زندگی با تو 18

182 20 5
                                    

چایی ای که رزالین برام ریخته بود و مزه مزه کردم که پرسید
_ این پسره که اذیتت نمیکنه ؟

با تعجب گفتم
_ اذیتم کنه ؟ نه ..

لبخند معناداری زد و گفت
_ میدونی منظورم اینه که با توجه به وضع الانت خوب فرصتیه که بتونه دخلتو بیاره ..

با یادآوری اتفاق دیشب دوباره از خجالت سرخ شدم که رزالین با شیطنت گفت
_ آااا چیشد قرمز شدی ؟ نکنه ..

دستمو گذاشتم رو لبش و تند تند گفتم
_ ن‌.. نهه.. اصلا..

با هیجان دستمو کنار زد و بلند گفت
_ چیه نکنه حامله ای ؟؟؟ آرههه؟؟

_ رزالین !

لبخند گشادی زد
_ عجب سرعت عملی دارین ! حالا اسمشو چی میخوای بزاری ؟

دهنم از اینهمه پرو ایش باز مونده بود ..
خواستم چیزی بگم که محکم دستاشو بهم کوبید و فریاد زد
_ فهمیدمممم !! اگه دختر بود باید اسمشو بزاری لیانا ... ترکیب لیوای و آینا .. اگرم پسر بود ‌..

قیافش حالت چندشی به خودش گرفت
_ ترجیحا یکاری بکن پسر نباشه !

_ خودت هم پسر داری ..

_ آره برای همین میگم .

خندیدم و گفتم
_ دخترمو به پسر تو نمیدم !

خواست بزنه تو گوشم که دستامو گذاشتم رو صورتم و جیغ کشیدم .

_ روانیییی !! باشه باشه .. دختر زشتت مال خودت ..حالا جدی حامله که نیستی ؟

_ معلومه که نه !

دوباره همون لبخند حرص درآرشو زد و گفت
_ ولی بدت هم نیومد !

دوباره خواستم جیغ بزنم که دستشو گذاشت رو دهنم .. دستشو گاز گرفتم که رزالین هم شروع به جیغ زدن کرد و موهامو کشید ..

تو همین وضعیت بودیم که در باز شد و لیوای خواست بیاد تو که با دیدن ما همونجا جلوی در خشکش زد ..

همو ول کردیم و صاف سرجامون نشستیم ..
لبخند گشادی زدم و انگار که هیچی نشده باشه رو به لیوای گفتم
_ کجا رفته بودی ؟

نگاه بدی به ما انداخت و گفت
_ حیاط و جارو کردم .

رزالین چشم غره ای بهش کرد و از جاش بلند شد و گفت
_ من دیگه میرم .

_ به این زودی؟؟ یکم دیگه هم بمون ..

_ نه دیگه هاردین حتما دنبال من میگرده ، بعدا دوباره میام ..

بعد از خداحافظی و رفتن رزالین ، لیوای برای خودش و من چایی ریخت و اومد کنارم نشست .

یک قلپ هم نخورده بود که با انزجار گفت
_ اه این چه چایی بدمزه ایه ؟ این دختره درستش کرده بود ؟

با چشم های گرد شده گفتم
_ لیوای ؟ چایی که خیلی معمولیه ..

لیوان و گذاشت روی میز و گفت
_ آشغاله ..

_ من که نمیفهمم چرا انقدر از همدیگه بدتون میاد !

بیخیال به مبل تکیه داد و زل زد به من ‌..

دستشو کرد توی موهام و در حالی که نوازششون میکرد پرسید
_ چرا مثل سگ و گربه به جون هم افتاده بودین ؟

میخواستم بگم چون اسم دخترمونو انتخاب کرده بود !
که نگفتم .. حس کردم زیاده رویه .. آخه ما همین دیشب ..

_ هیچی ما همیشه همینطوری ایم ! مثل تو و هانجی !

_ آاا .. پس اینطوریه ‌..

بعد نگاهی به پنجره انداخت و گفت
_ وقت ناهاره ..

رفت توی آشپزخونه ..
به این فکر میکردم که اگه بهش میگفتم بچه دار شیم نظرش چی میتونه باشه ؟

البته که خودمم بچه نمیخواستم ..

ولی ذهنم درگیر واکنشش شده بود ..

احتمالا میگه بچه اوردن توی این دنیای بی رحم اشتباهه و ..

فعلا حوصله نصیحت شنیدن ندارم .. هر وقت حس کردم وقتشه بهش میگم .

me or marnie ?!Où les histoires vivent. Découvrez maintenant