فردا روز بزرگیهههه ...
قراره بالاخره برم استاد بشممم ..
انقدر ذوق زده بودم که اصلا نمیتونستم یکجا بشینم !!
به علاوه اینکه پام هم دیگه خوب شده بود و میدونستم راه برم ..دیشب که اصلا خوابم نبرد ..
انقدر توی جام غلت زدم که نذاشتم لیوای هم بخوابه!صبح زود با هم رفتیم یونیفرممو گرفتیم و الان توی اتاق داشتم میپوشیدمش ..
کاملا مثل یونیفرم لیوای بود .. فقط مال لیوای علامت بال داشت که اسمش بال های آزادی بود و مال من روش شمشیر داشت که مخصوص سرباز ها و استاداشون بود ..
ولی من بال های ازادی رو بیشتر دوست داشتم !لباس و با ذوق پوشیدم و پریدم جلوی آینه..
دستامو محکم روی دهنم فشار دادم تا جیغ نزنم ..
انگار برای اولین باره که دارم خودمو میبینم ..دلم میخواست از خوشحالی گریه کنم ..
تا حالا انقدر احساس مهم بودن نکرده بودم ..صدای لیوای از بیرون اتاق اومد که پرسید
_ پوشیدی ؟؟درو باز کرد و اومد تو ..
با دیدنش بغضم شکست و در حالی که از خوشحالی گریه میکردم پریدم بغلش !
صدای متعجبشو شنیدم که اسممو صدا زد ..در حالی که هق هق میکردم گفتم
_ لی .. لیوای .. من .. خی.لی .. مم..نونم ..به .. خاطر ..همه .. چیز ..دستاشو گذاشت روی شونم و کشیدم عقب .
اشکامو با دستش پاک کرد و گفت
_چته چرا گریه میکنی ؟ آروم باش ..بعد چند دقیقه گریم بند اومد ولی با بغض گفتم
_ من هرچی که دارم به خاطر وجود توعه .. اگه نبودی من هنوزم تو اون خونه لعنتی ..نذاشت ادامه بدم و گفت
_ آینا بس کن ! اون خونه رو فراموش کن .. تو هم مدیون من نیستی .. اون روز تو جون منو نجات دادی خب ؟ حالا تمومش کن ..سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم
_ نه اینطور نیست .. اون روز تو جون منو نجات دادی از اون زندان وحشتناک .. اگه من امروز قراره استاد بشم همش به خاطر توعه .. ممنونم .. من خیلی دوستت دارم ..پریدم بغلش و محکم از گردنش آویزون شدم ..
اون هم دستاشو دورم حلقه کرد و من صدای لبخندشو شنیدم ..
فضا حسابی عاشقانه بود که یهو گفت
_ ولی موسفید ! تو بدترین استاد دنیا میشی !بهت زده بهش زل زدم که بیخیال ادامه داد
_ تو استاد خراب کاری هستی ! نه اس ..قبل اینکه جملشو تموم کنه در حالی که جیغ جیغ میکردم موهاشو کشیدم و گفتم
_ اصلا هم اینطور نیست .. من بهترین استاد دنیا میشم ...میخواست دستامو از موهاش جدا کنه که پاش به یک چیزی گیر کرد و دوتایی افتادیم رو زمین !
لیوای محکم افتاد روی زمین و منم افتادم رو لیوای ..
فاصله صورتمون یک وجب بود ..
نگاهی به لبش انداختم و نزدیک تر شدم ..
وقت انتقامه !
اروم زمزمه کردم گفتم
_ لیوای ! نظرت چیه بچه دار شیم ؟اینبار اون شکه نگاهم کرد _ چی ؟
لبخندی زدم و گفتم
_ بچه دار بشیم !نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد و مطمئناً میخواست نصیحتم کنه پس دستمو گذاشتم روی دهنش و ادامه دادم
_تازه اسمشم انتخاب کردم ! لیانا !نگفتم که خودم انتخاب نکردم !
دستمو کنار زد و گفت
_ اگه هم بچه دار بشیم اسمش و میذاریم مارنی .._ مارنی .. چرا مارنی ؟
_ همیشه دلم میخواست یک دختر داشته باشمو اسمشو
بذارم مارنی .لبخند شیرینی زدم و سرمو کج کردم
_مارنی .. هوم قشنگه .. حالا منو بیشتر دوست داری یا مارنی ؟جوابمو نداد و بی توجه به من از جاش بلند شد ..
قشنگ معلوم بود داره از جواب دادن فرار میکنه !
با حرص جیغ زدم _ لیوای !!پشت به من ایستاده بود و فقط سرشو برگردوند طرفم و منتظر بهم خیره شد .
مظلومانه نگاهش کردم و گفتم
_ من یا مارنی ؟*****************************
خب اول از همه آهنگی که اول پارت گذاشتمو گوش کنین .
برای من خیلی وایب رابطه آینا و لیوای و میده ..دوم میخواستم از همتون تشکر کنم که تا اینجا باهام موندین و حمایت کردین .. وگرنه فکر میکنم احتمالا نصفه ولش میکردم .
این فن فیک و نوشتم تا تجربه تموم کردن یک داستانو داشته باشم چون قبل این هم خیلی نوشتم و وسط راه بیخیالش شدم .هرچند من یا مارنی تموم نشده 😌 حالا حالا ها پیشتون هستم .
تازه خوشم اومده 😀🤍
میخواستم کل فن فیک و توی یک سیزن تموم کنم ولی به نظرم طولانی شد ..
یک پارت از سیزن دوم و همین الان پابلیش میکنم که اگه دوست داشتین سیوش کنین و به زودی ادامه شو اونجا خواهیم داشت .
عاشقتونم بوسم رو کلتون 💚💚💚💚💚💚
YOU ARE READING
me or marnie ?!
Fanfiction| تکمیل شده | فن فیک درباره لیوای آکرمن داستان بعد از زمانی که لیوای از دنیای زیرزمین خارج میشه و وارد گروه شناسایی میشه اتفاق میوفته.. بیشتر شخصیت ها داخل انیمه اتک ان تایتان هم هستن و فقط چند نفرو اضافه کردم .. اولین داستانیه که دارم مینویسم باها...