت
_ من دیگه میرم ._ به این زودی؟؟ یکم دیگه هم بمون ..
_ نه دیگه هاردین حتما دنبال من میگرده ، بعدا دوباره میام ..
بعد از خداحافظی و رفتن رزالین ، لیوای برای خودش و من چایی ریخت و اومد کنارم نشست .
یک قلپ هم نخورده بود که با انزجار گفت
_ اه این چه چایی بدمزه ایه ؟ این دختره درستش کرده بود ؟با چشم های گرد شده گفتم
_ لیوای ؟ چایی که خیلی معمولیه ..لیوان و گذاشت روی میز و گفت
_ آشغاله .._ من که نمیفهمم چرا انقدر از همدیگه بدتون میاد !
بیخیال به مبل تکیه داد و زل زد به من ..
دستشو کرد توی موهام و در حالی که نوازششون میکرد پرسید
_ چرا مثل سگ و گربه به جون هم افتاده بودین ؟میخواستم بگم چون اسم دخترمونو انتخاب کرده بود !
که نگفتم .. حس کردم زیاده رویه .. آخه ما همین دیشب .._ هیچی ما همیشه همینطوری ایم ! مثل تو و هانجی !
_ آاا .. پس اینطوریه ..
بعد نگاهی به پنجره انداخت و گفت
_ وقت ناهاره ..رفت توی آشپزخونه ..
به این فکر میکردم که اگه بهش میگفتم بچه دار شیم نظرش چی میتونه باشه ؟البته که خودمم بچه نمیخواستم ..
ولی ذهنم درگیر واکنشش شده بود ..
احتمالا میگه بچه اوردن توی این دنیای بی رحم اشتباهه و ..
فعلا حوصله نصیحت شنیدن ندارم .. هر وقت حس کردم وقتشه بهش میگم .
VOUS LISEZ
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...